لغتنامـه دهخدا
حرف ض
ض.
(حرف) نشانـهء حرف پانزدهم هست از الفبای عرب و نام آن ضاد هست و درون حساب جُمّل آن را بـه هشتصد دارند و در حساب ترتیبی عربی نمایندهء عدد پانزده و در فارسی هجده هست و آن یکی از دو حرف مختص بـه عرب است، برای از بین رفتن بوی ضخم سیرابی چ کنیم یعنی «ض» و «ظ»، و در فارسی این حرف نباشد و آن از حروف هفتگانـهء مستعلیة و شجریّة و مصمتة و روادف و مجهورة و مُطبقة و شمسیة و ناریّة و مرفوعة است. برای از بین رفتن بوی ضخم سیرابی چ کنیم و در عربی بدل ص آید مانند: برای از بین رفتن بوی ضخم سیرابی چ کنیم تیضیض، تیصیص. برای از بین رفتن بوی ضخم سیرابی چ کنیم ومض، ومص. و همچنین آن را بدل ث آرند: تحاض، تحاث. اَضر، اثَر. حضیضی، حثیثی. حض، حث. و نیز بـه ظ بدل شود چون: بهض، بهظ. و هم بـه لام، چون: جضد، جلد. هم بـه شین، چون: تحریض، تحریش. و این حرف منحصر بزبان عرب باشد، و ناطق بالضاد بمعنی عرب هست چنانکه درون حدیث آمده هست که: اَنا افصحُ من نَطق بالضاد، ای العرب. و در مخرج این حرف اختلافات کثیره است. احمدبن مطرف بن اسحاق مصری لغوی را درون تمـیز مخرج «ض» از «ظ» رسالتی است. و از ابی عمروبن العلاء آرند کـه گفته هست مخرج «ض» و «ظ» یکی باشد و شیخ بهائی را همـین عقیده هست و این اختلاف دلیل کند کـه مخرج این دو حرف بسی بیکدیگر نزدیکست. رجوع بـه روضات الجنات ص 67 شود.
ضائدة.
[ءِ دَ] (اِخ) رودباریست. (معجم البلدان).
ضائر.
[ءِ] (ع ص) زیـان رساننده. زیـان کننده.
ضائرة.
[ءِ رَ] (ع ص) تأنیث ضائر. زیـان رساننده. گزندرساننده :
مؤمنان از دست باد ضائره
جمله بنشستند اندر دائره.مولوی.
ضائس.
[ءِ] (ع ص) گیـاه پژمریدهء درون خشک شدن درآمده. (منتهی الارب).
ضائع.
[ءِ] (ع ص) رجوع بـه ضایع شود.
ضائع.
[ءِ] (اِخ) ابن الضائع. از نحویـان مغرب است.
ضائق.
[ءِ] (ع ص) تنگ. رجوع بـه ضایق شود.
ضائک.
[ءِ] (ع ص) ناقهء گرمازده کـه از سختی گرما پایش برگشته نتواند ران خود را با خود جمع ساختن. ج، ضُیّک. (منتهی الارب).
ضائم.
[ءِ] (ع ص) ستمکار. ستمگر. ظالم. (آنندراج).
ضائن.
[ءِ] (ع ص، اِ) ستور پشم دار. || مـیش نر. (منتهی الارب) (دهار). خلاف ماعز. || سست فروهشته شکم. || مرد نیکوتن کمخوار. || پشتهء سپید پهنا از ریگ. (منتهی الارب). ج، ضَأن، ضَأَن، ضئین.
ضائن.
[ءِ] (اِخ) از کوههای بنی سَلول دو کوهست کـه یکی را ضائن و دیگری را ضمر خوانند و از هر دو با هم بـه ضمران عبارت کنند. (معجم البلدان).
ضائنة.
[ءِ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضائن. ج، ضوائن. (منتهی الارب).
ضاب.
(ع اِ) درختی تلخ مثل حنظل و زقّوم. (آنندراج) (غیـاث اللغات).
ضابث.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ضَبث. رجوع بـه ضَبث شود.
ضابح.
[بِ] (ع ص) اسب بابانگ. ج، ضوابح. (منتهی الارب).
ضابط.
[بِ] (ع ص، اِ) فراهم آورنده. نگاهدارنده. نگاهدارندهء چیزی. آنکه ضبط مدینـه و سیـاست آن را از طرف سلطان بس باشد. شِحنـه : گرد عالم گشتن چه سود، پادشاه ضابط باید. (تاریخ بیـهقی). پادشاه ضابط باید، چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یـازد... (تاریخ بیـهقی ص 90). ما را خداوندی گماشت عادل و مـهربان و ضابط. (تاریخ بیـهقی). || مُبرّ: انّه لمُبِرّ بذلک؛ ای ضابط له. || رجل ضابط؛ مرد هشیـار و توانا و سخت. || شتر قوی سخت. || شیر بیشـه. (منتهی الارب). || درون اصطلاح درایة، متقن مثبت. ج، ضابطون، ضُبّاط، ضوابط.
ضابطة.
[بِ طَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضابط. نگاهدارنده هر شیئی را بحد خودش، و مستعمل بمعنی قاعده و دستور. (غیـاث اللغات) (آنندراج). || قاعده. دستور : و امور مملکت و مصالح بر همان طریقه و ضابطه مجری و ممضی. (جامع التواریخ رشیدی).صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضابطة، حکمـی هست کلی کـه منطبق باشد با جزئیـات. و فرق بین ضابطه و قاعده آن هست که قاعده را فروعی از ابواب مختلفه هست و ضابطه را جز از یک باب فقط، فروعی نباشد. هکذا فی فن الثانی من الاشباه و النظائر.
ضابع.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ضبع: ناقة ضابع؛ شتر بازویـازنده درون رفتن. || فَرس ضابع؛ اسب تیزرفتار یـا بسیـاررو یـا گردن پیچان یک جانب رونده. (منتهی الارب).
ضابن.
[بِ] (اِخ) بنوضابن. قبیله ای است. (منتهی الارب).
ضابوک.
(ع اِ) آنکه درون خواب چنان نماید کـه مردم را فروگرفته است. (مـهذب الاسماء)(1).
(1) - درون سه نسخهء خطی از مـهذب الاسماء چنین است. و ظاهراً مراد کابوس یعنی نیدلان و عبدالجنة و بختک هست لکن درون کتبِ درون دسترس فعلی یـافته نشد، و در دو نسخه بعد از کلمـهء ضابوک آمده: ای نسبرک، و نسبرک هم درون فارسی یـافت نشد. و احتمال مـی رود کـه مصحف ضاغوط باشد.
ضابی.
(ع اِ) خاکستر نرم، یـا عام است. (منتهی الارب). خاکستر. (مـهذب الاسماء). خاکستر گرم، یـا عام است. (آنندراج). خُلواره. و ظاهراً خاکستر نرم درون منتهی الارب غلط کتابت است.
ضابی.
(اِخ) ابن حارث برجمـی. شاعری است.
ضابی ء .
[بِءْ] (ع اِ) خاکستر. رجوع بـه ضابی شود.
ضابی ء .
[بِءْ] (اِخ) رودباری هست که از حرّة بدیـار بنی ذبیـان درآید. (معجم البلدان).
ضاج.
[ضاج ج] (ع ص) خروشنده وی کـه آواز بلند کند، و فی الحدیث: عبروا ضاجین؛ ای رافعین اصواتهم بالتلبیة. (منتهی الارب). || (مص) بانگ . || دلتنگی نمودن. (زوزنی).
ضاجر.
[جِ] (ع ص) دلتنگ. بی آرام از غم. مضطرب. (غیـاث) (آنندراج).
ضاجع.
[جِ] (اِخ) رودباری هست در پائین حرهء بنی سلیم. (منتهی الارب) (معجم البلدان). || موضعی است. (منتهی الارب).
ضاجع.
[جِ] (ع ص، اِ) جای خم وادی. ج، ضواجع. || گول. (منتهی الارب). نادان. (منتخب اللغات). || ستارهء مایل بغروب. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || مرد بر پهلو خوابیده. || کاهل بسیـار خسبنده و ملازم خانـه و مقیم درون آن بجهت عجز یـا بزرگی. (منتهی الارب). ج، ضواجع.
ضاجعة.
[جِ عَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضاجع. || گوسپندان بسیـار. (منتهی الارب). بسیـار. (مـهذب الاسماء). || جای ریزش رودبار. || دلو پرآب کـه از گرانی کژ و مائل بـه نشیب باشد. (منتهی الارب).
ضاحک.
[حِ] (ع ص) خندان. (دهار). خندنده. (منتهی الارب). مرد بسیـارخند. (منتهی الارب). خنده کننده. || رای ضاحک؛ ظاهر. غیرملتبس. || سنگ درخشنده. (مـهذب الاسماء). سنگ نیک سپید نمایـان درون کوه. (منتهی الارب). || ابر کـه سایـه افکند. (مـهذب الاسماء). || ابر بابرق. (منتخب اللغات). || روضة ضاحک؛ موضعی هست در صمان. (منتهی الارب).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) رودباری هست در یمامة. (معجم البلدان).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) دو کوهست درون پائین فرش. ابن السکیت گوید ضاحک و ضویحک دو کوهند و مـیان آن دو رودباری هست بنام یین. (معجم البلدان).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) (برقهء...) جائیست بـه دیـار بنی تمـیم. (منتهی الارب).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) آبی هست در بطن السّر، بسرزمـین بلقین شام. (معجم البلدان).
ضاحکة.
[حِ کَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضاحک. || دندانی کـه در وقت خنده پیدا گردد. (منتهی الارب). دندانـهائی کـه از خنده بنماید. یکی از چهار دندان کـه پس از نیشتر باشد. نام دندانی کـه پس از نیش بود. چهار دندان کـه مابین انیـاب و اضراس است. (منتهی الارب). یکی از دندانـهای ضواحک. ج، ضواحک.
ضاحة.
[حَ] (ع اِ) بینائی یـا چشم. (منتهی الارب).
ضاحی.
(ع ص) پیدا. گشاده: مکان ضاحٍ؛ جای ظاهر و بارز. (منتهی الارب). || برآمده (روز).
ضاحی.
(اِخ) رودباری هست هذیل را. (معجم البلدان).
ضاحی.
(اِخ) ریگزاری هست در جانب سَلمـی غربی و در آن آبی هست بنام محرَمة و آب دیگری بنام اَثیب. (معجم البلدان).
ضاحیة.
[یَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضاحی. کرانـهء چیز: ضاحیة کل شی ء؛ کرانـهء ظاهر هر چیزی. (منتهی الارب). ج، ضواحی. || آشکار. یقال: فَعلَه ضاحیة؛ ای علانیة. (منتهی الارب). || ضاحیة المال؛ اشتری کـه بوقت چاشت آب خورد. (منتهی الارب). || ضاحیة البصرة؛ خلاف باطنـهء آن است. || از شـهر آن سوی کـه صحرا بود. || نامـیست آسمان را. (مـهذب الاسماء).
ضاخیة.
[یَ] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب).
ضاد.
(ع اِ) نام حرف پانزدهم از حروف تهجی عرب است. رجوع بـه «ض» شود. || هدهد درون آن وقت کـه بانگ کند. (مـهذب الاسماء). هدهد وقتی کـه سر خود را بالا کند و فریـاد زند. هدهد. (دهار).
ضادشوربانان.
(1) (اِخ) ناحیتی از دشت اورد. (فارسنامـهء ابن البلخی ص164).
(1) - شاید: شوبانان، بمعنی شبانان و چوپانان. رجوع بـه متن و فهرست فارسنامـهء ابن البلخی شود.
ضادی.
(ع ص، اِ) خشمناک. ج، ضُداة. || سخن زشت کـه بخشم آورد. ج، ضوادی. || آنچه تعلل و بهانـه کنند بدان و هیچ فعل محقق نشود به منظور وی. (منتهی الارب).
ضار.
[ضارر] (ع ص) زیـانکار. ضرررساننده. (غیـاث) (آنندراج). زیـان دهنده. (مـهذب الاسماء). زیـان آور. مُضر. پرزیـان. || نامـی از نامـهای خدای تعالی. (مـهذب الاسماء).
ضارب.
[رِ] (ع ص، اِ) زننده. || زنندهء تیر قداح. || امـین تیر قمار. || رونده. (منتهی الارب). || لیل ضارب؛ شب سخت تاریک. (دهار). شب کـه تاریکی آن همـهء اطراف را پوشد. || ناقهء لگدزننده وقت دوشیدن. || شتر ماده کـه دم را برداشته بر شرم خود زنان رود. ضاربة مثله. (منتهی الارب). || ضارب السلم؛ و هو شجر مجتمع من السلم و بالیمامة یسمـی ضارب. (معجم البلدان). || مرغ طلبکار رزق. || جای پست هموار درختناک. || پاره ای از زمـین درشت دراز درون زمـین نرم. (منتهی الارب). زمـین فراخ درون وادی. (منتخب اللغات). || آب راهه و رحبة مانندی درون وادی. ج، ضوارب. (منتهی الارب). || زننده بـه رنگی از رنگها. مائل بـه رنگی: اجوده الضارب الی البیـاض. (ابن البیطار)؛ نیکوترین آن هست که بـه سپیدی زند.
ضاربة.
[رِ بَ] (ع ص) تأنیث ضارب. || شب تاریک. || آن اشتر کـه لگد زند دوشنده را. (مـهذب الاسماء).
- عروق ضاربة؛ رگها کـه نبضان دارد. و رجوع بـه ضارب شود.
ضارج.
[رِ] (اِخ) جایگاهی هست بین مدینـه و یمن. (معجم البلدان).
ضارج.
[رِ] (اِخ) آبی و نخلی کـه از پیش ازآنِ بنی سعدبن زید مناة بود و سپس بـه تصرف رباب و بقولی بتصرف بنی الصیداء از بنی اسد درآمده است. (معجم البلدان). و رجوع بـه عیون الاخبار ج 1 ص 143 و 144 شود.
ضارح.
[رِ] (ع ص، اِ) ضریح ساز. || گورکن. قبرکن.
ضارع.
[رِ] (ع ص) فروتن. || خوار. (منتهی الارب). || رام. || ضعیف. (منتهی الارب). نزار. (دهار) (منتهی الارب) (منتخب اللغات). لاغرجسم. (منتهی الارب). سخت لاغر. (مـهذب الاسماء). || ریزه از هر چیزی. || خردسال ناتوان. (منتهی الارب).
ضارور.
(ع اِ) نیـاز. حاجت. || تنگی. || (ص) تنگ. (منتهی الارب).
ضاروراء .
(ع اِ) قحط. سختی. || ضرر. || بدحالی. || نقصان درون چیزی. || نیـاز. حاجت. (منتهی الارب).
ضارورة.
[رَ] (ع اِ) ضارور. || درویشی. (دهار). و رجوع بـه ضارور شود.
ضارة.
[ضارْ رَ] (ع ص) تأنیث ضارّ.
ضاری.
(ع ص) درون پی صید دونده (سگ و مانند آن). سگ بچهء دوان. (منتهی الارب). سگ شکاری. (مـهذب الاسماء) : هنگام کار درون غلبه و اقتحام سباع ضاری اندر شکار. (جهانگشای جوینی). ج، ضواری: کلبٌ ضارٍ؛ سگ حریص بشکار و سگ درون پی صید رونده. || خون روان. (منتهی الارب). || سقاءٌ ضارٍ باللبن؛ خیک نیکوکنندهء شیر. || عرقٌ ضارٍ؛ رگ کـه خون آن منقطع نشود. (منتهی الارب).
ضاریة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ضاری.
ضاس.
(اِخ) جایگاهی هست بین مدینـه و ینبع. (معجم البلدان).
ضاطر.
[طِ] (اِخ) ابن حبشیّه بن سلول خزاعی، از قحطان. جدی جاهلی هست و قرة بن ایـاس شاعر از نسل اوست. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 437).
ضاعل.
[عِ] (ع ص) شتر نر توانا. (منتهی الارب).
ضاغب.
[غِ] (ع ص، اِ) ضاغث. شخصی کـه جهت ترسانیدنی درون پنـهان آوازی مـهیب و مخوف برزند که تا شنونده خائف و بیمناک گردد. (منتهی الارب).
ضاغث.
[غِ] (ع ص، اِ) ضاغب. آنکه پنـهان شود درون پوششی و جز آن و به آواز مـهیب ترساند کودکان و مانند آنرا. (منتهی الارب). لولو. کخ. یک سردوگوش. لولوخُرخره. لولوخُرناس.
ضاغط.
[غِ] (ع ص، اِ) نگاهبان و امـین بر چیزی. (منتهی الارب). مشرف. (منتخب اللغات). || گشادگی بغل شتر و بسیـاری گوشت آن. (منتهی الارب). || آنچه انگور بدان بیفشارند. (مـهذب الاسماء). || افشرنده. فشارنده. (منتخب اللغات). || نام دردی هست که صاحبش پندارد کـه آن عضو را مـی افشرند. (غیـاث) (آنندراج). یکی از اوجاع خمسة عشر کـه دارای اسمند. شیخ الرئیس درون قانون درون «الاوجاع التی لها اسماء» گوید: سببه مادة تضیق علی العضو المکان او ریح تکتنفه فیکون کأنـه مقبوض علیـه فینضغط. و یکی از شارحین نصاب الصبیـان گوید: دردی هست که خداوند آن پندارد کـه آن عضو دردناک را مـیفشارند. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: المـی هست که گوئی آن موضع را مـیفشارند. و رجوع بـه وجع شود. || سوسمار. (منتهی الارب).
ضاغن.
[غِ] (ع ص) (فرس...) اسب کاهل. اسبی کـه تا نزنی نیکو نرود. (منتخب اللغات) (منتهی الارب).
ضاغوط.
(ع اِ) کابوس. (بحر الجواهر). خفتو. حالتی کـه آدمـی خفته پندارد کهی گلوی وی مـی فشارد. (غیـاث) (آنندراج). سکاچه. بختک. نیدلان. نیدل. عبدالجنة. رجوع بـه کابوس شود.
ضافٍ.
[فِنْ] (ع ص) ثوبٌ ضافٍ؛ جامـهء کامل و تمام. (منتهی الارب). ضافی. رجوع بـه ضافی شود.
ضافط.
[فِ] (ع ص) مسافر سفر دور و دراز. || شتر بارکش. || آنکه متاع را از شـهری بشـهری برد به منظور فروختن. (منتهی الارب).
ضافطة.
[فِ طَ] (ع ص) مردم فرومایـه. (منتهی الارب).
ضافی.
(ع ص) تمام. و یقال: ضافی الفضل علی قومـه. (مـهذب الاسماء). فراخ عیش و تمام نعمت. || ثوبٌ ضافٍ؛ جامـهء کامل و تمام. (منتهی الارب). || رجلٌ ضافی الرأس؛ مرد بسیـارموی. (منتهی الارب).
ضافیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ضافی. || زن تمام. (مـهذب الاسماء) : نعمت حق سبحانـه و بحمده، درون بازماندهء امـیر ماضی سایغ و ضافیة اللباس است. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 460).
ضال.
(ع اِ) درخت کـه از آن کمان کنند. کُنار کـه از باران آب بخورد. کُنار دشتی یـا درخت دیگر. کُنار. درخت کُنار دشتی. (منتخب اللغات). مـیوه ای هست سرخ چون عناب و آن را بفارسی کُنار خوانند و بعربی ثمرة السّدر خوانند و در هندوستان بِبْر گویند. (آنندراج) (برهان). اسم سدر جبلی است. سدر. (تذکرهء انطاکی). سدر دشتی. نام ثمر سدر است.(1)درختی هست در بادیـه و ذکرش درون اشعار بسیـار آمده. (نزهة القلوب).
(1) - Fruit de lotus.
ضال.
(اِخ) ذات الضال؛ موضعی است.
ضال.
[ضال ل] (ع ص) گمراه. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء) (دهار) (منتخب اللغات). گمره. غوی. تائه. بیراه. (دهار). بیره. ج، ضالون (مـهذب الاسماء)، ضالین :
بس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتش ضالست و هادی معنوی.مولوی.
چونکه از مـیخانـه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهء اطفال شد.مولوی.
وحشتت همچون موکل مـی کشد
که بجوی ای ضال منـهاج رشد.مولوی.
-ضالّبن ضال؛ شتمـی هست عربان را. (منتهی الارب). یُقال: ضالٌ بال؛ اتباع. (مـهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضالّ؛ غلامـی کـه راه خانـهء مولی گم کرده بی قصد اباق. بخلاف آبق کـه قصد گریز نیز دارد. کذا فی الجرجانی. درون اصطلاح فقهی ضالّ، انسان یـا حیوان گمشده است.
ضال.
[ضال ل] (اِخ) ابوعبدالرحمن معویة بن عبدالکریم ضال. و علت اشتهار او بدین صفت آن هست که درون طریق مکه راه را گم کرد، نـه اینکه درون دین گمراه باشد. (سمعانی).
ضالع.
[لِ] (ع ص) ستمکار. جورکننده. || کژ کـه نـه از خلقت باشد. (منتهی الارب). مـیل کننده. (منتخب اللغات). || شتر هفت ساله.
ضالة.
[لَ] (ع اِ) یک بنـهء ضال باشد یعنی از کُنار دشتی. || سلاح هرچه باشد یـا تیر خاصةً.
ضالة.
[ضالْ لَ] (ع ص) شتر کـه بی شبان و صاحب درون جای هلاک باشد. (منتهی الارب). گمشده (مذکر و مونث درون وی یکسانست). (منتهی الارب) (دهار). گم گشته از حیوان (مذکر و مونث) و جز آن. ضایعه. چیزی گمشده. (منتخب اللغات). و در شعر بتخفیف نیز آمده هست ضرورت را :
سابع از ثامن ندانم ضاله ام
خون همـی گرید فلک از ناله ام.مولوی.
حکمت قرآن چو ضالهء مؤمنست
هری درون ضالهء خود موقنست.مولوی.
الحکمة ضالة مؤمن (حدیث).
ضالین.
[ضالْ لی] (ع ص، اِ) جِ ضالّ.
ضامر.
[مِ] (ع ص)(1) باریک مـیان. (مـهذب الاسماء). باریک اندام. جملٌ ضامر؛ شتر باریک اندام لاغر. (منتهی الارب). اشتر باریک مـیان. (دهار). || دقیقِ لطیف. ج، ضوامر. || قضیبٌ ضامر؛ شرمِ آب بشده.
(1) - Grele.
ضامرة.
[مِ رَ] (ع ص) تأنیث ضامر: ناقةٌ ضامرة و ناقة ضامِر؛ شتر باریک اندام لاغر. (منتهی الارب).
ضامز.
[مِ] (ع ص) رجلٌ ضامِز؛ مرد خاموش و بازایستاده از چیزی. (منتهی الارب). خاموش. || آهسته. (منتهی الارب). || بعیرٌ ضامز؛ شتر کـه دبه از دهان بیرون نیـارد. (منتهی الارب). شتری کـه شقشقه از دهان بیرون نکند. (منتخب اللغات).
ضامل.
[مِ] (ع ص) ضَمـیل. خشک. (منتهی الارب).
ضامن.
[مِ] (ع ص، اِ) پذیرفتار. (دهار). پذرفتار. (منتهی الارب) (دهار). کفیل. (منتهی الارب). حَمـیل. تاوان دار. (دهار) (مؤیدالفضلا). پایندان. (مـهذب الاسماء). ضَمـین. ج، ضوامن (منتهی الارب)، ضامنون، ضُمناء. (مـهذب الاسماء) : دریغ اریـارق کـه اقلیمـی ضبط توانستی جز هندوستان و من [ خواجه احمد حسن ] ضامن وی بودمـی. (تاریخ بیـهقی ص 229).
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم.ناصرخسرو.
ای حجّت زمـین خراسان بگوی
بر راستی سخن کـه توئی ضامنش.
ناصرخسرو.
ای جهان را بمکرمت ضامن
وی خرد را براستی داور.مسعودسعد.
-امثال: ضامن را بدل ضامن گیرند. (جامع التمثیل).
مرده شوی ضامن بهشت و جهنم نیست.
تقبیل؛ ضامن دادن؛ تقبیل، تقبّل العامل العمل؛ ضامن داد عامل. (منتهی الارب). تقبّل؛ ضامن گرفتن بر کار از کارکن. (منتهی الارب). || (در اسلحهء ناریّه)(1) جائی از تفنگ یـا طپانچه و غیره کـه چون بندند گشاد تفنگ و طپانچه ممکن نباشد. || ناقهء باردار. ج، ضوامن. (منتهی الارب).
(1) - Cran de Surete.
ضامن آهو.
[مِ نِ] (اِخ) نزد عوام لقب حضرت امام رضا (ع). ضمانت از آهو منسوب بـه علی بن الحسین علیـهماالسلام نیز هست. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 219).
ضامن تن.
[مِ نِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کفیل. کـه ضامن شود. کـه مدیون یـا گناهکار را بوقت حاجت بقاضی تحویل کند.
ضامن جریره.
[مِ نِ جَ ری رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح فقه). رجوع بـه ضمان جریره شود.
ضامن درک.
[مِ نِ دَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع بـه ضمان درک شود.
ضامنة.
[مِ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضامن. || خرمابن کـه در شـهر یـا قریـه یـا داخل حصار شـهر باشد، و منـه الحدیث: انّه صلی الله علیـه و سلّم کتب ان لنا الضاحیة من البعل و لکم الضامنة من النخل (و الضاحیة هی الظاهرة التی فی البر من النخیل و البعل الذی یشرب بعروقه من غیر سقی). (منتهی الارب).
ضان.
(اِخ) کوهی هست و گویـا از کوههای دَوس باشد چه درون حدیث آمده کـه ابوهریره از راس ضان فروافتاد. (معجم البلدان).
ضانئة.
[نِ ءَ] (ع ص) ضانی ء. زن بسیـارفرزند. (منتهی الارب). زن کـه بسیـار زاید. (مـهذب الاسماء).
ضانة.
[نَ] (ع اِ) ضأنة. حلقه کـه در بینی شتر اندازند. (منتهی الارب).
ضانی ء .
[نِءْ] (ع ص) زن بسیـارفرزند. ضانئة مثله. (منتهی الارب).
ضاوی.
(ع ص) مرد درآینده درون شب. (منتهی الارب). || (اِخ) نام اسبی است.
ضاوی.
[وی ی] (ع ص) نزار. لاغر. نحیف. باریک اندام. (منتهی الارب). || کودک نارسیده و نحیف. (مـهذب الاسماء) (منتهی الارب).
ضاویة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ضاوی. (منتهی الارب).
ضاهر.
[هِ] (ع اِ) سر کوه. (منتهی الارب).
ضاهس.
[هِ] (ع ص)ی کـه بگزد چیزی را با دندان پیشین. درون نفرین گویند: لااط الله الا ضاهساً و لاسقاهُ الاّ فارساً؛ یعنی بخوراند خدای او را اندک از نبات کـه بمقدم دهان خائیده شود و بنوشاند او را آب خالص بی آمـیغ شیر یعنی شیر مـیسر نشود او را. (منتهی الارب).
ضاهلة.
[هِ لَ] (ع ص) عینٌ ضاهلة؛ چشمـهء کم آب. (منتهی الارب).
ضاهی.
(ع ص) شبیـه. مانند.
ضایر.
[یِ] (ع ص) (از «ض ی ر») ضائر. زیـان رساننده :
دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود
دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود.
منوچهری.
ضایع.
[یِ] (ع ص) تلف. تباه. (دهار) :
ایزد امروز همـه کار به منظور تو کند
همـه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.
منوچهری (دیوان ص 192).
خواجه احتیـاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی د که تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیـهقی ص 330). بدرستی کـه او ضایع نمـی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیـهقی ص311). آلتونتاش را فرو حتما گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیـهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته هست و هر بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیـهقی 154). هر بنده کـه جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیـهقی ص 255).
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را کـه زند زیرهء کرمانی.ناصرخسرو.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدهء مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگار ضایع. (کلیله و دمنـه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنـه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنـه).
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همـه بی اتفاقی ضایعیم.مولوی (مثنوی).
لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیـان مگر اینان را نصیحتی کنی... که تا طرفی از مال ما دست بدارند کـه دریغ باشد کـه چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی).
وصیت همـین هست جانِ برادر
که اوقات ضایع مکن که تا توانی.سعدی.
صبا از من بگو یـار عبوساً قمطریرا را
نمـی چسبی بـه دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.؟
|| فروگذاشته. بی تیمار کـه پروای آن نکنند :
دار ملک خویش را ضایع چرا حتما گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
فرخی.
|| بیکار. مـهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیـهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یـابد و اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنـه). || بی ثمر. بی بر. بیفایده :الحق کـه در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنـه).
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بیـان را کنی دستیـاری.
کمال اسماعیل.
فضل و هنر ضایعست که تا ننمایند
عود بر آتش نـهند و مشک بسایند.
سعدی (گلستان).
|| بی نگهبان : چون دید کـه جمع بنماز مشغول شده اند و از رختها دورند و قماشـها ضایع است، قصد کرد که تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص124). || گم. مفقود :
یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و بر حبل افکنده که تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر کـه بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188).
از آن قبل را د هار مروارید
که دُرّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
؟ (از حاشیـهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ. || هالک. (منتهی الارب). بـه بادشده.
-ضایع شدن؛ ضَیـاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن :
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمـی گر مشکلی بود
کنون ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یـا رب منزلی بود.حافظ.
- ضایع ؛ تضییع. اضاعة. (تاج المصادر). اِهجال. (منتهی الارب). گم :و از جهت آنکه سلیمان علیـه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامـه).بباد دادن.
- ضایع گذاشتن؛ از دست نـهادن. اهمال در...
-ضایع گردانیدن؛ تضییع.
ضایع.
[یِ] (اِخ) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمروبن مرزوق و از وی محمد بن بکربن داسة البصری روایت کند. (سمعانی).
ضایع.
[یِ] (اِخ) لقب شاعری هست از بنی ضبعة بن قیس بنام عمروبن قمئة(1)بن ذریح بن سعدبن مالک بن ضبیعة بن قیس بن ثعلبة الشاعر. وی با امرؤالقیس بـه بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند کـه در سرزمـینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359).
(1) - درون متن انساب چند سطر پائین تر قمـیسه آمده است.
ضایعات.
[یِ] (ع اِ) جِ ضایعة.
ضایعة.
[یِ عَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضایع. ج، ضایعات.
ضایق.
[یِ] (ع ص) تنگ. (منتهی الارب). کم وسعت. ضائق. ضیّق.
ضایقة.
[یِ قَ] (ع ص) تأنیث. ضایق.
ضاین.
[یِ] (ع ص) رجوع بـه ضائن شود.
ضئال.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضئیل. (منتهی الارب).
ضئالة.
[ضَ لَ] (ع مص) نزار گردیدن. خرد و باریک گردیدن. (منتهی الارب). نزار و حقیر شدن. (زوزنی). خرد و نزار شدن. (تاج المصادر). || ضعیف شدن رأی و عقل. (منتهی الارب) (تاج المصادر).
ضئب.
[ضِءْبْ] (ع اِ) دابه ای هست دریـائی. (منتهی الارب). از دواب البحر است. (فهرست مخزن الادویـه). || دانـهء مروارید. (منتهی الارب).
ضئبل.
[ضِءْ بِ / ضِءْ بُ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب).
ضأد.
[ضَءْدْ] (ع اِ) اندام زن. شرم زن. (منتهی الارب).
ضأد.
[ضَءْدْ] (ع مص) غلبه ی را بـه خصومت. (تاج المصادر). خصومت . (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضئدة.
[ضَ ءِ دَ] (اِخ) ضئیدة. آبی است. (منتهی الارب).
ضأر.
[ضَءْرْ] (ع اِ) کوفت. حب افرنجی. شجر. مبارک. سیفیلیس(1). رجوع بـه حب افرنجی شود.
(1) - Syphilis.
ضأز.
[ضَءْزْ] (ع مص) ستم . (منتهی الارب). جور . (منتخب اللغات). نقصان حقی. (تاج المصادر). کم حقی. (منتخب اللغات). ضَأزَ فلاناً حقه؛ کم کرد حق او را. (منتهی الارب).
ضئزی.
[ضِءْ زا] (ع ص) ضیزی. قسمت جائر و ناقص. قسمت ناراست. (منتهی الارب).
ضأضأ.
[ضَءْ ضَءْ] (ع اِ) بانگ و فریـاد مردمان درون جنگ. (منتهی الارب).
ضأضأة.
[ضَءْ ضَ ءَ] (ع مص) خروشیدن درون جنگ. ناله و فریـاد درون جنگ. (منتهی الارب).
ضئضی ء .
[ضِءْ ضِءْ] (ع اِ) ضؤضؤ. ضُوضْوء. اصل. || کان. || بسیـاری نسل و افزونی آن. (منتهی الارب).
ضئضی ء.
[ضِءْ] (ع اِ) رجوع بـه مادهء قبل شود.
ضأط.
[ضَ ءَ] (ع مص) هر دو دوش و بازوان را حرکت درون رفتن. (منتهی الارب). جنبانیدن دو دوش و تن. (منتخب اللغات).
ضئط.
[ضَ ءِ] (ع ص) آنکه درون رفتن هر دو دوش و بازوان را بجنباند. (منتهی الارب).
ضأن.
[ضَءْنْ] (ع اِ)(1) مـیش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). مـیشینـه. (مـهذب الاسماء). || ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). . ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یـا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجة گویند. ج، اضأن، ضئین، اضون. صاحب تحفه گوید: بفارسی ماده و مـیش نامند و بهترین او یکساله هست و دوساله کـه فربه باشد و چهار سال و زیـاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. درون دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریع الهضم و دل و جگر و گردهء انسان و مغز سر او مورث بلادة و نسیـان و خوردن گوشت آب مـهرای او کـه با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر بـه آن باشد بغایت مقوی بنیـه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع پیـه او کـه بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختهء او کـه گرم باشد جهت سرفه و درد و ضیق النفس و حرقة البول بسیـار مفید و زهرهء او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیـاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیـام زخمـها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید کـه توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب هست و شرب استخوان سوختهء قبرقهء(2) او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن درون پوست او کـه با گرمـی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایـام طاعون و وبا استعمال گوشت بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامـه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفهء حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی درون تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انـه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنـه اجود لحماً، و اجود الضأن السمـین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منـه فردی ء، و المولود منـه زمن العنب تریـاق لامراض کثیرة اعظمـها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبة الی سائر اللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیة رطب فی اول الثالثة او الثانیة جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوة و متانة خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلی من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویة لایعدله فیـها شی ء و منع الغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویـاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنـه یتخم و یسدد و المدقوق منـه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریع الهضم کثیرالغذاء و بالجملة فکیف استعمل جید الا فی شدة الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمـه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاَثار کح و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمـه یقلع الحکة و الجرب و ان سحق مع مثله فوةً و خمر ایـاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک بـه سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقة اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیـه من ضرب بالسیـاط منع الضرب ان یقرح و سکن المـه و کلاه تنفع الکلی و شحمـها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیـه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیـان لان هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشـه و یصلح ذلک الخل و البزور.
(1) - Brebis (2) - قَبُرْقة؛ ضلع. دنده. استخوان پهلو.
ضأن.
[ضَءْنْ] (ع مص) جدا ضأن از معز. گویند: اِضأن ضأنک؛ ای اعزلها مِن المعز. (منتهی الارب).
ضأن.
[ضَءْنْ] (ع ص، اِ) جِ ضائن. (منتهی الارب).
ضأن.
[ضَ ءَ] (ع ص، اِ) جِ ضائن. (منتهی الارب).
ضأنة.
[ضَءْ نَ] (ع اِ) حلقهء بینی شتر کـه از پی باشد. (منتهی الارب).
ضئنی.
[ضِءْ نی ی] (ع اِ) خیک بزرگ از یک پوست کـه در آن دوغ زنند. (منتهی الارب).
ضأی.
[ضَءْیْ] (ع مص) لاغر و نزار گردیدن تن. (منتهی الارب).
ضئیدة.
[ضَ دَ] (اِخ) ضئدة. آبی است. (منتهی الارب). جایگاهیست.
ضئیل.
[ضَ] (ع ص) لاغر و نزار. (منتهی الارب). نزار. (مـهذب الاسماء) (دهار). || حقیر. (منتهی الارب). خُرد. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). باریک. (منتهی الارب). ج، ضؤلاء، ضئال. (منتهی الارب). ضئیل نئیل؛ از اتباع است. (مـهذب الاسماء).
ضئیلة.
[ضَ لَ] (ع اِ) ملاز. کام. (منتهی الارب). || مار باریک. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). تیر مار. مار باریک اندام.
ضئین.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضَأن. (منتهی الارب).
ضب.
[ضَب ب] (ع اِ) سوسمار. (منتهی الارب) (دهار). بُرق. بهندی آن را گوگو نامند. (آنندراج). ج، اَضُبّ، ضِباب، ضُبّان، و مَضَبّة. صاحب تحفه گوید: بفارسی سوسمار نامند و او حیوانیست کوچکتر از گربه مابین سیـاهی و زردی و دنبالهء او بسیـار کوتاه و درشت و شبیـه بـه ثمر درخت سرو. درون سیُم گرم و خشک و گوشت او مقوی باه و سرگین او با سرکه جهت بیـاض چشم و کلف و نمش و ضماد شق کردهء او جاذب پیکان و خار و سموم جانوران هست و طلای جلد سوختهء او مورث بی حسی عضو هست بحدی کـه اگر قطع کنند متألم نگردد، و مضر محرورین، و مصلحش بُقول بارده است. (تحفهء حکیم مؤمن). بچهء سوسمار کـه اول مـیزاید او را حسل مـیگویند و بعد از آن غیداق خوانند و بعد از آن مطبّخ و بعد از آن خضرم و چون بتمامـی رسد ضَبّ گویند. صاحب اختیـارات گوید: ضَبّ، عضائه(1) هست و عضا نیز گویند و آن نزدیکست بـه ورل و بپارسی سوسمار خوانند. سرگین وی بر کلف و نمش طلا کنند زایل گرداند و سفیدی کـه در چشم بود ببرد. (اختیـارات بدیعی). انطاکی گوید: ضب، بین الورل و الحرذون و قیل هو الحرذون و الصحیح انـه اکبر حجماً و اشد صفرة قصیرالذنب خشن یشبه جلده جلد البغال و الحمـیر بعد الدبغ و المعروفة الآن بالبرغال یکثر بنواحی العراق، و هو حار یـابس فی الثالثة اذا شق و وضع علی السموم جذبها و کذا السلی و النصول و بعره اجود من بعر الحرذون فی قلع البیـاض و قیل ان جلده اذا احرق و مسح بـه العضو الذی یراد قطعه لم یحس فیـه بالم و اخثاوه تجلو الکلف عن تجربة و هو یضر المحرورین و یصلحه البقل و الخل. (تذکرهء ضریر انطاکی). و در حدیث هست که سوسماری پیغمبر اکرم را بیـاوردند و آن حضرت آن را نخورد و حرام نیز نفرمود، بدین جهت ابوحنیفه و اصحاب وی خوردن آن را مکروه دانسته اند و شافعی غیرمکروه شمرده و قول اخیر رایج تر است.
- امثال: اضلّ از ضبّ؛ گمراه تر از سوسمار، چه او چون از بیرون آید کرّت دیگر راه ب نبرد. و نیز درون مثل است: اعقّ من ضبّ، و کذا اخدع من ضب، و گویند: لاافعله حتی یحن الضّب فی اثر الابل الصادرة. و کذا: لاافعله حتی یرد الضب لانـه لایشرب ماءً. (منتهی الارب).
|| بغض. خشم. کینـه. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). || شکوفه کـه از کارد بیرون آید.(2)(مـهذب الاسماء): ضب نخله؛ طلع آن است. || رجل خَبٌّ ضَبٌّ؛ مرد گربز پرکار. (منتهی الارب). || بیمارئی هست در آرنج شتر. || آماس سپل شتر. || آماس ء شتر. || بیمارئی درکه خون رود از وی. (منتهی الارب). || بیمارئی کـه درپیدا مـی گردد و بدان ازخون روان مـیشود. (منتخب اللغات).
(1) - ن ل: عضاله. عضایـه (؟).
(2) - یعنی از کاناز .
(Spathe)
ضب.
[ضَب ب] (ع مص) خون آوردن لب. (منتهی الارب). سیلان خون از لثه. روان شدن خون از دهن. خون آمدنو سیلان او. (منتهی الارب). روان شدن آب یـا خون یـا آبِ دهان. (منتهی الارب). || دوشیدن با پنج انگشت، و یـا ابهام را بر سر و انگشتان را بر ابهام گذاشته دوشیدن. (منتهی الارب). بـه پنج انگشت دوشیدن شیر را. (منتهی الارب). با تمام کف دوشیدن. (منتخب اللغات). جمع دو سر درون دوشیدن. (منتهی الارب). دوشیدن شتر. (زوزنی) (تاج المصادر). دوشیدن ناقه. (دهار). || دوسیده شدن بـه زمـین. || بسیـار شدن سوسمار درون جائی. (منتهی الارب). || رفتن شیر اندک اندک. (تاج المصادر) (زوزنی). || فراگرفتن چیزی را. (منتهی الارب). شامل بودن بـه چیزی. (منتخب اللغات). بـه چیزی محتوی شدن. || خاموش شدن. خاموش شدن بر کینـه. (منتهی الارب). || آکنده و پُرگوشت شدن بَغل. || آماسیدن سپل شتر. || آماسیدن ء شتر. (منتهی الارب).
ضب.
[ضَب ب] (ع اِ) جِ ضبّه. (منتهی الارب). رجوع بـه ضبة شود.
ضب.
[ضَب ب] (اِخ) نام کوهی هست که مسجد خیف درون پای آن کوهست، و نام دیگر آن صابح است. (معجم البلدان).
ضب.
[ضَب ب] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
ضب.
[ضَب ب] (اِخ) ابن الفرافصة بن عمرو، برادر نائلة. رجوع بـه عیون الاخبار ج 4 ص 76 شود.
ضبا.
[ضَ] (ع اِ) درختی هست شبیـه بـه بلوط. (مخزن الادویـه).
ضباء .
[ضَبْ با] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضبائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضَبارة. (منتهی الارب). رجوع بـه ضبارة شود.
ضباب.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَبّ و ضبة. (منتهی الارب). رجوع بـه ضبّ و ضبة شود.
ضباب.
[ضِ] (اِخ) نام قبیله ای از عرب، و اشعار این قبیله را ابوسعید سکّری گرد کرده است. (الفهرست ابن الندیم ص 226). قومـی از عرب از اولاد معاویة بن کلاب بن ربیعه، و ضبابی منسوب بدان قبیله است. (منتهی الارب).
ضباب.
[ضِ] (اِخ) (قلعة ال ...) قلعه ای است
به کوفه. (منتهی الارب).
ضباب.
[ضِ] (ع اِ) ضباب الباب؛ آهن مسمار. (منتهی الارب). آهن جامـه. پشیز در.
ضباب.
[ضُ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
ضباب.
[ضَ] (ع اِ) نَزم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). مـیغ نرم(1) و آن بخاری باشد کـه در زمستان درون هوا پیدا گردد. (منتهی الارب). نَژم. مِه. پاره مـیغ. ابرهای تُنُک. (منتخب اللغات). ابرها کـه متصل بزمـین شود و آن را بپوشاند : نور رای روشن او کـه در دریـای ظلمات واقعات ماهیی کردی درون شستوف حجاب حیرت و ضباب دهشت متواری ماند. (تاریخ جهانگشای جوینی). هر کجا انوار ولاء حق تجلی کند ظلمات کفر و فسوق مضمحل و متلاشی شود چون ضباب کـه به ارتفاع آفتاب پایدار نبود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
(1) - کذا.
ضبابة.
[ضَ بَ] (ع اِ) ضباب. نژم. نزم. (مـهذب الاسماء). ابر تنک کـه چون شبنم روی زمـین را پوشد. (منتخب اللغات).
ضبابی.
[ضِ] (ص نسبی) منسوب هست به نام جد ابی الحسن محمد بن سلیمان بن منصوربن عبدالله بن محمد بن منصوربن موسی بن سعدبن مالک بن جابربن وهب بن ضباب الازرق. (سمعانی). || منسوب هست به ضباب کـه قومـی هست از اولاد معاویة بن کلاب بن ربیعة. (منتهی الارب).
ضباث.
[ضُ] (ع اِ) پنجهء شیر. (منتهی الارب). برثن.
ضباث.
[ضُ] (اِخ) نام پدر زید و منجی و عطیة. (منتهی الارب). || بطنی از جشم.
ضباث.
[ضَبْ با] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب).
ضباثم.
[ضُ ثِ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب).
ضباثی.
[ضُ] (ص نسبی) منسوب بـه ضباث کـه بطنی هست از جشم. (سمعانی).
ضباثیة.
[ضُ ثی یَ] (ع اِ) ذراع فراخ سطبر سخت. (از منتهی الارب).
ضباح.
[ضُ] (اِخ) جایگاهی است. (منتهی الارب).
ضباح.
[ضُ] (ع اِ) بانگ روباه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || آواز دم اسب، و آن غیر صهیل و غیر حمحمـه است. || بانگ بوم. || (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
ضباح.
[ضُ] (ع مص) ضَبح. (منتهی الارب). برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز خود را درون دویدن یـا پویـه. (منتهی الارب). || بانگ روباه. (مـهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر).
ضباح.
[ضَبْ با] (اِخ) ابن اسماعیل کوفی. محدّث است. (منتهی الارب).
ضباح.
[ضَب با] (اِخ) ابن محمد بن علی. محدث است. (منتهی الارب).
ضبار.
[ضِ / ضُ] (ع اِ) کتابها (واحد ندارد). (منتهی الارب).
ضبار.
[ضُ] (اِخ) نام کوهیست نزدیک حرة النار. (معجم البلدان).
ضبار.
[ضَبْ با] (اِخ) نام سگی است. (منتخب اللغات).
ضبار.
[ضُبْ با] (ع اِ) درختی هست مانا بـه درخت بلوط. (منتهی الارب).
ضبارز.
[ضُ رِ] (ع ص) مرد گرداندام استوارخلقت. (منتهی الارب).
ضبارک.
[ضُ رِ] (ع اِ) ضبراک. شیر بیشـه. || (ص) شتر دفزک. || مرد توانا و استوارخلقت و فربه بسیـار اهل و عدد. (منتهی الارب). مرد بزرگ. (مـهذب الاسماء). ج، ضَبارک. (منتهی الارب).
ضبارک.
[ضَ رِ] (ع ص، اِ) جِ ضُبارِک. (منتهی الارب). رجوع بـه ضُبارِک شود.
ضبارم.
[ضُ رِ] (ع ص، اِ) شیر. شیر بیشـهء سخت خلقت. (منتهی الارب). شیر قوی. (مـهذب الاسماء). || مرد توانا و دلاور دشمن کش. (منتهی الارب). مرد دلیر. (مـهذب الاسماء). ضُبارمة، مثله فی الکل، و قیل المـیم زائدة. (منتهی الارب).
ضبارمة.
[ضُ رِ مَ] (ع ص، اِ) ضُبارم. رجوع بـه ضُبارم شود.
ضبارة.
[ضَ رَ / ضِ رَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
ضبارة.
[ضَ رَ] (ع اِ) استواری خلقت، گویند: رَجل ذوضبارة؛ یعنی مرد گرداندام استوارخلقت. || گروه مردم. ج، ضَبائر. (منتهی الارب). || آس دست. (مـهذب الاسماء).
ضبارة.
[ضُ رَ / ضِ رَ] (ع اِ) بند هیزم و کاغذ و مانند آن. (منتهی الارب).
ضبارة.
[ضُ رَ] (اِخ) پدر عمرو کـه دلاوری بود ربیعة را. (منتهی الارب).
ضباری.
[ضَ] (اِخ) نام مردی هست در رباب. (منتهی الارب).
ضباری.
[ضِ را] (اِخ) نام مردی از تمـیم. (منتهی الارب).
ضباری.
[ضِ] (ص نسبی) منسوب بـه ضبار، بطنی هست از تمـیم. (سمعانی).
ضباضب.
[ضُ ضِ] (ع ص) دلیر پلیدزبان: رجل ضُباضب؛ مرد توانا و قوی کوتاه بالا. پلیدزبان فربه. مرد چالاک توانا. (منتهی الارب). مرد کوتاه فربه. (مـهذب الاسماء).
ضباط.
[ضَبْ با] (ع ص، اِ) ضبط کننده. || آنکه ضبط اوراق اداره یـا محکمـه ای کند. بایگان. آرشیویست.(1)
.(اصطلاح اداری)
(1) - Archiviste
ضباط.
[ضُبْ با] (ع ص، اِ) جِ ضابط.
ضباطة.
[ضَ طَ] (ع مص) نگاه داشتنی یـا چیزی را بهوش. || ضُبطت الارض؛ باران باریده شد زمـین. (منتهی الارب).
ضباع.
[ضِ] (اِخ) (بطن ال ...) موضعی است. (منتهی الارب). وادیی هست در بلاد عرب. (معجم البلدان).
ضباع.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَبُع و ضَبْع. (منتهی الارب) : ضباع و سباع از خصب آن مراتع بفراخی رسیده. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص394). درون مأوای سباع و منزل ضباع درون خواب غفلت رفت. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 159). ضباع با ثعالب مستأنس شده. (جهانگشای جوینی). || (ص) ضَبِعة. رجوع بـه ضَبِعة شود.
ضباع.
[ضِ] (اِخ) ستاره های بسیـارند اسفل از بنات نعش. (منتهی الارب). ستارگانی کـه بر سر و منکبین و عصای صورت بقّار واقع است.
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) کوهی است. (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) زفربن حارث کـه اشاره کرد پدر را بـه رها بند قطامـی و منت نـهادن بر سر وی کـه اسیر بود و پس رها کرد او را و بخشید بـه وی صد ناقه بعد گفت قطامـی:
قفی قبل التفرق یـا ضباعاً
و لایک موقف منک الوداعا.
(اراد یـا ضباعة فرخم، ای قفی و دعینا ان عزمت علی فرقتنا فلا کان منک الوداع لنا فی موقف). (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) زبیربن عبدالمطلب بن هاشم، صحابیـه است. (منتهی الارب). وی از هُجناء است، و هَجین نزد عربی هست که پدر وی عرب و مادرش عجمـی باشد. صاحب عقدالفرید گوید: و مما احتجت بـه الهجناء ان النبی صلی الله علیـه و سلم زَوَّجَ ضُباعة بنت الزبیربن عبدالمطلب من المقدادبن الاسود. (عقد الفرید ج 7 ص 143 و 144).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) عامربن صعصعه. رسول صلوات الله علیـه او را بزنی کرد و نادیده طلاق گفت.
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) عامربن قرط. (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) عامربن قشیر، و آن ضباعهء کبری و از صحابیـات است. (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) عمران بن حصین. (منتهی الارب).
ضباعی.
[ضَ عا] (ع ص) ضِبعة. رجوع بـه ضِبعة شود. (منتهی الارب).
ضباعین.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضِبعان. (منتهی الارب).
ضباغط.
[ضَ غِ] (ع اِ) جِ ضَبَغْطی. (منتهی الارب).
ضبان.
[ضُبْ با] (ع اِ) جِ ضَب. (منتهی الارب).
ضبأ.
[ضَبْءْ] (ع مص) ضُبوء. دوسیدن بزمـین. || برچفسانیدنی را بزمـین. || پنـهان شدن. پنـهان شدن که تا بفریبدی را. || برآمدن. بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن بدان. || شرم داشتن ازی. (منتهی الارب).
ضببة.
[ضَ بِ بَ] (ع ص) ارض ضَبِبة؛ زمـین سوسمارناک. (منتهی الارب). زمـین بسیـارسوسمار. (مـهذب الاسماء).
ضبث.
[ضَ] (ع مص) سخت بـه پنجه گرفتن چیزی را. سخت گرفتن. (تاج المصادر) (زوزنی). بکف و پنجه گرفتن چیزی. (منتخب اللغات). بـه پنجه گرفتن چیزی. || زدنی را. || بسودن ناقه و جز آن را که تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. پرماسیدن ناقه. (منتهی الارب).
ضبث.
[ضَ بِ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب).
ضبثم.
[ضَ ثَ] (اِخ) ابن ابی یعقوب. تابعی است. (منتهی الارب).
ضبثم.
[ضَ ثَ] (ع اِ) شیر بیشـه. ضُباثِم. (منتهی الارب). نامـی هست شیر را و داهیـه را. ج، ضَباثِم. (مـهذب الاسماء).
ضبثة.
[ضَ ثَ] (ع اِ) داغی هست شتران را. (منتهی الارب).
ضبج.
[ضَ] (ع مص) انداختن خود را بزمـین از اندوه یـا ماندگی یـا ضرب و الم و مانند آن. (منتهی الارب).
ضبح.
[ضِ / ضَ] (ع اِ) خاکستر. (منتهی الارب) (دهار) (مـهذب الاسماء).
ضبح.
[ضَ] (اِخ) آنجای از عرفات کـه مردمان اوائل از آن جا افاضت کنند. (منتهی الارب). یـاقوت گوید: ضبح، الموضع الذی یُدفع منـه اوائل الناس من عَرفات. و ابوالکمال سیداحمد عاصم درون ترجمـهء قاموس گوید: ضبح، مدح وزننده عرفاتده بر موضعدر کـه اهل وقوفک اوائلی اورادن بوشانوب گیدرلَر؛ و معنی آنکه ضبح بر وزن مدح موضعی هست بعرفات کـه دستهء اول واقفین عَرفات نخست آنان آنجا را تخلیـه کرده و مـی روند.
ضبح.
[ضَ] (ع اِ) رفتاری هست اسب را و آن فوق تقریب است. || آواز دَم اسب کـه از جوف آن برآید وقت دویدن. (منتهی الارب). بانگ نفس اسب چون بدود. (مـهذب الاسماء).
ضبح.
[ضَ] (ع مص) ضُباح. برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز انفاس خود را درون دویدن. || پویـه دویدن اسپان. (منتهی الارب). || از حال بگردانیدن آتش و آفتاب چیزی را. (تاج المصادر) (زوزنی). گردانیدن آتش و آفتاب گونـهء چیزی را اندک نـه بغایت. (منتخب اللغات). پرهودن: ضبحت النار الشی ءَ؛ اندک برگردانید آتش گونـهء چیزی را و بسوخت. (منتهی الارب). || بانگ روباه. (تاج المصادر): ضَبح الثعلب؛ بانگ کرد روباه. || ضَبحه؛ خصومت کرد او را. (منتهی الارب).
ضبحاء .
[ضَ] (ع ص، اِ) کمان کـه در آن اثر آتش باشد. (منتهی الارب).
ضبحة.
[ضَ حَ] (ع اِ) صیحة. آواز، و منـه الحدیث: لایخرجن احدکم الی ضبحة بلیل؛ ای صیحة یسمعها فلعله یصیبه مکروه و یروی صبحة. (منتهی الارب).
ضبد.
[ضَ] (ع مص) آمـیختن خرمای رسیده را با نارسیده. (منتهی الارب).
ضبد.
[ضَ بَ] (ع اِ) خشم. خشم پنـهان. (منتهی الارب).
ضبر.
[ضِ] (ع اِ) بغل. (منتهی الارب). اِبط.
ضبر.
[ضِ] (اِخ) موضعی از نواحی صنعاء بـه یمن. (معجم البلدان).
ضبر.
[ضَ] (ع اِ) جماعت غازیـان. (منتهی الارب). گروه غازیـان. (منتخب اللغات). || پوست پر از کاه. چوب کـه مردم درون پس آن شده که تا زیر قلعه روند به منظور جنگ. (منتهی الارب). پوست کـه بالای چوبها کشند و در پناه آن مردان بـه قلعه نزدیک شوند و جنگ کنند. (منتخب اللغات). ج، ضبور. (منتهی الارب). || درخت چارمغز. گردکان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). درخت چارمغز دشتی. (منتخب اللغات). || انار دشتی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). انار کوهی. || جوزبوا. (منتهی الارب). جوزبویـا. (منتخب اللغات). بیـابانی. (مـهذب الاسماء). جوزالبر. (ضریر انطاکی). جوزالبر؛ و آن جوز صلب است. (فهرست مخزن الادویـه). اصمعی گوید کـه ضبر جوز سرو را گویند درون عرب. ابن الاعرابی گوید ضبر جوزبویـا را گویند. ابوحنیفه گوید ضبر درختیست کـه بزرگی و ضخامت آن بـه اندازهء درخت جوز باشد و برگ او بهیأت گرد بـه اندازهء کف دست و سایـهء او انبوه باشد و مـیوهء او بشبه خوشـه انگور و خرما بود، و در این مـیوه منفعتی نباشد و در وقتی کـه صمغ از او آمدن گیرد آدمـیان از سایـهء او احتراز کنند. (ترجمـهء صیدنـهء ابوریحان).
ضبر.
[ضَ] (ع مص) فراهم آوردن اسب پایـها را که تا برجهد. || پشتاره و یکجای نمودن کتابها. (منتهی الارب). دسته کتاب و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر). || بترتیب چیدن سنگها و بر هم نشانیدن. (منتهی الارب). بر هم نشاندن سنگ و جز آن. (منتخب اللغات).
ضبر.
[ضَ بِ] (ع اِ) درخت چارمغز. (منتهی الارب). درخت گردکان. درخت گردو. درخت گوز. درخت جوز.
ضبر.
[ضِ بِرر] (ع ص) فرس ضِبِرّ؛ اسب جهنده. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). || (اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات).
ضبراک.
[ضِ] (ع ص، اِ) ضُبارک. مرد بزرگ. (مـهذب الاسماء). مرد زفت. مرد توانا. استوارخلقت. || فربه بسیـار اهل و عدد. || شیر بیشـه. || شتر دفزک. (منتهی الارب).
ضبران.
[ضَ بَ] (ع مص) ضَبْر. فراهم آوردن اسپ پایـها را که تا بجهد. (منتهی الارب).
ضبرک.
[ضِ رِ] (ع ص) زن بزرگ ران. (منتهی الارب).
ضبز.
[ضَ] (ع اِ) سختی نگاه. نگاه سخت. (منتهی الارب). نگاه تند. نگاه تیز.
ضبز.
[ضَ بِ] (ع ص) ذِئب ضَبِز؛ گرگ سخت نظر افروخته چشم. (منتهی الارب).
ضبس.
[ضَ] (ع مص) سخت گرفتن غریم را بتقاضا و ستهیدن بر آن. (منتهی الارب). || (ص) سخت. (مـهذب الاسماء).
ضبس.
[ضِ] (ع اِ) هو ضِبْسُ شَرّ؛ او صاحب شرّ و بدی است. (منتهی الارب).
ضبس.
[ضَ بِ] (ع ص) پلید. دشوارخوی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || گربز پرکار. (منتهی الارب). زیرک. || (اِ) بلا. (منتهی الارب).
ضبس.
[ضَ بَ] (ع مص) پلید و درشت خوی شدن نَفْسی. (منتهی الارب). دشوارخو و پلید شدن. (منتخب اللغات).
ضبضب.
[ضِ ضِ] (ع ص) فربه. || دلیر بدزبان. (منتهی الارب).
ضبط.
[ضَ] (ع مص) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: درون لغت بمعنی قطع است. و در اصطلاح رساندن سخن بگوش شنونده هست کما هو حقه، یعنی بهمان نحو کـه سخن را از دیگری فراگرفته. سپس درک سخن باشد بقسمـی کـه در موقع رساندن بغیر معنی آن بر شنونده روشن و هویدا بود. سپس درون حفظ و نگاهداری سخن چندان کوشش ورزد و در خاطر چندان آن سخن را بیـاد آورد کـه هنگام شنواندن بغیر بتواند بدون هیچ تغییر و تبدیلی آن سخن را بنحوی کـه شنیده و فراگرفته ادا کند. کذا فی الجرجانی. یـاد گرفتن. حفظ :
ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهء مشکل نجست.مولوی.
|| نگاه داشتن چیزی را بهوش. (منتهی الارب). نگاه داشتن بـه حزم و هوش. (منتخب اللغات) : و احداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنـه). || درون قبضه آوردن و اداره سرزمـینی آنچنان کـه اوضاع آن بـه سامان آید : آن دیـار که تا روم و از دیگر جانب که تا مصر طولاً و عرضاً بـه ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیـهقی ص323). اهل جمله آن ولایـات گردن برافراشته که تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیـهقی). چون پدر ما گذشته شد ما دور بودیم از تخت ملک که... جهانی را زیر ضبط آورده. (تاریخ بیـهقی). || درون حیطهء تصرف و تسلط خود نگه داشتن : چون رسول دررسید جواب فرستاد کـه خراسان بشوریده هست و من بضبط آن مشغول بودم. (تاریخ بیـهقی). || انجام و به نظم آوردن : احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. (تاریخ بیـهقی ص 357). اعیـان و مقدمان نیک بکوشیدند که تا کار ضبط شد. (تاریخ بیـهقی ص 342). || حفظ و صیـانت چیزی :
سلطان علاء دولت کز یُمن دولتش
در ضبط دین و دنیـا عالیست کار تیغ.
مسعودسعد.
ضبط مسالک و حفظ ممالک... بـه سیـاست منوط. (کلیله و دمنـه). هم سیـاست پادشاهان را درون ضبط ممالک بدان ملاذ تواند بود. (کلیله و دمنـه).
|| نگاه داشتن. (دهار) : یکی را از بزرگان بادی مخالف درون شکم پیچیدن گرفت، طاقت ضبط آن نیـاورد. (گلستان). || فراهم آوردن. (دهار). || ضُبطت الارض (مجهولاً)؛ باران باریده شد زمـین. (منتهی الارب).
- درون ضبط آوردن؛ بـه تصرف درآوردن و زیر فرمان آوردن : که تا اغلب ممالک عالم درون ضبط خویش آورد. (کلیله و دمنـه).
- ضبط القلم، ضبط قلم؛ نـهادن حرکات کلمـه ای را با قلم، یعنی زیر و زبر و پیش و جزم و مدّ درون بالا یـا زیر کلمـه نـهادن و یـا با بیـان تمام آنـها را ادا چنانکه گوئی طاهر بـه طاء مشالّهء بـه الف کشیده ور هاء هوّز و سکون راء.
- ضبط ؛ حفظ . اداره . نگاهداری : پادشاه چون مُلکی... بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد... همـهء زبانـها را درون گفتن اینکه وی عاجز هست مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیـهقی). ما را چندین ولایت درون پیش است، آن را بـه فرمان امـیرالمؤمنین مـی حتما گرفت و ضبط کرد. (تاریخ بیـهقی).
- || تصرف . درون قبضه آوردن : و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل. (تاریخ بیـهقی ص 216). بـه هرچه ایشان را دست درون خواهد شد از مکر و حیل و فریفتن غلامان و ضبط ولایـات... بسیـار کرده اند و هیچ باقی نخواهند گذاشت. (تاریخ بیـهقی ص 599).
ملک بیک حمله ضبط کردی احسنت
این ظفرت بر خلود ملک ضمانست.؟
- || مقاومت و پایداری : خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستادن از قلب، ضبط نتوانست . (تاریخ بیـهقی).
- || بـه نظم آوردن و نیک انجام دادن. اداره : دیگر روز بدرگاه آمد کار ضبط کرد و مردی شـهم و کافی بود. (تاریخ بیـهقی). سالاری محتشم فرستاده آید... که تا آن دیـار کـه گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد. (تاریخ بیـهقی ص 76). دریغ چون اریـارق کـه اقلیمـی ضبط توانستی . (تاریخ بیـهقی ص 229).
- || حفظ و در اختیـار داشتن : هر مردی کـه تن خود را ضبط تواند کرد... وی را خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیـهقی).
- || زیر فرمان آوردن : غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمّتی یـافته بودند شمایـان را بدین رنجه کردم که تا ایشان را ضبط کرده آید. (تاریخ بیـهقی ص 358).
- || حفظ و در اختیـار گرفتن : و ما چون از ری حرکت کردیم که تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست. (تاریخ بیـهقی ص 323).
|| درون ضبط آمدن؛ بـه تصرف درآمدن و زیر فرمان قرار گرفتن : و تمام ممالک غزنین و زابلستان... درون ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنـه).
-ضبط گونـه؛ شبه تصرف : خراسان را ضبط گونـه ای کرد. (تاریخ بیـهقی ص 429).
-ضبط و ربط؛ از اتباع است.
ضبط.
[ضَ] (ع اِ)(1) جائی کـه اوراق و اسناد ملی را نگهداری کنند. آنجا کـه اوراق اداره را نگاه دارند. بایگانی(2).
(1) - Archive. (2) - اصطلاح فرهنگستان.
ضبط.
[ضُ] (ع ص، اِ) جِ اَضبط و ضَبطاء. (منتهی الارب).
ضبط.
[ضَ بَ] (ع مص) بهر دو دست کار . (منتخب اللغات).
ضبطاء .
[ضَ] (ع ص) تأنیث اَضبط. آنکه بهر دو دست کار برابر کند. (منتهی الارب).
ضبط بیگی.
[ضَ بَ / بِ] (اِ مرکب)مأموری کـه خدمت ضبط اموال و اثاثهء باقی داران بواسطهء او باشد. (از آنندراج).
ضبطر.
[ضِ بَ] (ع ص) ضبیطر. توانا. || فربه پرگوشت و گرداندام. || شیر قوی سخت. (منتهی الارب). || سخت. (مـهذب الاسماء).
ضبطة.
[ضَ طَ] (ع اِ) بازیی هست عربان را. (از منتهی الارب).
ضبع.
[ضِ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیـه. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَبُع. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضُ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیـه. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضَبعة. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیـه. گویند: کنا فی ضَبع فلان؛ ای فی کنفه و ناحیته. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ] (ع اِ) بازو یـا مـیانـهء بازو. (منتهی الارب). بازو. (دهار) (منتخب اللغات). مـیان بازو. (مـهذب الاسماء). || بَغل. (منتخب اللغات). بغل یـا مابین بغل که تا نیمـهء بالائین بازو. ج، ضِباع. || نوعی از رفتار اسب فوق تقریب. || هر پشتهء زمـین سیـاه اندک دراز. || گویند: ذهب بـه ضبعاً لبعاً؛ رایگان برد آنرا. (منتهی الارب). || سال قحط. رجوع بـه ضَبُع شود.
ضبع.
[ضَ] (ع مص) دست دراز به منظور زدن. (منتهی الارب). || راه بـه دو بخش و بخشی از آن بکسی دیگر دادن. (منتخب اللغات). راه را تقسیم برایی. (منتهی الارب). || جور . (منتخب اللغات). جور و ظلم . (منتهی الارب). || دست دراز به منظور زدن و برای دعا. (منتخب اللغات). دراز هر دو بازوی خود را بهر دعای بد بری. (منتهی الارب). || دست بشمشیر دراز . (منتخب اللغات). دراز دست را با شمشیر. || یـازیدن ستور بازوها را درون رفتن. (منتهی الارب). دراز ستور بازوها را درون رفتار. || سخت رفتن شتر و حرکت بازو را. (منتخب اللغات). شتاب رفتن شتر یـا جنبانیدن هر دو بازو را درون رفتن. || شنوانیدن اسبان آواز دَم را از دهن خود. (منتهی الارب). || مـیل بـه آشتی. (منتخب اللغات). مـیل بسوی صلح. (منتهی الارب). || قسمت چیزی. (منتخب اللغات). بخش بخش چیز را. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضُ بُ] (ع اِ) جِ ضَبُع. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ بَ] (ع مص) ضَبعة. نیک آرزومند گشن شدن ناقه، و گاهی درون زنان هم استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر). بگشن آمدن شتر. (زوزنی).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) ابن وبرة بن تغلب قضاعی قحطانی. جدی جاهلی. نسبت ضَجا بـه وندد. (الاعلام زرکلی ج2 ص437).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) نام کوهی هست از غطفان، و گویند کوهی هست منفرد بین نباج و نقرة. و سمـی بذلک لما علیـه من الحجارة التی کأنـها منضدة تشبیـهاً لها بالضبع و عرفها لان للضبع عرفاً من رأسها الی ذنبها. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) وادیی هست نزدیک مکه و گمان مـی رود مـیان مکه و مدینـه باشد. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) موضعی هست یـا پشتهء زمـین و وادیی هست از وادیـهای عقیق. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) موضعی قبل از حرهء بنی سلیم، مـیان آن و افاعیـه، و بدان ضبع اخرجی گویند. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) کوهی هست نزدیک اجاء، و آنجا چاهی هست که مانند آن درون همـهء طی نیست... و به فاصلهء دو روز راه از بصره است. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ / ضَ] (ع اِ)(1) کفتار. عرجاء. قشاع. عیلم. عیلان. عیلام. حفصة. گورکن. گورشکاف. مرده خوار. جعار. امّجعار. ام عامر. اُمّطریق. اُم غَنتَل. جانوری هست که آن را کفتار گویند و بهندی هندار نامند، و بسکون باء نیز آمده است. (غیـاث). ج، اضبع، ضباع، ضُبع، ضُبُع، مضبعة، ضبُعات. (منتهی الارب) :
سبُع نـه ای کـه تجنّب کنی ز یـار و دیـار
ضبع نـه ای کـه تنفر کنی ز مرد و نفر.قاآنی.
ضَبع عَرْجاء؛ کفتار یـا کفتار لنگ. پیر کفتار. و عرجاء نیز از صفات کفتار هست بدان جهت کـه لنگ لنگان رود. مَن امسک بیده حنظلة فرت منـه الضباع و من امسک اسنانـها معه لم تُنبح علیـه الکلاب و جلدها ان شدّ علی بطن حامل لم یسقط و ان جُلّد بـه مکیـال و کیل بـه البذر امن الزرع من آفاته و الاکتحال بمرارته یحد النّظر. گویند: سیل جارّ الضبع؛ یعنی بیرون مـی کند کفتار را از خانـهء وی. و دُلجة الضبع؛ نیمـه شب، زیرا کـه کفتار که تا نصف شب مـی گردد. (منتهی الارب). حیوانیست مانند گرگ و چون براه رود لنگ نماید و ازبهر این ضبعة عرجا نام وی کرده اند، و بپارسی کفتار گویند. گوشت وی گرم و خشک بود درون دوم مانند گوشت سگ، و چون آدمـی درون دست وی حنظل بود کفتاران از او بگریزند و چون گدا آن را با خود دارد و بسگ گذار کند سگ بانگ نزند. و چون مُوَسْوِسان خون وی بخورند سودمند بود. چون زهرهء وی بگدازند با همچندان روغن اقحوان و در ظرف مسین کنند و سه روز رها کنند بعد از آن طلا کنند بر چشمـی کـه دانـه داشته درون هر ماهی دو بار سفیدی زایل کند و دانـه ببرد و هرچند کـه این روغن کهن گردد نیکوتر بود و چون زهرهء وی با پیـه شیر طلا کنند کلف زائل کند و لون را صافی گرداند. چون زهرهء وی تنـها درون چشم کشند تیزی چشم زیـاده کند و اگر طبخ وی کـه با شبت و نخود آب پخته کنند سودمند بود جهت درد مفاصل، و در آن نشستن بغایت نافع بود، پوست وی بر شکم زنان حامله بندند بچه نگاه دارد و نیندازند، اگر از جلد وی کیلی سازند و بدان کیل تخم جهت زرع بپیمایند آن زرع از همـهء آفتها ایمن باشد، اگر آن پوست درون قدحی گیرند و در آن آب کنند و بکسی دهند کـه آن را سگ دیوانـه گزیده باشد بیـاشامد هیچ زحمت بـه وی نرسد. صاحب جامع گوید کـه صاحب مفرده آورده هست که پوست پیرامون خاصرهء وی چون بسوزند و با زیت سحق کنند و مخنّث بر خود مالد آن صفت از وی زائل شود. صاحب جامع اللذات گوید کـه اگر موی کـه پیرامون دُبر وی بود و خصیـهء آنچه نر بود بدین نوع کـه گفته شد استعمال کنند همـین عمل کند و اگر از ضبع ماده بود بگیرند و بکوبند و سحق کنند بزیت و طلا کنند بر دبر مردی کـه آن زحمت نداشته باشد پیدا شود و این از خواص است. و گویند کفتار بغّاء جملهء حیوانات بود ازبهر آنکه هر حیوانی بر وی بگذرد البته بر پشت وی جهد. و در خواص حیوانات آورده اند کـه وی سالی نر و سالی ماده باشد و سبب آن باشد کـه در شیب ذنب وی خطی باشد کـه به اندام نری و مادگی رسیده باشد و پشت شکافته گردد و وی موافق خرگوش بود و مخالف دیگر حیوانات و از عجایب خواص وی آن هست که اگر سگ بر بالا استاده باشد درون شب مـهتاب و سایـهء سگ بر زمـین افتاده باشد کفتار درون شیب سایـهء سگ رود چنانکه سایـه درون سایـه مستغرق باشد سگ از بالا خود را بشیب اندازد و کفتار وی را بدرد. اگر زهرهء وی درون چشم کشند کـه موی زیـاده داشته باشد وقتی کـه برکنده باشند کحل کنند دیگر نروید. و در شب هیچ حیوانی با وی برنیـاید و این مولف گوید از نتاج خوک و گرگ هست چون بر آدمـی ظفر یـافت رها کند. (اختیـارات بدیعی). ضبع عرجا؛ بفارسی کفتار نامند و وصف او بـه عرجا از جهت کوتاهی دست چپ اوست و او بسیـار ضعیف القلب و کثیرالجماع و خایف مـی باشد. گوشت او درون آخر دوم گرم و در اول آن خشک و چون زندهء او را دست و پا بسته و در آب گرم و روغنـها و شبت مـهرا پخته درون آن بنشینند جهت مفاصل و نقرس و امثال آن بغایت مفید است، و حمول جلد تهی گاه او کـه سوخته باشند جهت رفع خارشک مؤثر و نشستن بر روی جلد او مورث خارشک و رافع نقرس هست و شرب خون او رافع جنون و آب خوردن درون پوست او مانع وحشت از آبستی را کـه سگ دیوانـه گزیده باشد. چون از آن کیل ساخته حبوبات را با آن پیمانـه کنند موجب منع فساد حبوبات و رفع فساد زرع آن است. و نگاه داشتن دندان او مانع فریـاد سگ هست نسبت بـه دارندهء آن. و زهرهء او با مثل او روغن اقحوان سه روز درون ظرف مس گذاشته درون هر ماه دو بار طلا کنند جهت رفع بیـاض چشم و نزول آب مجرب دانسته اند، و جالینوس گوید نیم درهم آن مسهل اخلاط دماغی هست و مضر مراره و مصلحش عسل و طلای او بعد از کندن موی مانع رویـانیدن آن و گویند مجرب هست و زهرهء او با پیـه شیر جهت کلف و موی سوختهء او جهت قطع نزف الدم و خصیـهء نمک سود او بقدر یک مثقال با آب گرم جهت درد جگر نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). گوشت آن حرام هست نزد امامـیه و ابوحنیفه و نزد مالک مکروه و نزد شافعی حلال. || تنگ سال. (مـهذب الاسماء). سال قحط. (منتخب اللغات). سال قحط، و منـه الحدیث: اکلتنا الضبع(2) یـا رسول الله؛ ای السنة المجدبة. (منتهی الارب).
(1) - Hyene (2) - بـه سکون باء نیز آید.
ضبعان.
[ضِ] (ع اِ) کفتار نر. (دهار) (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء) (منتخب اللغات). ج، ضباعین. || ضبعان اَمدر؛ کفتار نر کلان شکم برآمده هر دو پهلو. (منتهی الارب).
ضبعان.
[ضَ] (اِخ) نام بلاد هوازن، ذکر آن درون شعر آمده است. (معجم البلدان). ضَبعان؛ (مثنی) موضعی است. (منتهی الارب).
ضبعان.
[ضَ بَ] (ع مص) یـازیدن ستور بازوها را درون رفتن. (منتهی الارب). ضبوع. ضبع. دراز ستور بازوها را درون رفتار. (منتخب اللغات).
ضبعانات.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضِبعانة. (منتهی الارب).
ضبعانة.
[ضِ نَ] (ع اِ) کفتار ماده. ج، ضبعانات. ضِباع مثله. (منتهی الارب).
ضبعطی.
[ضَ بَ طا] (ع ص) گول. || (اِ) کلمـه ای هست که بدان کودکان را مـی ترسانند، و بفارسی کخ است. (منتهی الارب).
ضبعة.
[ضَ عَ] (ع اِ) کفتار ماده (یـا مادهء آن نیز ضبع است). ج، ضَبع. (منتهی الارب). ضبعة العرجاء؛ کفتار مادهء لنگ : و ضلع الضبعة العرجاء یعلق علی رأس صاحب الشقیقة فینفعه. (ابن البیطار). || کفتار پیر. و ضریر انطاکی گوید: ضبعة، معروفة و تسمـی العرجاء اما لقصر یدها الیسری او لعرج خلقی او تتعارج لیطمع فیـها الذئب و الکلب لمـیل بها الی اکلهما و تطلق علی الذکر و الانثی او لانثی خاصة و هو حیوان ضعیف القلب لایکسر الا غیلة وحیوان اشد صفرة منـه و فیـه البغاء خلقی و من خواصه الخوف من جر نحو الثوب و العصی و رؤیة الحنظل، و هو حارّ فی آخر الثانیة یـابس فی اولها قدر جرب منـه اذا خنق فی زیت و طبخ کما هو حتی یتهری کان نافعاً لوجع المفاصل و الظهر و النسا و النقرس و ان مرارته تحد البصر کحلاً و ان عتقت فی النحاس مع دهن الاقحوان قلعت البیـاض اذا تمودی علیـها و قیل ان ما جاور خاصرتها من الجلد اذا حرق منع الابنة حمولاً و ان یدها الیمنی اذا اخذت منـها حیة اورثت القبول و ان الجلوس علی جلدها یورث الابنة و لم یثبت و رأسها اذا جعل فی برج کثر فیـه ال و شعرها یقطع الدم محرقاً و مرارتها تجلو الکلف مع شحم الاسد و یقال ان عینـها الیمنی اذا جعلت تحت الوسادة علی غفلة منعت النوم و ان آکل لحمـها اذا عض الفتق بری بشرط ان یذکر یوم اکله و ان شرب دمـها یبری من الجنون. (تذکرهء ضریر انطاکی).
ضبعة.
[ضَ بِ عَ] (ع ص) ضِباع. ضَباعی. ناقهء آرزومند گشن. (منتهی الارب). اشتری بگشن آمده. (مـهذب الاسماء).
ضبعة.
[ضَ بَ عَ] (ع مص) ضَبَع. نیک آرزومند نر شدن ناقه، و گاهی درون زنان نیز استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر. (زوزنی). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر).
ضبعی.
[ضَ] (اِخ) ابوشداد. تابعی است.
ضبعی.
[ضَ] (اِخ) ابوشمر. تابعی است.
ضبعی.
[ضَ بَ عی ی] (ص نسبی) هذه النسبة الی ضبیعة بن قیس بن ثعلبة بن عکایة بن صعب بن علی بن بکربن وایل بن قاسط بن خب بن اقصی بن طی بن جدیلة بن اسدبن ربیعة بن نزاربن سعدبن عدنان. نزل اکثرهم البصرة و کانت بها محلة ینسب الیـهم یقال لهم بنوضبیعة... (سمعانی ورق 360).
ضبغطری.
[ضَ بَ طَ را] (ع ص) مرد درازبالای سخت توانا. || مرد گول. || (اِ) کخ کـه بدان کودکان را ترسانند. || هر چیز کـه آن را بر سر داری و هر دو دست را بر آن گذاری که تا برنیفتد. || خوسه کـه در زراعت و پالیزها نصب کنند که تا مرغان و ددان درون آن درنیـایند، و آن را مترس هم نامند. (منتهی الارب). آنچه درون مـیان کشته بپای کنند که تا مرغان بهراسند. (مـهذب الاسماء). مَترس. مَتَرسک. || کفتار. کفتار ماده. (منتهی الارب).
ضبغطی.
[ضَ بَ طا] (ع اِ) کخ کـه بدان کودکان را ترسانند. ج، ضَباغط. (منتهی الارب). آنچه کودکان را بدان بترسانند. (مـهذب الاسماء).
ضبن.
[ضَ] (ع اِ) آب اندک کـه بس نباشد. (منتهی الارب). آب شکافته و روان شده کـه در او زیـادتی نباشد.(1) (منتخب اللغات).
(1) - صاحب منتخب اللغات مشفوفة را مشقوقة خوانده و این تعبیر بی معنی را آورده است.
ضبن.
[ضَ] (ع مص) بازداشتن. (تاج المصادر): ضَبن عنا الهدیة؛ بازداشت از ما هدیة را. لغة فی الصاد. (منتهی الارب).
ضبن.
[ضِ] (ع ص) سخت. آنچه مانده و عاجز سازد قوم را از کندن آن. (منتهی الارب). آنچه کندن آن مانده کند گروهی را. (منتخب اللغات). || (اِ) کش، و آن مابین کشح و بغل است، و قالوا اول الجنب الابط ثم الضبن ثم الحضن. (منتهی الارب). مابین تهی گاه و بغل کـه بفارسی آن را کش گویند، و اول جنب ابط هست بعد از آن ضبن بعد از آن حضن. (منتخب اللغات). زیر بغل. (مـهذب الاسماء).
ضبن.
[ضَ بِ] (ع ص) آب اندک. (منتهی الارب). آب شکافته و روان شده کـه در او زیـادتی نباشد.(1) (منتخب اللغات). || مکانٌ ضَبن؛ جای تنگ. (منتهی الارب).
(1) - صاحب منتخب اللغات مشفوفة را مشقوقة خوانده و این تعبیر بی معنی را آورده است.
ضبن.
[ضَ بَ] (ع اِ) نقصان. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). کمـی. (منتهی الارب).
ضبنط.
(1) [ضَ بَنْ نَ] (ع ص) سخت و توانا. (منتهی الارب).
(1) - صاحب آنندراج این لغت را با تاء منقوط ضبط کرده است.
ضبنطی.
[ضَ بَ طا] (ع ص) رجلٌ ضَبَنْطی؛ مرد قوی و نیک توانا. جَمل ضبنطی، کذلک. (منتهی الارب).
ضبنة.
[ضَ بِ نَ] (ع اِ) عیـال مرد و پیرو او. || (ص) آنکه درون وی کفایتی و فایده ای نبود از رفیقان و پیروان. ضبنة (مثلثة) مانند آن است. (منتهی الارب).
ضبنة.
[ضَ / ضِ / ضُ نَ] (ع ص، اِ) ضَبِنة. رجوع بـه ضبنة شود. (منتهی الارب).
ضبو.
[ضَبْوْ] (ع مص) بگردانیدن آتش چیزی را. (تاج المصادر). برگردانیدن آتش گونـهء چیزی را و بریـان آن. || پناه بردن بچیزی. || مضطر شدن. (منتهی الارب).
ضبوء .
[ضُ] (ع مص) دوسیدن بزمـین. (منتهی الارب). بزمـین وادوسیدن. (تاج المصادر). || پنـهان شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || پنـهان شدن که تا بفریبدی را. || برآمدن و بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن بـه آن. || شرم داشتن ازی. (منتهی الارب).
ضبوب.
[ضُ] (ع مص) خون آمدنو سیلان او. (منتهی الارب). ضَبّ. رجوع بـه ضَبّ شود.
ضبوب.
[ضَ] (ع ص) ستور کـه دود و گمـیز اندازد. || تنگ . || (اِخ) نام اسب جمانـهء حارثی. (منتهی الارب).
ضبوث.
[ضَ] (ع ص) شتر ماده کـه در فربهی آن شک باشد بعد به دست بسوده شود. (منتهی الارب). پرماسیدن اشتر که تا لاغری و فربهی آن دانند. || (اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب).
ضبور.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَبْر. (منتهی الارب). رجوع بـه ضَبْر شود.
ضبور.
[ضَ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد.
ضبوع.
[ضُ] (ع مص) ضَبع. ضبعان. یـازیدن اسب بازوها را درون رفتن. (منتهی الارب). دراز ستور بازوها را درون رفتار. (منتخب اللغات).
ضبوعة.
[ضَ عَ] (اِخ) منزلیست نزدیک یلیل. (منتهی الارب).
ضبوک.
[ضُ] (ع اِ) ضبوک الارض؛ خطهای زمـین کـه از وزیدن باد پیدا گردد. || ضبوک الغیث؛ آمادگی ابر هست باران را. (منتهی الارب).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (ع اِ) سوسمار ماده یـا یک سوسمار. (منتهی الارب). ضبة المکون؛ سوسمار کـه خایـه بسیـار دارد درون شکم. (مـهذب الاسماء). || شکوفهء خرما کـه گل نکرده باشد. || پوست سوسمار کـه برای روغن پیراسته باشند. || آهنی هست پهن کـه بدان درون را بند کنند. ج، ضَبّ، ضِباب. || (اِخ) نام مردی است. || (اِخ) نام ماده شتر احبش بن قلع عنبری. (منتهی الارب).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (اِخ) دهی هست به تهامة. (منتهی الارب). نام زمـینی هست و گویند دیـهی هست بتهامـه ار دریـا بدان سوی شام، و برابر آن ده دیگری هست بنام بدا و آن ده یعقوب پیغمبر است. (معجم البلدان).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (اِخ) ابن اد، عم تمـیم بن مرّة است. (منتهی الارب).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (اِخ) ابن ادّبن طابخة بن الیـاس بن مضر. جدی جاهلی، سعد و سعید از پسران ویند. مسکن ایشان درون شمال نجد بود و در دوران اسلامـی بعراق منتقل شدند و در جزیره (جزیرهء فراتی) سگزیدند. گویند ضبة نخستینی هست که گفت: «الحدیث ذوشجون» و «سبق السیف العذل»،و دربارهء مثل نخستین وی را حکایتی است. رجوع بمجمع الامثال مـیدانی والسبائک ص23 شود.
ضبة.
[ضَبْ بَ] (ع اِ) سوسمار ماده. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). || آهن در. حلقه در. بَش. پَش. آهن جامـه. آهن کـه بر درون زنند. ج، ضباب. (مـهذب الاسماء).
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) ابن ذری معروف بـه حَلحال. تابعی است.
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) ابوجعفر احمدبن یحیی بن احمدبن عمـیرة الضبی القرطبی. از علماء اندلس. مولد او بلش موضعی بباختر شـهر لورقة. او مبادی علوم را پیش از آنکه بـه ده سالگی رسد فراگرفت. آنگاه بشمال افریقا شد و در بلاد آن نواحی بگشت و مراکش و سبتة را بدید و عبدالحق الاشبیلی را بـه جایـه دیدار کرد و سپس بـه اسکندریـه آمد و آنجا صحبت اباطاهربن عوف را دریـافت و ظاهراً بیشتر عمر را درون شـهر مرسیة اندلس گذرانده هست (وفات 599 ه . ق). (معجم المطبوعات ج2 ستون 193).
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) احمدبن ابراهیم. رجوع بـه احمد... شود.
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) عم مسعودبن خطاب. و او بـه امر حجاج بن یوسف و به دستیـاری قتیبة بن مسلم بعد از عزل وکیع بن حسان بجای وی درون عداد شرطگان قتیبة درآمد. (عقد الفرید ج1 ص42).
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) مفضل بن محمد. رجوع بـه مفضل... شود.
ضبی.
[ضَبْ بی ی] (ع ص) هذه النسبة الی بنی ضبّة و هم جماعة: ففی مضر ضبة بن ادّبن طابخة بن الیـاس بن مضربن نزاربن ربیعة بن معدبن عدنان و فی قریش ضبة بن الحرب بن فهربن مالک و فی هذیل ضبة بن عمروبن الحرث بن تمـیم بن سعدبن هذیل و جماعة ینسبون الی کل واحد من هولاء... (سمعانی ورق 360).
ضبی.
[ضُ بی ی] (ع مص) ضَبْو. برگردانیدن آتش گونـهء چیزی را و بریـان آن. || پناه بردن بچیزی. || مضطر شدن. (منتهی الارب).
ضبی ء .
[ضَ] (ع ص) دوسیدهء بـه زمـین. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضَ] (ع مص) روان شدن آب یـا خون و آب دهن. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضَ] (ع اِ) طرف تیز تیغ. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضُ بَ] (اِخ) نام اسپ حسان بن حنظلة. || نام اسپ حضرمـی بن عامر. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضُ بَ] (اِخ) از آبهای بنی نُمـیر هست و درون آن نخل و جوز بسیـار باشد و بگفتهء ابوزیـاد ازآنِ بنی اسیدة از طایفهء بنی قشیر بود. (معجم البلدان). آبی است. || جایگاهی است. (منتهی الارب).
ضبیبة.
[ضَ بَ] (ع اِ) مسکه و آنچه از مسکه سازند به منظور خوردنی کودک. (منتهی الارب). || روغن و دوشاب درهم آمـیخته. (مـهذب الاسماء).
ضبیح.
[ضَ] (اِخ) نام اسپ ریب بن شریق. || نام اسب شویعرمحمدبن حمران. || نام اسپ حازوق حنفی خارجی. || نام اسپ اسعد جعفی. || نام اسپ داودبن متمم. (منتهی الارب).
ضبیح.
[ضُ بَ] (اِخ) دو اسپند حصین بن و خوّات بن جبیر را. (منتهی الارب).
ضبیر.
[ضَ] (ع ص) سخت. || توانا. || (اِ) نره. (منتهی الارب).
ضبیرة.
[ضُ بَ رَ] (اِخ) ابن شیبان الازدی، از قحطان. و از شجعان و اشراف عرب هست و درون وقعة الجمل قائد ازد بود و هم درون آن معرکه جان سپرد (36 هجری). (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضبیرة.
[ضُ بَ رَ] (اِخ) نام زنی است. (منتهی الارب).
ضبیز.
[ضَ] (ع ص) گرگ سخت حیله. || گرگ افروخته چشم. (منتهی الارب).
ضبیز.
[ضَ] (اِخ) ابن مضر. از قبیلهء غوث هست و ایشان بمادر خویش بجیلة صعب بن سعد العشیرة منسوبند. (عقد الفرید ج 3 ص 338).
ضبیس.
[ضَ] (ع ص) پلید دشوارخوی. گویند: هو ضبیس شر؛ یعنی او صاحب شر و فساد است. || گرانجان. گران تن. (منتهی الارب). || بددل. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). || گول. کم عقل. || سست بدن. (منتهی الارب). || حریص. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). || اسپ سرکش بدخوی. (منتهی الارب).
ضبیطر.
[ضَ بَ طَ] (ع ص) ضِبطر. توانا. || فربه پرگوشت و گرداندام. || شیر قوی سخت. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) محلتی هست ببصره. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن اسدبن ربیعة. بطنی هست از عرب. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن الحارث. وی درون یوم تناءة عامربن طفیل را بـه نیزه بزد، و برخی عاین گویند، و در این واقعه بنی عامر بگریختند. (عقد الفرید ج6 ص26 و 27).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن ربیعة بن نزار. ضبعی منسوب هست به وی. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن عجل بن لجیم بن صعب، از بکربن وائل از عدنان. جدی جاهلی هست و گروهی از صحابه از فرزندان ویند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن قیس بن عکابة بن صعب، از بکربن وائل از عدنان. جدی جاهلی. مالک و جحدر و عباد و سعد از فرزندان وی هستند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضبینة.
[ضَ نَ] (اِخ) پدر بطنی هست از عرب. (منتهی الارب).
ضتع.
[ضَ] (ع اِ) جانورکیست. || مرغی است. (منتهی الارب).
ضج.
[ضَج ج] (ع مص) بانگ و فریـاد . بانگ . (زوزنی). آواز و نالیدن و فریـاد از بیم، یـا عام است. (آنندراج). ضجیج. (منتهی الارب).
ضجاج.
[ضِ] (ع مص) مضاجة. همدیگر شور و غوغا . بانگ و فریـاد . نزاع و خصومت . (منتهی الارب). با یکدیگر شور و شغب . (تاج المصادر). بر یکدیگر بانگ . (منتخب اللغات). بانگ . (تاج المصادر). || بدی . (برهان قاطع).
ضجاج.
[ضِ] (ع اِ) هر بار درختی کـه بدان طیور و سباع را سَم دهند. (منتهی الارب). کلّ شجرة تُسَمُّ بها السباع مثل الخروع و القسیب و الالب. هر درختی کـه دد و دام آن را ببویند. (برهان). نام هر درختی کـه دد و دام آن را ببویند مانند خروع و قسیب و الب. (اختیـارات بدیعی)(1). هر گیـاه سمـی کـه صیـادان بگوشت و امثال آن زنند و در رهگذر وحوش نـهند مسموم آنان را، و از آن جمله هست اِلب، ضجاج... و بالکسر فیما لایسع، اسم لکل ما یُسم بـه السباع کالخروع کذا قال. (تذکرهء ضریر انطاکی). || صمغی کـه خورده شود. (منتهی الارب). صمغ درختی هست شبیـه بدرخت بان و آن خاردار و کوچک هست و درون کوه قهوان واقع درون زمـین عمان روید و بدان صمغ جامـه و سر و تن شویند و همان اثر صابون دارد و حب او بـه مورددانـه ماند و زبان را بگزد. (ابن البیطار)... صمغ درختی هست مانند درخت بان و نبات وی درون کوه قهوان از زمـین عمان باشد و آن صمغی سفید بود کـه چون جامـه بدان شویند پاک گرداند پاکتر از صابون و مردم سر را بدان بشویند و دانـهء بار او مانند تخم مورد سیـاه بود و زبان را بگزد... (اختیـارات بدیعی). نوعی از صمغ هست و آن سفید مـی باشد و بجای صابون کار فرمایند و جامـه و چیزهای دیگر بدان شویند. (برهان). بفتح اول(2)، صمغ درختی هست یمنی خاردار و رنگ او مایل بسرخی و براق، درون دوم گرم و خشک و در شستن جامـه و کتان بهتر از صابون و ضماد او جهت بردن گوشت زیـادهء جراحات و التیـام آن با عسل جهت اورام بارده و سستی اعضا نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). صمغ شجرة شائکة یمانیة تجلب الی الحجاز قطع براقة الی الحمرة حارة یـابسة فی الثانیة اذا وضعت فی القروح اذهبت اللحم الزائد و ادملت و ان عجنت بالعسل منعت الترهل و الاورام الباردة و هی تنقی الثیـاب و الکتان اعظم من الصابون... (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - برهان قاطع و اختیـارات بدیعی این لغت را درون این معنی بفتح اول ضبط کرده اند، و صاحب برهان کلمـهء «یُسَمُّ» را درون عبارت «اسم لکل ما یُسَمُّ بـه السباع» یشم خوانده هست و متوجه کلمـهء «به» نیز نشده است.
(2) - تحفهء حکیم مومن و تذکرهء ضریر انطاکی درون معنی اخیر این لغت را بفتح اول ضبط کرده اند.
ضجاج.
[ضِ] (اِخ) نام آبی هست سخت شور. (معجم البلدان).
ضجاج.
[ضَ] (ع مص) بـه ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب).
ضجاج.
[ضَ] (ع اِ) دندان فیل. (منتهی الارب). پیلسته. عاج. (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویـه). || مـهره ای است. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضجاع.
[ضِ] (اِخ) شـهری هست به یمن نزدیک زبید. (معجم البلدان).
ضجاعم.
[ضَ عِ] (اِخ) جِ ضَجعم و ضُجعم. (منتهی الارب).
ضجاعمة.
[ضَ عِ مَ] (اِخ) جِ ضَجعم و ضُجعم. (منتهی الارب).
ضجحرة.
[ضَ حَ رَ] (ع مص) پر مشک. (منتهی الارب).
ضجر.
[ضَ] (ع ص) جای تنگ. (منتهی الارب).
ضجر.
[ضَ جَ] (ع اِمص) تفتگی و بیقراری از اندوه و جز آن. (منتهی الارب). قلق و اضطراب از اندوه. (بحر الجواهر). بی آرامـی از غم. (منتخب اللغات). تنگدلی. سرگشتگی. دهشت. (دهار). ستوهی :
کز ضجر خود را بدرّاند شکم
قصهء آن بیمرادیـها و غم.مولوی.
ضجر.
[ضَ جَ] (ع مص) نالیدن. || طپیدن. (منتهی الارب). طپیدن دل. (منتخب اللغات). بیقراری . تفته گردیدن از اندوه. ملول شدن. (منتهی الارب). تنگدل شدن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر). || بانگ شتر ماده درون وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). بانگ ناقه وقت دوشیدن یـا بار . (منتهی الارب).
ضجر.
[ضَ جِ] (ع ص) بیقرار. ملول. تفته. (منتهی الارب). خشمگین. ضجور. (مـهذب الاسماء). طپان. جَمَلٌ ضجر؛ شتر طپان بابانگ. (منتهی الارب). دلتنگ. (منتخب اللغات) (زمخشری) : امـیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست. (تاریخ بیـهقی ص 580). سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت درون وی بدیدم. (تاریخ بیـهقی ص 687). روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن و ناصواب بود لشکر فرستادن و در این ابواب بونصر گواه من هست که با وی گفته بودم اما چون خداوند ضجر شد و هری سخنی نااندیشیده مـی گفت جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیـهقی ص 498). سلطان سخت ضجر مـی بود از بس اخبار گوناگون مـی رسید. (تاریخ بیـهقی ص 575). و تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات ضجر شد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 359). || مکان ضجر؛ جای تنگ. (منتهی الارب).
ضجرت.
[ضُ رَ] (از ع، اِمص) تنگدلی. (مجمل اللغة). دلتنگی. ستوهی : غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم. (تاریخ بیـهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده هست و مـی اندیشیم. (تاریخ بیـهقی). خبر بـه امـیر رسید بسیـار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی. (تاریخ بیـهقی ص 471). کاملتر مردمان آن هست که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنـه). درون جمله نزدیک آمد کـه این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنـه). جواب شافی نیـافت و جز نفرت و ضجرت حاصلی ندید. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 316). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت و از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقهء خویش بیرون کشید و جان درون سر کار نـهاد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 319). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام تیره شد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 345). بدین سبب تنگدل شد و بسیـار ضجرت و قلق کرد. (جهانگشای جوینی).
گرمـیش را ضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی.مولوی.
|| ابوالفضل بیـهقی درون عبارت ذیل این کلمـه را عطف بیـان و تفسیر لجوجی آورده هست : امـیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت... (تاریخ بیـهقی ص179).
ضجرکش .
[ضَ کُ کَ دَ] (مص مرکب) کشتن با گونـه گونـه عذابها.
ضجرة.
[ضُ رَ] (ع اِمص) اندوه و ملال، یقال: فیـه ضجرةٌ؛ ای ملال. || (اِ) نام مرغی است. (منتهی الارب).
ضجری.
(1) [] (اِخ) مردی سخت فاضل و ادیب و نیکوسخن و نیکوترسّل ولیکن سخت بی ادب. وی معاصر ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه و ابوریحان بیرونی بوده هست و ابوالفضل بیـهقی درون تاریخ خود بنقل از کتاب «المسامرة فی اخبار خوارزم» تألیف بیرونی حکایتی دربارهء وی آرد کـه ذیلاً نقل مـی شود: «... و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود کـه روزی مـی خورد بر سماع رود، و ملاحظهء ادب بسیـار مـی کرد کـه مردی سخت فاضل و ادیب بود و من [ ابوریحان ] پیش او بودم و دیگر کـه وی را صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکوسخن و نیکوترسل ولیکن سخت بی ادب بود کـه به یک راه ادب نفس نداشت، و گفته اند کـه ادب النفس خیر من ادب الدرس، صخری پیـالهء درون دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت کـه بر درون سرای بداشته بودند بانگی د و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: فی شارب الشارب، صخری(2) از رعنایی و بی ادبی پیـاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم کـه فرماید که تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت...». (تاریخ بیـهقی ص 683).
(1) - این کلمـه درون نسخ مختلف تاریخ بیـهقی درون سه مورد ذکر شده و هر سه جا بـه صور صجری، صخری، ضجر، بصجری و غیره آمده و هیچیک معلوم نیست.
(2) - این کلمـه درون نسخ مختلف تاریخ بیـهقی درون سه مورد ذکر شده و هر سه جا بـه صور صجری، صخری، ضجر، بصجری و غیره آمده و هیچیک معلوم نیست.
ضجع.
[ضِ] (ع اِ) مـیل و رغبت. یقال: ضجع فلان اِلَیَّ. (منتهی الارب).
ضجع.
[ضَ] (ع اِ) نباتیست کـه بدان جامـه شویند. ج، اضجاع. (مـهذب الاسماء). غاسولیست کـه بدان جامـه ها شویند. (منتهی الارب). || گیـاهی هست مانا بخیـار و بادرنگ ریزه مگر کـه این از خیـار بزرگتر هست و شاخهایش چهارپهلو، و آبش اگر بر شیر خفته افشرند خوش مـی گرداند و باه را قوة دهد. (از منتهی الارب). هو مثل الضغابیس الاّ انـه اغلظ بکثیر و هو مربع القضبان و فیـه حموضة و مرارة یوخذ فیشدخ و یعصر ماؤه فی اللبن الذی قد راب فیطیبه و یحدث فیـه لدغ اللسان قلی و مرارة و هو جید للباه... (ابن البیطار).
ضجع.
[ضَ] (ع مص) بر پهلو خفتن. (منتهی الارب). پهلو بر زمـین نـهادن. (منتهی الارب) (دهار). || مایل بغروب شدن ثریـا. (منتهی الارب).
ضجع.
[ضِ جَ] (اِخ) جایگاهی است. (منتهی الارب).
ضجعاء .
[ضَ] (ع اِ) گوسپندان بسیـار. (منتهی الارب). گلهء گوسپند. (مـهذب الاسماء).
ضجعم.
[ضُ عُ / ضَ عَ] (اِخ) پدر بطنی از قضاعه، و فرزندان او را ضَجاعمة گویند. ج، ضجاعم یـا ضَجاعمة، و ایشان پادشاهان شام بودند (و الهاء للنسبة). (منتهی الارب) (الاعلام زرکلی ج2 ص438).
ضجعة.
[ضَ عَ] (ع اِ) یکی ضجع. یک بار بر پهلو خفتن. (منتهی الارب). خواب. (منتخب اللغات).
ضجعة.
[ضِ عَ] (ع اِ) سستی. (منتهی الارب). کَسَل. || نوعی از خوابیدن بپهلو. هیئت اضطجاع. (منتخب اللغات). هیئت بر پهلو خفتن. یقال: هو حسنُالضجعة. و فی الحدیث کانت ضجعته صلی الله علیـه و سلم اَدماً حشوها لیف؛ یعنی فرشی کـه بر آن مـی خفت. (منتهی الارب). و در تاج العروس گوید: و اما الحدیث کانت ضجعة رسول الله ادماً حشوها لیف فتقدیره کانت ذات ضجعته او ذات اضطجاعه فراش ادم حشوها لیف.
ضجعة.
[ضُ عَ] (ع اِ) سستی عقل و رأی (بفتح اول نیز آمده است). || بیماری. || (ص) شخصی کـه مردم او را بسیـار بر پهلو اندازند. (منتهی الارب). و نحریر فاضل ابوالکمال سیداحمد عاصم درون ترجمـهء قاموس فیروزآبادی گوید: وشول کمسه یـه دینور کـه ناس آنی دائماً یـانی اوزره یـا تورر اوله، مراد سخره و مزاح جهتیله خلقک دائماً یـا توروب یوارلدیغی کمسه اوله جقدر. یقال: رجلٌ ضجعة؛ اذا کان یضجعه الناس کثیراً. || (ص) رجلٌ ضُجعة؛ مرد بسیـار خسپنده و کاهل یـا لازم گیرنده خانـه را کـه بر نمـی آید و نمـی خیزد جهت بزرگی یـا عاجزی و مقیم بجائی. رجلٌ ضجعی و ضجعیة (بکسرهما و ضمـهما)، مثله فی الکل. (منتهی الارب). ملازم خانـه کـه از خانـه هرگز بیرون نیـاید. (منتخب اللغات).
ضجعة.
[ضُ جَ عَ] (ع ص) رجلٌ ضُجعة؛ مرد بسیـار خسپنده و کاهل. (منتهی الارب). مرد کـه بسیـار خسپد. (مـهذب الاسماء). بسیـارخواب. پرخواب.
ضجعة.
[ضَ جَ عَ] (ع اِ) بر پهلو خفتگی. (منتهی الارب).
ضجعی.
[ضِ عی ی / ضُ عی ی] (ع ص)ضُجعة. مرد بسیـار خسپنده. (منتهی الارب). و رجوع بـه ضجعة شود.
ضجم.
[ضَ جَ] (ع اِمص) کژی. کجی درون دهان وو زنخ و گردن. (منتهی الارب). کجی درون دهان و گردن و ذقن و جز آن. (منتخب اللغات). مـیل بینی بـه یکی از دو جانب روی. || کژی یکی از دو دوش. || کژی چاه. || کژی جراحت. (منتهی الارب).
ضجماء .
[ضَ] (ع ص) شَفَةٌ ضَجْماء؛ لبی کژ. (مـهذب الاسماء).
ضجمة.
[ضُ مَ] (ع اِ) جانورکیست بدبوی. (منتهی الارب).
ضجن.
[ضَ جَ] (اِخ) کوهی هست (و درون شعر اعشی ذکر آن آمده). (معجم البلدان).
ضجن.
[ضَ جَ] (اِخ) موضعی هست در بلاد هذیل. اصمعی گوید درون بلاد هذیل رودباری هست که ضَجن نامـیده مـی شود و بخش پائین آن از آن کنانـه و بفاصلهء یک شب راه که تا مکه است. (معجم البلدان).
ضجنان.
[ضَ جَ] (اِخ) کوهی هست بناحیـهء تهامـه، و گویند کوهکی هست بفاصلهء بَریدی از مکّه. واقدی گوید مـیان ضجنان و مکه بیست وپنج مـیل و آن ازآنِ اسلم و هذیل و غاضرة است. «و لضجنان حدیث فی حدیث الاسراء حیث قالت له قریش ما آیة صدقک قال لما اقبلت راجعاً حتی اذا کنت بضجنان مررت بعیر فلان فوجدت القوم و لهم اناء فیـه ماء فشربت ما فیـه و ذکر القصة». (معجم البلدان).
ضجوج.
[ضَ] (ع ص) ناقهء فریـادناک بوقت دوشیدن و بار . (منتهی الارب). شتر ماده کـه بوقت دوشیدن و بار فریـاد کند. (منتخب اللغات). بانگ کننده. (مـهذب الاسماء).
ضجور.
[ضَ] (ع ص) ناقةٌ ضَجور؛ ناقه ای کـه در وقت دوشیدن یـا بار بانگ و بیقراری نماید. (منتهی الارب). شتر مادهء بانگ کننده وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). آن اشتر کـه جزع کند نزدیک دوشیدن. (مـهذب الاسماء). || دلتنگ. (منتخب اللغات). تنگدل و مضطرب و غمگین. (غیـاث). خشمگین. ضَجِر. (مـهذب الاسماء) : نظر نکنی درون بستان کـه بیدمشک هست و چوب خشک، همچنین درون زمرهء توانگران شاکرند و کفور و در حلقهء درویشان صابرند و ضجور. (گلستان).
ضجوع.
[ضَ] (ع ص، اِ) مَشکی کـه از گرانی آن بردارنده مـیل کند و راست نتواند رفت. (منتخب اللغات). مشک گران کـه باعث گرانی مستقی را کژ گرداند. || دلو گشاده. (منتهی الارب). دلو فراخ. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || زن مخالف شوهر. (منتخب اللغات). || مرد سست عقل و رأی. (منتهی الارب). ضعیف رای. || ابر آهسته رو از بسیـاری آب. (منتخب اللغات). ابر آهسته رو جهت گرانی و کثرت آب. || ناقه کـه بگوشـه و ناحیـه چرا کند. (منتهی الارب). شتر ماده کـه ار مـی چرد. (منتخب اللغات). اشتر کـه بر کنارهء آب و گیـاه چرا کند. (مـهذب الاسماء). || چاه فراخ جوانب. (منتهی الارب).
ضجوع.
[ضَ] (اِخ) رحبه ای هست مر بنی ابی بکربن کلاب را، و گویند موضعی هست بنی اسد را، و نیز گفته اند رودباری است. (معجم البلدان).
ضجوع.
[ضَ] (اِخ) پشتهء معروفی است. س گوید: آبی هست و مـیان آن و سلمان سه مـیل فاصله است. (معجم البلدان).
ضجوع.
[ضَ] (اِخ) بطنی از بنی کلاب. (منتهی الارب).
ضجوع.
[ضُ] (ع مص) ضَجع. بر پهلو خفتن. پهلو بر زمـین نـهادن. (منتهی الارب).
ضجوع.
[ضُ] (اِخ) نام قبیلتی از بنی عامر. (منتهی الارب).
ضجة.
[ضَجْ جَ] (ع اِ) بانگ و فریـاد مردم. (منتهی الارب). بانگ. فریـاد. ناله. غوغا. شیون. خروش. فغان. ضجّ. ضجیج.
ضجیج.
[ضَ] (ع مص) نالیدن و فریـاد از بیم، یـا عام است. فاذا فزعوا من شی ء و غُلِبوا قیل ضجوا ضجیجاً. (منتهی الارب). بانگ . (تاج المصادر). ضجّ. ضجة. بانگ. بانگ شتر. (دهار). || (اِ) مشقت. || بیم. (منتهی الارب).
ضجیع.
[ضَ] (ع ص) همخوابه. (منتهی الارب). هم بستر. (مـهذب الاسماء) (دهار). برخوابه. کمـیع : هزاروسیصد مرد بر آن صحراء ضجیع تراب و اکیل نسر و غراب گردانیدند. (ترجمـه تاریخ یمـینی ص266).
یـاد آور ز آن ضجیع و زآن فراش
تا بدین حد بیوفا و مُر مباش. مولوی.
ضجیعة.
[ضَ عَ] (ع ص) تأنیث ضجیع.
ضح.
[ضِح ح] (ع اِ) آفتاب. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار). روشنی آفتاب وقتی کـه منتشر شود. (منتهی الارب). روشنی آفتاب. (مـهذب الاسماء). رنگ آفتاب. (منتهی الارب). مقابل ظِلّ، فی ء، سایـه. || صحراء. (منتهی الارب). صحرا کـه گیـاه نداشته باشد و آفتاب بر آن تابد. (منتخب اللغات). || فضای فراخ. || آنچه بر آن آفتاب تابد. و منـه: جاء فلان بالضّح و الریح (و لاتقل بالضیح و انـهبشی ء)؛ ای بما طلعت الشمس و ما جرت علیـه الریح ای المال الکثیر. و فی الحدیث: لایقعدن احدکم بین الضِح و الظل فانـه الشیطان. (منتهی الارب).
ضحا.
[ضُ] (اِخ) نام جایگاهی است. زمخشری گوید: ضُحَیّ بء تصغیر هست و معلوم نیست کـه ضحا و ضحّی دو موضع اند یـا یکی از دو کلمـه غلط است. (معجم البلدان).
ضحاء .
[ضُ / ضَ] (ع اِ) چاشت فراخ. (بحر الجواهر). چاشت فراخ یـا وقتی کـه قریب نصف شدن رسد روز. و یقال: اقمت بالمکان حتی اضحیت. (منتهی الارب). چاشت بلند. (منتخب اللغات). چاشتگاه فراخ. (مـهذب الاسماء). || طعام چاشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طعام کـه در چاشتگاه فراخ خورند. || خلیل گوید آفتاب را نیز گاهی ضحاء گویند. (منتهی الارب).
ضحاء .
[ضُ] (ع مص) بـه آفتاب درآمدن.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (ع ص) بسیـارخند (و هو ذَمٌ). (منتهی الارب). خنده کننده. (مـهذب الاسماء) :
زشت آن زشت هست و خوب آن خوب و بس
دایم این ضحاک و آن اندر عَبس.مولوی.
|| راه روشن و آشکار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِ) مـیانـهء راه (بتخفیف «ح» نیز آمده است). (منتهی الارب).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن امـیة بن ثعلبة. صحابی است. (منتهی الارب).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن بهلول الفقیمـی. محدث است. (الموشح ص 106).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن حمزة. محدث است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن خلیفة بن ثعلبة بن عدی بن کعب بن عبدالاشـهل الانصاری، از بنی قریظه. او معاصر پیغمبر اکرم بوده است. (امتاع الاسماع چ مصر ص246).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن زمل بن عبدالرحمن. محدث است. و او از سکاسک بن اشرس بن کنده است، و سکاسک بطنی هست از کنده. (عقدالفرید ج3 ص342) (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص148).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن سفیـان بن عوف بن کعب الکلابی مکنی بـه ابوسعید. صحابی شجاع. او نخست مأمور اخذ زکوة و عامل بر صدقات بنی کلاب از جانب پیغمبر اکرم بود. سپس بسیّافی برگزیده شد و بالای سر پیغمبر اکرم مـی ایستاد با شمشیری حمایل کرده و وی را با صد سوار برابر مـی نـهادند و گویند بسال 11 هجری درون قتال با اهل رده از بنی سلیم شـهادت یـافته است. قال النبی صلی الله علیـه و سلم للضحاک بن سفیـان: ما طعامک؟ قال: اللحم و اللّبن. قال ثم الی ماذا یصیر؟ قال یصیر الی ما قد علمت. قال: فان الله عزّ و جل ضرب ما یخرج من ابن آدم مث للدنیـا. (عقدالفرید ج 3 ص 122) (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438). صاحب عیون الاخبار گوید: حدثنی محمد بن داود قال حدثنا ابوالربیع عن حماد عن علی بن زید عن الحسن ان النبی (ص) قال للضحاک بن سفیـان: ماذا طعامک؟ قال: اللحم و اللبن. قال: ثم یصیر الی ماذا قال ثم یصیر الی ما قد علمتَ. قال: فان الله ضرب مایخرج من ابن آدم مث للدنیـا. (عیون الاخبار ج 2 ص 327).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن سلیمان بن سالم بن دهایة ابوالازهر المرئی الاوسی، منسوب بـه امری ءالقیس بن مالک. وی ببغداد شد و بدانجا اقامت گزید و بنحو و لغت آشنائی داشت و شعر نیکو مـیسرود و بسال 547 ه . ق. درگذشت. او راست:
ماانعم الله علی عبده
بنعمة اوفی من العافیة
و کل من عوفی فی جسمـه
فانـه فی عیشة راضیة
و المال حلو حسن جید
علی الفتی لکنـه عاریة
و اسعد العالم بالمال من
اعطاه للاَخرة الباقیة
ما احسن الدنیـا و لکنـها
مع حسنـها غدّارة فانیة.
(معجم الادباء ج4 ص272).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن شراحیل همدانی مشرقی. تابعی است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عزرب الازدی الاشعری الطبری الدمشقی. از ثقات تابعین بود و از جانب عمر بن عبدالعزیز ولایت دمشق داشت و چون عمر درگذشت وی همچنان درون حکومت خویش ببود. وفات او بسال 105 ه . ق. بوده است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عبدالله الهلالی. از معاصرین عبدالله بن عباس و از همراهان وی هنگام عزیمت از بصره بمکه. (عقدالفرید ج 5 ص 115 و 116).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عثمان المدنی. از رواة هست و از نافع روایت کند. صاحب المصاحف آرد: حدثنا عبدالله حدثنا کثیربن عبید حدثنا ابن ابی فدیک عن الضحاک بن عثمان عن نافع عن ابن عمر، ان رسول الله صلی الله علیـه و سلم نـهی ان یسافر بالقرآن الی ارض العدو مخافة ان یناله العدو. (المصاحف ص 180) (روضات ص 52).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عثمان بن الضحاک بن عثمان بن عبدالله الاسدی الحزامـی المدنی القرشی. علامـهء قریش درون مدینـه بـه اخبار عرب و ایـام و اشعار ایشان و از بزرگترین اصحاب مالک. چون رشید عباسی عبدالله بن مصعب را ولایت یمن داد، وی ضحاک را خلیفهء خویش کرد و ضحاک سالی بدانجا ببود و در بازگشت از یمن بمکه درگذشت (180 ه . ق.). صاحب الموشح آرد: حدثنی ابوسلمة موهوب بن رشید الکلابی انـه سمع الضحاک بن عثمان الحزامـی یقول من اغزل ابیـات قالتها العرب ابیـات حسان بن یسار التغلبی حین یقول:
اجدّک ان دارُ الرباب تباعدت
او انْبتّ حبلٌ انّ قلبک طائر
امتْ ذکرها و اجعل قدیمَ وصالها
و عشرتها کبعض من لاتعاشر
وهبها کشی ء قد مضی او کنازح
به الدار او من غیبته المقابر
فقد ضلّ الا ان تفضّی حاجةً
ببرق حفیر دمعک المتبادر.
(الموشح ص 154) (الاعلام زرکلی ص 438).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عجلان کاتب. وی درون آغاز خلافت بنی العباس مـیزیست و یکی از خوشنویسان معروف است. (الفهرست ابن الندیم ص 10).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن علوان(1). رجوع بـه ضحاک بیوراسف و ضحاک علونی و آک و بیوراسف شود.
(1) - بـه گفتهء ابن البلخی درون فارسنامـه (چ اروپا ص 11) مراد از این ضحاک همان بیوراسف است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن فیروز دیلمـی. وی چندی از قِبَلِ عبدالله بن زبیر درون بعض بلاد یمن حاکم بود و بسال 115 ه . ق. بجهان جاودانی شتافت. (حبیب السیر ج 1 ص 262).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن فیروز دیلمـی. محدث هست و فیروز صحابی بود. رجوع بـه فقرهء قبل شود.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس بن خالد الفهری، مکنی بـه ابوانیس یـا ابوامـیة. از جماهیر بنی محارب بن فهربن مالک است(1) و صاحب مرج راهط(2) هیثم بن عدی گوید چون زیـاد درگذشت معاویـه ضحاک را عامل کوفه کرد (53 ه . ق.) و وی هنگامـی کـه بشـهر درآمد گور زیـاد بپرسید و بدانجا شد و بر مزار وی این ابیـات کـه حارثة بن بدر درون رثاء او سروده بود بخواند(3):
اباالمغیرة و الدنیـا مُفجعة
و انّ مَن غرت الدُنیـا لمغرور
قد کان عندک للمعروف معرفة
و کان عندک للتنکیر تنکیر
لو خلد الخیر و الاسلام ذاقدم
اذاً لخلدک الاسلام و الخیر.
صاحب عقدالفرید آرد(4): قال معاویة یوماً و عنده الضحاک بن قیس و سعیدبن العاص و عمروبن العاص: ما اعجبُ الاشیـاء؟ قال الضحاک بن قیس: اِکداء العاقل و اِجداء الجاهل. و قال سعیدبن العاص: اعجب الاشیـاء ما لم یُرَ مثلُه. و قال عمروبن العاص: اعجب الاشیـاء غلبةُ مَن لا حق له ذاالحق علی حقه. و قال معاویة: اعجبُ مِن هذا ان تُعطی مَن لا حق له مالیس له بحق مِن غیر غلبة. و باز صاحب عقدالفرید گوید(5): قال الهیثم بن عدی لما حضرت معاویة الوفاة و یزید غائب دعا بمسلم بن عقبة المری و الضحاک بن قیس الفهری و قال لهما: ابلغا عنی یزید و قولا له: انظر اهل الحجاز فهم عصابتک و عترتک فمن اتاک منـهم فأکرمـه و من قعد عنک فتعاهده، و انظر اهل العراق، فان سألوک عزل عامل فی کل یوم فاعزله عنـهم، فان عزل عامل واحد اهون علیک من سلّ مائة الف سیف، ثم لاتدری علام انت علیـه منـهم، ثم انظر اهل الشام... الخ. و مات معاویة، فقام الضحاک بن قیس خطیباً فقال: ان امـیرالمؤمنین کان انف العرب و هذه اکفانـه و نحن مدرجوه فیـها و مخلّون بینـه و بین ربه. فمن اراد حضوره بعد الظهر فلیحضره و صلی علیـه الضحاک. و جای دیگر گوید(6): ابن داب گوید: لما هلک معاویة خرج الضحاک بن قیس الفهری و علی عاتقه ثیـاب حتی وقف الی جانب المنبر، ثم قال: ایـها الناس، ان معاویة کان انف العرب و ملکها، فاطفأ الله بـه الفتنة و احیـا بـه السنة، و هذه اکفانـه و نحن مدرجوه فیـها و مخلّون بینـه و بین ربه فمن اراد حضوره صلاة الظهر فلیحضره. و صلی علیـه الضحاک بن قیس الفهری. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد(7): «چون سال شصت (ه . ق.) درآمد معاویـه بمرد و یزید پسرش بـه صید بود و همواره بـه صید بودی و نیندیشیدی از بیماری پدر. چون بازآمد معاویـه را دفن کرده بودند و ضحاک بن قیس الفهری بر وی نماز کرد». بعد از یزید پسرش معاویـهء دوم بخلافت رسید ولی بعد از شش ماه از خلافت کناره گرفت و اندکی بعد از جهان درگذشت. مردم مکه با عبدالله بن زبیر بخلافت بیعت د و مروان بن الحکم عامل مدینـه نیز مایل بقبول این بیعت شد ولی عبدالله از شدت کینـه و بی تدبیری نپذیرفت و مروان از ترس بشام گریخت و عبیدالله زیـاد نیز بصره را رها کرد و راه شام پیش گرفت و بدین نحو بسهولت عراق و حجاز و یمن و شام عبدالله بن زبیر را بخلافت بپذیرفتند. ابن زبیر ضحاک فهری را درون شام جانشین خویش ساخت(8). و مروان درون شام بنی امـیه را جمع آورد و ایشان با وی بخلافت دست بیعت دادند لیکن گروهی از سپاهیـان با ضحاک بن قیس همداستان شده و از قبول خلافت مروان سر باززدند. امویـان و طرفداران ابن زبیر درون محل مرج راهط بغوطهء دمشق بسال 64 ه . ق. جنگی بزرگ د و فتح نصیب مروان و بنی امـیه شد و ضحاک درون گیرودار معرکه بقتل رسید. ضحاک قصر خورنق را اصلاح و ترمـیم کرده است. صاحب عقد الفرید درون وقعهء مرج راهط گوید(9): ابوالحسن قال: لما مات معاویة بن یزید، اختلف الناس بالشام، فکان اول من خالف من امراء الاجناد النعمان بن بشیر الانصاری و کان علی حمص فدعا لابن الزبیر فبلغ خبره زفربن الحرث الکلابی و هو بقنسرین، فدعا الی ابن الزبیر ایضاً بدمشق سراً و لم یظهر ذلک لمن بها من بنی امـیة و کلب، و بلغ ذلک حسان بن مالک بن بجدل الکلبی و هو بفلسطین، فقال لروح بن زنباع: انی اری امراء الاجناد یبایعون لابن الزبیر و ابناء قیس بالاردن کثیر و هم قومـی، فانا خارج الیـها و اقم انت بفلسطین، فان جل اهلها قومک من لخم و جذام فان خالفک احد فقاتله بهم. فأقام روح بفلسطین، و خرج حسان الی الاردن، فقام ناتل بن قیس الجذامـی، فدعا الی ابن الزبیر و اخرج روح بن زنباع من فلسطین و لحق بحسان بالاردن فقال حسان: یـا اهل الاردن قد علمتم ان ابن الزبیر فی شقاق و نفاق و عصیـان لخلفاء الله و مفارقة لجماعة المسلمـین، فانظروا رج من بنی حرب فبایعوه. فقالوا: اختر لنا من شئت من بنی حرب و جنبنا هذین الرجلین الغلامـین: عبدالله و خالداً ابنی یزیدبن معاویـه، فانا نکره ان یدعو الناس الی شیخ، و نحن ندعو الی صبی. و کان هوی حسان فی خالدبن یزید و کان ابن اخته، فلما رموه بهذا الکلام امسک و کتب الی الضحاک بن قیس کتاباً یعظم فیـه بنی امـیة و بلاءهم عنده و یذم ابن الزبیر و یذکر خلافه للجماعة و قال لرسوله: اقرأ الکتاب علی الضحاک بمحضر بنی امـیة و جماعة الناس. فلما قرأ کتاب حسان تکلم الناس فصاروا فریقین، فصارت الیمانیة مع بنی امـیة و القیسیة زبیریة، ثم اجتلدوا بالنعال، و مشی بعضهم الی بعض بالسیوف حتی حجز بینـهم خالدبن یزید، و دخل الضحاک دارالامارة فلم یخرج ثلاثة ایـام. و قدم عبیداللهبن زیـاد فکان مع بنی امـیة بدمشق فخرج الضحاک بن قیس الی المرج (مرج راهط) فعسکر فیـه و ارسل الی امراء الاجناد فاتوه الا ما کان من کلب و دعا مروان الی نفسه فبایعته بنوامـیة و کلب و غسان و السکاسک و طی فعسکر فی خمسة آلاف و اقبل عبادبن یزید من حوران فی الفین من موالیـه و غیرهم من بنی کلب فلحق بمروان و غلب یزیدبن ابی نمس علی دمشق، فاخرج منـها عامل الضحاک و امر مروان برجال و سلاح کثیر. و کتب الضحاک الی امراء الاجناد فقدم علیـه زفربن الحرث من قنسرین و امده النعمان بن بشیر بشرحبیل بن ذی الکلاع فی اهل حمص، فتوافوا عند الضحاک بمرج راهط، فکان الضحاک فی ستّین الفا و مروان فی ثلاثة عشر الفا اکثرهم رجالة، و اکثر اصحاب الضحاک رکبان، فاقتتلوا بالمرج عشرین یوماً و صبر الفریقان و کان علی مـیمنة الضحاک زیـادبن الضحاک العقیلی(10) و علی مـیسرته بکربن ابی بشیر الهلالی، فقال عبیداللهبن زیـاد لمروان انّک علی حق و ابن الزبیر و من دعا الیـه علی الباطل، و هم اکثر منا عدداً و عُدداً و مع الضحاک فرسان قیس، و اعلم انک لاتنال منـهم ما ترید الا بمکیدة و انما الحرب خدعة، فادعهم الی الموادعة، فاذا امنوا و کفّوا عن القتال فکر علیـهم. فارسل مروان بشیراً الی الضحاک یدعوه الی الموادعة و وضع الحرب حتی ننظر. فاصبح الضحاک و القیسیة قد امسکوا عن القتال و هم یطمعون ان یبایع مروان لابن الزبیر و قد اعد مروان اصحابه، فلم یشعر الضحاک و اصحابه الا و الخیل قد شدت علیـهم، ففزع الناس الی رایـاتهم من غیر استعداد و قد غشیتهم الخیل، فنادی الناس: اباانیس، اعجز بعد کیس و کنیة الضحاک: ابوانیس فاقتتل الناس، و لزم الناس رایـاتهم، فترجّل مروان و قال: قبح الله من ولاهم الیوم ظهره حتی یکون الامر لاحدی الطائفتین. فقُتل الضحاک بن قیس، و صبرت قیس عند رایـاتها یقاتلون، فنظر رجل من بنی عقیل الی ما تلقی قیس عند رایـاتها من القتل، فقال: اللهم العنـها من رایـات! و اعترضها بسیفه، فجعل یقطعها، فاذا سقطت الرایة تفرق اهلها، ثم انـهزم الناس فنادی منادی مروان: لاتتبعوا من ولاکم الیوم ظهره فزعموا ان رجا من قیس لم یضحکوا بعد یوم المرج، حتی ماتوا جزعاً علی من اصیب من فرسان قیس یومئذ، فقتل من قیس یومئذ ممن کان یأخذ شرف العطاء ثمانون رج و قتل من بنی سلیم ستمائة، و قتل لمروان ابن یقال له عبدالعزیز. و شـهد مع الضحاک یوم مرج راهط عبدالله بن معاویة بن ابی سفیـان.
(1) - عقدالفرید ج 3 ص 266.
(2) - عقدالفرید ج 3 ص 267.
(3) - عقدالفرید ج 3 ص 195.
(4) - عقدالفرید ج 4 ص 102 و 103.
(5) - عقدالفرید ج4 ص172 و 173 و ج5 ص135.
(6) - عقدالفرید ج 5 ص 136 و ج 3 ص 254.
(7) - مجمل التواریخ ص 296 و 297 و 299 و 301.
(8) - عقدالفرید ج 5 ص 156.
(9) - عقدالفرید ج 5 ص 158 و 159 و 160 و 161.
(10) - فی تاریخ طبری: زیـادبن عمروبن معاویة العقیلی.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس الشیبانی زعیم حروری. از شجعان و دُهاة عرب و از بنی بکربن وائل. وی بسال 126 ه . ق. با سعیدبن بهدل و دویست تن سپاهی از حروریـهء جزیره خروج کرد و سعید درون 127 ه . ق. درگذشت و ضحاک بجای وی بنشست و آهنگ ارض موصل و شـهرزور کرد و صفریـه بر وی گرد آمدند و یـارانش بـه چهارهزار تن رسیدند. بعد بعراق رفت و بر کوفه مسلط شد و واسط را محاصره کرد. عامل آنجا از درون صلح درآمد و مردم موصل با وی بمکاتبه پرداختند و ضحاک بدانجا درآمد و عدد لشکریـانش بـه صدهزار تن بالغ گشت. آنگاه مروان خلیفهء اموی قصد وی کرد و در نواحی کفرتوثا از اعمال ماردین دو سپاه بیکدیگر رسیدند و ضحاک کشته شد. جاحظ درون وصف وی گوید: من علماء الخوارج، ملک العراق و سار فی خمسین الفاً و بایعه عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز و سلیمان بن هشام بن عبدالملک و صلیـا خلفه. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 440). صاحب مجمل التواریخ و القصص درون خلافت مروان بن محمد آرد: «... و ضحاک خارجی بیرون آمد و همـهء عراق و سواد بگرفت و سلیمان پسر هشام عبدالملک بمروان بیرون آمد با هفتادهزار مرد و مروان وی را بشکست اندر حرب و سوی ضحاک خارجی گریخت و مروان یزیدبن عمر بن هبیره را بحرب وی فرستاد و ضحاک سوی موصل و جزیره گریخت با سپاه بسیـار و دیگرباره مروان بحرب رفت بـه تن خود، جائی کـه آن را کهربوثا(1) خوانند از حد جزیره و آن شب ضحاک کشته شد و بجای وی سعید الخبیری باستاد(2) و سر ضحاک بمروان آوردند وی ندانست کـه او را کـه کشت...». (مجمل التواریخ ص 313 و 314).
(1) - ن ل: کفرتوثا.
(2) - یعنی سعید بجای ضحاک رئیس خوارج شد و در حرب پافشاری کرد، و هو سعیدبن بهدل الخبیری الشیبانی.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس بن معاویة التمـیمـی ملقب بـه احنف و مکنی بـه ابی بحر. رجوع بـه احنف ابی قیس شود.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس شاری. پیشوای یکی از پانزده فرقهء خوارج. (مفاتیح العلوم) (بیـان الادیـان).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن مخلدبن ضحاک بن مسلم الشیبانی البصری، معروف بـه نبیل. او شیخ حُفّاظ حدیث بعصر خویش بود. او را جزئی هست در حدیث. وی بمکه متولد شد (122 ه . ق.) و سپس ببصره رفت و بدانجا سگزید که تا درگذشت (212 ه . ق.).(1)یـاقوت درون معجم الادباء (ج 4 ص 272) آرد: الضحاک بن مخلدبن مسلم ابوعاصم النبیل الشیبانی البصری. بـه ابوعاصم رجوع شود. الحافظ الثبت النحوی اللغوی. امام فن حدیث از جعفر الصادق و ابن جریج و اوزاعی و ابن ابی عروبة سماع دارد و بخاری درون صحیح به منظور او اخراج (؟) کرد و بر توثیق وی اجماع کرده اند. قیل له: یحیی بن سعید یتکلم فیک فقال: لستُ بحی و لا مـیّت اذا لم اذکر. درون مناقب امام احمدبن حنبل (ص 75) آمده: ابوعاصم النبیل و اسمـه الضحّاک بن مخلد. اخبرنا اسماعیل بن احمد و محمد بن ابی القاسم قالا انا(2) حمدبن احمد قال ثنا(3) ابونعیم الحافظ قال ثنا ابی قال ثنا احمدبن محمد عمر قال سمعت عبدالله بن احمد قال: حضر قوم من اصحاب الحدیث فی مجلس ابی عاصم الضحاک بن مخلد. فقال الا تتفقهون؟ وفیکم فقیـه و جعل یذمـهم. فقالوا فینا رجل. فقال من هو؟ فقالوا الساعة یجی ء . فلما جاء ابی قالوا: قد جاء فنظر الیـه فقال له تقدم، فقال اکره ان اتخطی الناس، فقال ابوعاصم: هذا من فقهه، وسعوا له، فوسعوا فدخل، فاجلسه بین یدیـه فالقی علیـه مسألة فاجاب، فالقی ثانیة فاجاب، و ثالثة فاجاب، و مسائل فاجاب، فقال ابوعاصم: هذا من دواب البحر،هذا من دواب البر، او من دواب البرمن دواب البحر، انبأنا محمد بن ابی منصور قال انا المبارک بن عبدالجبار قال انا عبیداللهبن عمر بن شاهین قال ثنا احمدبن محمد الباغندی قال ثنا العباس بن محمد، قال سمعت اباعاصم النبیل یقول: جاء احمدبن حنبل الینا فسمعت الناس یقولون جاء ابن حنبل، جاء ابن حنبل، فقلت: ارونی ابن حنبل هذا، فقالوا هو ذلک، فقلت له یـا هذا اما تنصفنا قدمت بلدنا فلم تعرفنا نفسک فنکرمأتی من حقک ما انت له اهل. فقال: یـا اباعاصم انک لتفعل و انک لتحمل علی نفسک و تحدث. قال: فرأیت له حیـاء و صدقاً ما اخلقه سیبلغ ما بلغ رجل. اخبرنا محمد بن ناصر قال انا محمد بن عبدالملک بن عبدالقاهر قال انبأنا عبیداللهبن احمدبن عثمان قال انا ابوعمربن حبویـه ان العباس بن العباس بن المغیرة اخبرهم قال سمعت عباساً یقول سمعت اباعاصم النبیل یقول و ذکر عنده احمدبن حنبل فقال: قد رأیته، ثم التفت فقال: من تعدون الیوم فی الحدیث ببغداد؟ فقالوا له: یحیی بن معین، و احمدبن حنبل و ابوخیثمة و المعیطی، و السویدی و نحوهم من اصحاب الحدیث. فقال: من تعدون بالبصرة عندنا؟ قلنا علی ابن المداینی، و ابن الشاذ و ابن عرعرة و ابن خدویـه و نحوهم، قال: فمن تعدون بالکوفة؟ قلنا ابنا ابی شیبة و ابن نمـیر و نحوهم. فقال ابوعاصم و تنفس: هاه هاه هاه، ما من هؤلاء احد الا و قد جاءنا و قد رأیناه، فما رأینا فی القوم مثل ذلک الفتی احمدبن حنبل. قال قال عباس: یقول لنا هذا الکلام قبل ان یمتحن احمدبن حنبل. اخبرنا عبدالملک بن ابی القاسم قال انا عبدالله بن محمّد الانصاری قال انا محمد بن عبدالرحمن قال انا الحسن بن ابی الحسن و اخبرنا اسماعیل بن احمد و محمد بن عبدالباقی قالا انا حمدبن احمد قال ثنا ابونعیم الحافظ قال ثنا الحسین ابن محمد قالا ثنا عمر بن الحسن بن علی بن الجعد قال ثنا احمدبن منصور قال قال لی ابوعاصم النبیل لما ودعته: اقر الرجل الصالح احمدبن حنبل السلام. صاحب روضات الجنات آرد (ص52): و عن کتاب اسماعیل بن محمد بن الفضل التیمـی الاصفهانی ان الضحاک بن مخلد البصری جد ابی بکربن ابی عاصم قاضی اصبهان کان شیخاً لاحمدبن حنبل و له الفضائل الکثیرة و هو غیر الضحاک بن عثمان المدنی الذی یروی عن نافع و قال فی ترجمة ابراهیم بن هانی النیسابوری سکن بغداد کان من اخوان احمدبن حنبل ممّن کان یجالسه علی الحدیث و الدّین و کذلک فی ترجمة محمد بن عبدالملک بن مرنجویة البغدادی و محمد بن یحیی الذهلی و محمد بن احمدبن الجراح الجوزجانی الراوی عن العراقیین و صدقة بن الفضل المروزی و فی ترجمة خلف بن هشام البزاز البغدادی انـه کان عالماً بالقراآت خیّراً فاضلاً یروی عن مالک کتب عنـه احمدبن حنبل و فی بغیة الوعاة فی ذیل ترجمة الشیخ ابی اسحاق ابراهیم بن اسحاق بن بشیربن عبدالله بن دیسم الحربی نقلاً عن یـاقوت انـه سمع ابانعیم الفضل بن دکین و احمدبن حنبل و عثمان بن ابی شیبة و عبیدالله القواریری و خلقا و روی عنـه موسی بن هارون الحافظ و یحیی بن صاعد و ابوبکربن ابی داود و الحسین المحاملی و ابوبکربن الانباری و ابوعمر الزاهد و خلق و کان اماماً فی العلم رأساً فی الزّهد عارفاً بالفقه بصیراً بالاحکام حافظاً للحدیث ممـیزاً للعلّة قیماً بالادب جماعاً للغلة صنّف کتباً کثیرة منـها غریب الحدیث الی ان قال قال الدارقطنی کان ابراهیم الحربی اماماً یقاس باحمدبن حنبل فی زهده و علمـه و ورعه و هو امام مصنف عالم بکل شی ء بارع فی کل علم صدوق ثقة و عنـه انـه قال ما انشدت شیئاً من الشعر قط الا قرأت بعده «قل هو الله احد» ثلث مرات. مات ببغداد فی ذی الحجة سنة 285 ه . ق. - انتهی.
(1) - الاعلام زرکلی ج 2 ص 440.
(2) - رمز هست از «اخبرنا».
(3) - رمز هست از «حدثنا».
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن مزاحم الهلالی البلخی مکنی بـه ابی القاسم. محدّث و مفسر و نحوی است. وی کودکان را ادب آموختی و مزد نستدی، و گویند درون مکتب وی سه هزار کودک درس خواندندی و او بر درازگوشی برنشستی و بر ایشان طواف کردی. ضحاک، صحبت ابن عباس و ابوهریره را دریـافت و از سعیدبن جُبیر اخذ تفسیر کرد. عبدالملک بن مـیسرة گوید ضحاک درک صحبت ابن عباس نکرده هست و تنـها سعیدبن جبیر را درون ری بدیده و از وی تفسیر آموخته است. شعبة گوید: مشاش را پرسیدم، آیـا ضحاک از ابن عباس سماع دارد؟ گفت او هرگز وی را ندیده هست و او را احمدبن حنبل و ابن معین و ابوزرعه توثیق کنند و یحیی بن سعید وی را ضعیف شمرده است. ضحاک بسال 105 یـا 106 ه . ق. درگذشته است. ابن ندیم گوید وی را کتاب تفسیری هست بر قرآن و نـهشل آن را روایت کرده است. اصل ضحاک از کوفه هست و درون بلخ اقامت داشت. قبیصة بن قیس العنبری گوید چون شب فرامـی رسید ضحاک گریـان مـی شد. او را گفتند: این را سبب چیست؟ گفت: «لاادری ما صعد الیوم من عملی». صاحب عقد الفرید گوید: وُلد الضحاک بن مزاحم و هو ابن ثلاثة عشر شـهراً(1). و قال جویبر: وُلد الضحاک لسنتین. و صاحب صفة الصفوة نیز بر قول اخیر هست و نیز وفات وی را بسال 102 یـا 105 ه . ق. گفته است. صاحب عیون الاخبار آرد(2): و روی فی الحدیث عن الضحاک بن مُزاحم انـه قال قَذفَ(3)الفرات فی المدّ رُمانةً کأنـها البعیر البارک، و تحدث اهلُ الکتاب انـها من الجنة. و نیز گوید(4): کان رَج من النصاری یختلف الی الضحاک بن مزاحم فقال له یوماً: لو اسلمت! قال: یمنعنی من ذلک حبیّ للخمر. قال فاسلم و اشربها. فاسلم. فقال لهُ الضحاک: انک قد اسلمت فان شربت الخمر حددناک و ان رجعت عن الاسلام قتلناک. فحسن اسلامـه.
(1) - فی عیون الاخبار: ستة عشر شـهراً.
(2) - ج 3 ص 280.
(3) - فی معجم البلدان لیـاقوت (ج3 ص861): «و مما یروی عن السدی، والله اعلم بحقه من باطله، قال مدّ الفرات فی زمن علی بن ابیطالب کرم الله وجهه، فألقی رمانة قطعت الجسر من عظمـها، فأخذت فکان فیـها، کرّ حبّ فأمر المسلمـین ان یقتسموها بینـهم و کانوا یرونـها من الجنة. و هذا باطل لان فواکه الجنة لم توجد فی الدنیـا. و لو لم ار هذا الخبر فی عدّة مواضع من کتب العلماء ما استجزت کتابته» ا ه .
(4) - ج1 ص202.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن مَزیدبن عَجلان، عمّ عِصام بن جَبر الضحاک بن الحسن بن ابی الحسن و اسم ابی الحسن نصربن عثمان بن زیدبن مزید ابوعمرو است. جد ابی بکربن الضحاک متقبل غلهء جامع بود و مولد وی بـه اصفهان و مولد پدر و عمش دو پسر عجلان، بـه کوفه و مولد عجلان نیز اصفهان بوده است. و کان جد ابی ابراهیم بن متویـه لاُمّه و قد رحل و کتب و لم یخرّج حدیثه. حدثنا احمدبن اسحاق ثنا عبدالله بن محمد بن عیسی حدّثنی ابوعمرو الضحاک بن الحسن بن ابی الحسن حدثنی ابی قال قالت عافیة امرأةُ جبر کتب الی سفیـان الثوری مع زوجی عصام بن یزید و حدثنی عصام بن یزید زوجی عن سفیـان الثوری عن ابی الاحوص عن سماک بن حرب عن عکرمة عن ابن عباس قال کان النبی (ص) اذا اراد سفراً قال اللهم انت الصاحب فی السفر و الخلیفة فی الاهل اللهم انی اعوذ بک من الظنّة فی السفر و الکابة فی المنقلب اللهم اقبض لنا الارض و هَوّن علینا السفر. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 350 و 351).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن یسار مکنی بـه ابوالعلاء. تابعی است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابومحمد. محدث است. (الموشح ص 243).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) الحروری. ابودلامة گوید معاصر مروان بود و خلیفة بن خیـاط گفته است: مارأیت اشدّ کمداً من امرأة من بنی شیبان، قتل ابنـها و ابوها و زوجها و امـها و عمتها و خالتها مع الضحاک الحروری فمارأیتها قط ضاحکة و لا مبسمة حتی فارقت الدنیـا. (عقدالفرید ج3 ص214 و ج1 ص112).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) الشیبانی. الحافظ ابوبکر احمدبن محمد بن عمرو النبیل ابی عاصم الضحاک الشیبانی الظاهری. او شانزده سال شغل قضای اصفهان داشت و کتب وی درون فتنـهء زنج بـه بصره از مـیان بشد ولی مقدار پنجاه هزار حدیث از حافظهء خویش بنوشت. از ابن اعرابی درون طبقات النساک نقل شده هست که وی هزار مسئلهء شقیق بلخی را از بر کرد. ضحاک مذهب ظاهری داشت و قیـاس را منکر بود و بسال 287 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ج2 ص1220).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) بیوراسب. بیوراسف. اژی دهاک. اژدهاک(1). اژدها. (فردوسی). اژدهافش. اژدهادوش. (فردوسی)... ماردوش. پادشاه داستانی کـه پس از جمشید بر اریکهء سلطنت نشست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی وی هزار سال بود، بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند(2). او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور(3) اسب تازی بـه هرّائی(4) از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی، و اندر اصل نام او قیس لهوب (کذا) گویند و ضحاک حمـیری نیز خوانندش و پارسیـان ده آک گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت درون جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفتست بعد چون معرب د سخت نیکو آمد: ضحاک، یعنی خندناک. و اژدهاک گفتند سبب آن علت کـه بر کتف بود، یعنی اژدهااند کـه مردم بیوبارند، اندر تاریخ جریر گوید بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر(5)، ایزدتعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان بسالها ضحاک پادشاهی بگرفت. اما نسب او چنین بود: ضحاک بن [ ارو ]نداسپ، و ارونداسف نیز گویند، و او وزیر طهمورث بود و روزه داشتن و خدای را تعبد از وی خاست. ابن ربکاون(6)بن سادسره (کذا) ابن تاج بن فروال بن سیـامک بن مشی بن کیومرث، و تاج جد او بود کـه عرب از نسل اواَند و بزمـین بابل نشست فرزندش [ دو ] [ بود یکی ]فریدون بزنی کرد و یکی بزمـین کابلستان افتاد و مـهراب کـه جد رستم بود از فرزندان این است، و از پسران ضحاک هیچ جایگاه ذکر نیـافته ام(7).
ابن البلخی گوید:
این بیوراسف ضحاک هست و ضحاک درون لفظ عربی چنین آمده هست و اصل آن ازدهاق هست و شرح این حال بعد از این داده شود، و در نسب او خلاف هست مـیان نسابه و بعضی مـی گویند از نسابه کـه اصل او از یمن بوده هست و نسب او ضحاک بن علوان بن عبیدبن عویج الیمنی هست و از جمشید زاده بود، و جمشید او را بنیـابت خود بـه یمن گذاشته بود. و نسابهء پارسیـان نسب او چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دینکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیـامک بن مـیشی بن کیومرث، و این تاز کـه ازجملهء اجداد اوست پدر جملهء عرب هست و چون پدر عرب بود اصل همـه عرب با او مـی رود و این سبب هست که عرب را تازیـان خوانند یعنی فرزندان تاز، هرچه عجم اند با هوشـهنگ مـی روند و عرب با این تاز مـی رود، و در همـهء روایتها ضحاک زادهء جمشید بوده ست و نام مادرش ورک بود جمشید.(8) و سپس جای دیگر آرد(9): نسب بیوراسف درباب انساب یـاد کرده آمده ست و اینک گویند ضحاک اصل آن اژدهاق هست و بـه لغة عرب الفاظ همـی گردد از این جهت ضحاک گویند، و ازبهر آن او را اژدهاق گفتندی کـه او جادو بود و ببابل پرورش یـافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمود و گفته اند کـه به ابتدا کـه جادوئی مـی آموخت پدرش منع مـی کرد بعد دیوی کـه معلم او بود گفت اگر خواهی کـه ترا جادویی آموزم پدر را بکش، ضحاک پدر خویش را بتقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونـهاء بسیـار بناحق ریختی و باژها او نـهاد درون همـه جهان و پیوسته بفسق و فساد و خوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان، و بر هر دو دوش دو سلعه بود، معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمـی و هرگاه خواستی آن را بجنبانیدی همچنانک دست جنبانید و ازبهر تهویل را بمردم چنان نمودی کـه دو مار هست اما اصلی نداشت چه دو فضله بود و گویند کـه آن هر دو سلعه چون روزگار بیـامد بیفزود و درد خاست و پیوسته مرهمـها برمـی نـهادند و سکون و آسایش آنگاه یـافتی کـه مغز سر آدمـی بر آن نـهادندی مانند طلا و چون این ظلم و قتل جوانان بدین سبب مستمر گشت کابی، آهنگری اصفهانی ازبهر آنک دو پسر ازآنِ او کشته بود خروج کرد و پوست کـه آهنگران دارند بر سر چوبی کرد و افغان کرد و آشکارا ببانگ بلند ضحاک را دشنام داد و از ظلم او فریـاد مـی کرد و غوغا با او بهم برخاستند و عالمـیان دست با او یکی د و روی بسرایـهای ضحاک نـهاد و ضحاک بگریخت و سرای و حجره ها از وی خالی ماند، و مردمان کابی آهنگر را گفتند بپادشاهی بنشین گفت من سزاء پادشاهی نیستم اما یکی را از فرزندان جمشید طلب حتما و بپادشاهی نشاندن، و افریدون از بیم ضحاک گریخته بود و پنـهان شده، مردم رفتند و او را بـه دست آوردند و بپادشاهی نشاندند و ضحاک را گرفت و بند کرد و کابی آهنگر را از جمله سپاهسالاران گردانید و آن پوست پاره را بجواهر بیـاراست و بفال گرفت و درفش کابیـان نام نـهاد و علامت او بود درون همـه جنگها.
ابوریحان بیرونی درون التفهیم بمناسبت جشن مـهرگان گوید: مـهرگان چیست؟ شانزدهم روز هست از مـهرماه و نامش مـهر. و اندر این روز افریدون ظفر یـافت بر بیوراسب جادو آنک معروف هست به ضحاک و بکوه دماوند بازداشت(10)... و نیز درون سبب آتش درون جشن سده گوید: اما سبب آتش و برداشتن آن هست که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی که تا مغزشان بر آن دو ریش نـهادندی کـه بر کتفهای او برآمده بود، و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل، نیک کردار از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنـهان او را بدماوند فرستادی، چون افریدون او را بگرفت سرزنش کرد و این ارمائیل گفت توانائی من آن بود کـه از دو کشته (کذا، و ظ: کشتنی) یکی را برهانیدمـی و جملهء ایشان از بعد کوهند. بعد با وی استواران فرستاد که تا بدعوی او نگرند و اوی را پیش فرستاد و بفرمود که تا هری بر بام خانـهء خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست که تا بسیـاریِ ایشان پدید آید، بعد آن نزدیک افریدون بموقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، ای مـه مغان.(11)
فردوسی داستان ضحاک را بدینگونـه منظوم ساخته است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایـه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایـه بود
بداد و دهش برترین پایـه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای
پسر بد مر آن پاکدین را یکی
کش از مـهر بهره نبد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
همان بیوراسپش همـی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود درون زبان دری ده هزار
از اسپان تازی بزرّین ستام
ورا بود بیور کـه بردند نام
چنان بد کـه ابلیس روزی پگاه
بیـامد بسان یکی نیکخواه
دل مـهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانـه اش گشت نـهمار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی بود مغز
همـی گفت دارم سخنـها بسی
که آن را جز از من نداندی
جوان گفت برگوی و چندین مپای
بیـاموز ما را تو ای نیک رای
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیک دل بود پیمانْش کرد
چنانک او بفرمود سوگند خورد
که راز تو با نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن
بدو گفت جز توی درون سرای
چرا حتما ای نامور کدخدای
چه حتما پدر چون پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
بگیر این سرِ مایـه درگاه اوی
ترا زیبد اندر جهان جاه اوی
بر این گفتهء من چو داری وفا
جهان را تو باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشـه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین ازدرِ کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد کـه فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نـه برتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا
تو درون کار خاموش مـی باش و بس
نباید مرا یـاری از هیچکس
مر آن پادشا را درون اندرسرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایـه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیـاراستی
سر و تن بشستی نـهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن رای واژونـه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر د
پس ابلیس واژونـه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه
شب آمد سوی باغ بنـهاد روی
سر تازیـان مـهتر نامجوی
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
بخون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر بود نرّه شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر
مگر(12) درون نـهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
فرومایـه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند دیگر نو افکند بن
بدو گفت چون سوی من تافتی
ز گیتی همـه کام دل یـافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربسر پادشاهی تو راست
دد و دام با مرغ و ماهی تو راست
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت
دگرگونـه چاره گرفت ای شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخن گوی و بینادل و پاک تن
همـیدون بضحاک بنـهاد روی
نبودش جز از آفرین گفت وگوی
بدو گفت گر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
زبهر خورش جایگه ساختش
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیـها خورش
جز از رستنیـها نخوردند چیز
ز هرچ از زمـین سر برآورد نیز
پس آهرمن بدکنش رای کرد
به دل کشتن جانور جای کرد
ز هرگونـه از مرغ و از چارپای
خورش کرده آورد یک یک بجای
بخونش بپرورد برسانِ شیر
بدان که تا کند پادشا را دلیر
سخن هرچه گویَدْش فرمان کند
بفرمان او دل گروگان کند
خورش زردهء خایـه دادش نخست
بدان داشتش چند گه تندرست
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردات از آن گونـه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش
برفت و همـه شب سگالش گرفت
که فردا چه سازد ز خوردن شگفت
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یـاقوت زرد
خورشـها ز کبک و تذرو سفید
بسازید و آمد دلی پرامـید
شـه تازیـان چون بخوان دست برد
سر کم خرد مـهر او را سپرد
سوم روز خوان را بمرغ و بره
بیـاراستش گونـه گون یکسره
بروز چهارم چو بنـهاد خوان
خورش ساخت جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده مـی و مشک ناب
چو ضحاک دست اندرآورد و خورد
شگفت آمدش زآن هشیوار مرد
بدو گفت بنگر کـه تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همـیشـه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مـهر توست
همـه توشـهء جانم از چهر توست
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه که تا کتف اوی
ببوسم بمالم بر و چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نـهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو
بفرمود که تا دیو چون جفت او
همـی بوسه ای داد بر کفت او
چو بوسید شد درون زمـین ناپدید
اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیـه از دو کتفش برُست
غمـی گشت و از هر سوئی چاره جُست
سرانجام ببْرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی از این درون شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیـاه
برآمد دگرباره از کفت شاه
پزشکان فرزانـه گرد آمدند
همـه یک بیک داستانـها زدند
ز هر گونـه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی بعد ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود
بمان که تا چه ماند، نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده بـه خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمـیرند از این پرورش
نگر نرّه دیو اندرین جست وجو
چه جست و چه دید اندرین گفت وگو
مگر که تا یکی چاره سازد نـهان
که پردخته ماند ز مردم جهان
*
تباه شدن روزگار جمشید:
از آن بعد برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش
سیـه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهء ایزدی
بکژّی گرائید و نابخردی
پدید آمد از هر سوئی خسروی
یکی نامداری ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مـهر جمشید پرداخته
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی تازیـان برگرفتند راه
سواران ایران همـه شاه جوی
نـهادند یکسر بضحاک روی
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمـین خواندند
کی اژدهافش بیـامد چو باد
به ایران زمـین تاج بر سر نـهاد
سوی تخت جمشید بنـهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشید را بخت شد کندرو
بتنگ آوریدش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیـهیم و گنج و سپاه
نـهان گشت و گیتی بر او شد سیـاه
سپرده بضحاک تخت و کلاه...
نـهان بود چند از دمِ اژدها
بفرجام هم زو نیـامد رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانـه ربودش چو بیجاده کاه
چو ضحاک بر تخت شد شـهریـار
بر او سالیـان انجمن شد هزار
سراسر زمانـه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز
نـهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نـهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز براز
دو پاکیزه از خانـهء جمّشید
برون آود لرزان چو بید
که جمشید را هر دو بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویـان یکی شـهرناز
دگر ماهروئی بنام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره بدخوئی
بیـاموختشان تُنبل و جادوئی
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد کـه هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمـهء پهلوان
خورشگر ببردی بـه ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشا
دو مرد گرانمایـهء پارسا
یکی نامش ارمایل پاکدین
دگر نام کرمایل پیش بین
چنان بد کـه بودند روزی بهم
سخن رفت هر گونـه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وز آن رسمـهای بداندرخورش
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وز آن بعد یکی چاره ای ساختن
ز هر گونـه اندیشـه انداختن
مگر زین دو تن را کـه ریزند خون
یکی را توان آو برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشـها بـه اندازه پرداختند
خورش خانـهء پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار خرم نـهان(13)
چو آمَدْش هنگام خون ریختن
بشیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردم کُشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا بروی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینـه سر
همـی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمـین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند
برآمـیخت با مغز آن ارجمند
یکی را بجان داد زنـهار و گفت
نگر که تا بیـاری سر اندر نـهفت
نگر که تا نباشی بـه آباد شـهر
ترا درون جهان کوه و دشت هست بهر
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
از اینگونـه هر ماهیـان سی جوان
از ایشان همـی یـافتندی روان
چو گرد آمدندی از ایشان دویست
بر آنسان کـه نشناختندی کـه کیست
خورشگر بر ایشان بزی چند و مـیش
بدادی و صحرا نـهادیش پیش
کنون کُرد از آن تخمـه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یـاد
بود خانـهاشان سراسر پلاس
ندارند درون دل ز یزدان هراس
پس آیین ضحاک واژونـه خوی
چنان بد کـه چون مـیبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
بکشتی کـه با دیو پرداختی
کجا نامور خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نـه رسم کیی بد نـه آیین نـه کیش
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر که تا بسر بَرْش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیریـاز
بخواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشـهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مـهتر یکی کهتر اندر مـیان
ببالای سرو و بچهر کیـان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهءسار
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزهءرنگ
یکایک همان گرد کهتر بسال
ز سر که تا بپایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نـهادی بگردن برش پالهنگ
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همـی تاختی که تا دماوندکوه
کشان و دوان از بعد اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدرّیدش از بیم گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانـهء صدستون
بجستند خورشیدرویـان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی براز
به آرام خفته تو درون خوان خویش
چه دیدی نگویی چه آمَدْت پیش
جهانی سراسر بفرمان توست
دد و دیو و مردم نگهبان توست
زمـین هفت کشور بشاهی تو راست
سر ماه که تا پشت ماهی تو راست
چه بودی کز آنسان بجستی ز جای
بما بازگو ای جهان کدخدای
بخورشیدرویـان سپهدار گفت
که این خواب را باز حتما نـهفت
گر ایدون کـه این داستان بشنوید
شودْتان دل از جان من ناامـید
بشاه گرانمایـه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت راز
توانیم مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست ای
برآورد بعد او نـهان از نـهفت
همـه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی
نگین زمانـه سر تخت توست
جهان روشن از نامور بخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان
سخن سربسر موبدان را بگوی
پژوهش کن و رازها بازجوی
نگه کن کـه هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست
چو دانستیش چاره کن آن زمان
بخیره مترس از بد بدگمان
شـه بدمنش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمـین بر افکند بن
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی کـه بر گنبد لاجورد
بگسترد خورشید یـاقوت زرد
سپهبد هر آنجا کـه بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی
ز کشور بنزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی کـه دید
بخواند و بیک جایشان گرد کرد
وز ایشان همـی جست درمان درد
بگفتا مرا زود آگه کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
نـهانی سخن کردشان خواستار
ز نیک و بد گردش روزگار
که بر من زمانـه کی آید بسر
که را باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نـهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدگر
که گر بودنی بازگوییم راست
شود جان بیکبار و جان بی بهاست
وگر نشنود بودنیـها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن نیـارست کرد آشکار
بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار حتما بسود
وگر بودنیـها بباید نمود
همـه موبدان سر فکنده نگون
بدو نیمـه دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیـارهوش
یکی بود بینادل و راست کوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
از آن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیـار بود
که تخت مـهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمـین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیـامد گه ترسش و سردباد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
ببالا شود چون یکی سرو برز
بگردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهءروی
ببندت درآرد ز ایوان بکوی
بدو گفت ضحاک ناپاکدین
چرا بنددم چیست با مَنْش کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی بهانـه نجوید بدی
برآید بـه دست تو هوش پدرْش
وز آن درد گردد پر از کینـه سَرْش
یکی برمایـه خواهد بُدن
جهانجوی را دایـه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم بـه دست تو بر
بدین کین کشد گرزهءسر
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایـه از پیش تخت بلند
بتابید رویش ز بیم گزند
چو آمد دل تاجور باز جای
بتخت کیـان اندرآورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همـی بازجست آشکار و نـهان
نـه آرام بودش نـه خواب و نـه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نـهاد
ببالید و برسان سرو سهی
همـی تافت زو فر شاهنشـهی
جهانجوی با فر جمشید بود
بکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران ببایستگی
روان را چو دانش بشایستگی
بسر بر همـی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون بمـهر
همان کش نام برمایـه بود
زان ورا برترین پایـه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که درون جهان چونان ندید
نـه از پیرسر کاردانان شنید
زمـین کرد ضحاک پرگفتگوی
بگرد زمـین درون همـین جستجوی
فریدون کـه بودش پدر آتبین
شده تنگ بر آتبین بر، زمـین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه درون دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمـهر فریدون دل آکنده بود
روان گشت و دل خسته از روزگار
همـی رفت گریـان سوی مرغزار
کجا نامور برمایـه بود
که رخشنده بر تَنْش پیرایـه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون درون کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنـهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیر
وزین نغزش بپرور بشیر
پرستندهء بیشـه و نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده درون پیش فرزند تو
بباشم پذیرندهء پند تو
فرانک بدو داد فرزند را
بگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن شیر
همـی داد هشیـار زنـهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست وجوی
شد از گیتی پر از گفت وگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنـهاردار
که اندیشـه ای درون دلم ایزدی
فرازآمدت از ره بخردی
همـی کرد حتما کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرّم پی از خاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان
شوم ناپدید از مـیان گروه
مر این را برم که تا به البرزکوه
بیـاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیـان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بدان کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدین
منم سوگواری ز ایران زمـین
بدان کاین گرانمایـه فرزند من
همـی بود خواهد سر انجمن
ببرّد سر و تاج ضحاک را
سپارد کمربند او خاک را
تو را بود حتما نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی
بپذرفت فرزند او نیکمرد
نیـاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد بضحاک بد روزگار
از آن بیشـه و و آن مرغزار
بیـامد پر از کینـه چون پیل مست
مر آن برمایـه را کرد پست
همـه هرچه دید اندرو چارپای
بیفکند و زیشان بپردخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و را نیـافت
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
چنان بد کـه ضحاک خود روز و شب
بیـاد فریدون گشادی دو لب
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش زآفریدون شده پرنـهیب
چنان بد کـه یک روز بر تخت عاج
نـهاده بسر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مـهتران را بخواست
که درون پادشاهی کند پشت راست
از آن بعد چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
مرا درون نـهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است
ندارم همـی دشمن خرد خوار
بترسم همـی از بد روزگار
همـی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
بباید بر این بود همداستان
که من ناشکیبم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همـه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همـه راستان
بدان کار گشتند همداستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانْش بنشاندند
بدو گفت مـهتر بروی دژم
که برگوی که تا از کـه دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهء دادخواه
بده داد من آمدستم دوان
همـی نالم از تو بـه رنج روان
ز تو بر من آمد ستم بیشتر
زنی هر زمان بر دلم نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا
بفرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر درون جهان
از ایشان یکی مانده هست این زمان
ببخشای و بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر
بحال من ای تاجور درنگر
مـیفزای بر خویشتن دردسر
مرا روزگار اینچنین گوژ کرد
دلی بی امـید و سری پر ز درد
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست
بهانـه چه داری تو بر من بیـار
که بر من سگالی بد روزگار
یکی بی زیـان مردِ آهنگرم
ز شاه آتش آید همـی بر سرم
تو شاهی و گر اژدهاپیکری
بباید بدین داستان داوری
اگر هفت کشور بشاهی تو راست
چرا رنج و سختی همـه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان که تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت بفرزند من چون رسید
که مارانْت را مغز فرزند من
همـی داد حتما بهر انجمن
سپهبد بگفتار او بنگرید
شگفت آمدش کآن سخنـها شنید
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی
بفرمود بعد کاوه را پادشاه
که باشد بدان محضر او گواه
چو برخواند کاوه همـه محضرش
سبک سران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیـهان خدیو
همـه سوی دوزخ نـهادید روی
سپردید دلها بگفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نـه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرّید و بسپرد محضر بپای
گرانمایـه فرزند او پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی
مـهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شـهریـار زمـین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیـارد گذشتن بروز نبرد
چرا پیش تو کاوهء خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی
همـی محضر ما بپیمان تو
بدرّد بپیچد ز فرمان تو
ندیدیم ما کار زین زشت تر
بماندیم خیره بدین کار در
کیِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید
مـیان من و او بـه ایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست
همـیدون چو او زد بسر بر دو دست
شگفتی مرا درون دل آمد شکست
ندانم چه شاید بُدن زین سپس
که راز سپهری ندانست
چو کاوه برون آمد از پیش شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همـی برخروشید و فریـاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همـی رفت نیزه بـه دست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایـهء فر او بغنویم
بپویید کاین مـهتر آهرمن است
جهان آفرین را بـه دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همـی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر او انجمن شد نـه خُرد
بیـامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیـاراست آن را بدیبای روم
ز گوهر بر و پیکر و زَرْش بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت زو سرخ و زرد و بنفش
همـی خواندش کاویـانی درفش
فریدون چو گیتی بر آن گونـه دید
جهان پیش ضحاک واژونـه دید
سوی مادر آمد کمر بر مـیان
بسر بر نـهاده کلاه کیـان
که من رفتنی ام سوی کارزار
تو را جز نیـایش مباد ایچ کار
فروریخت آب از مژه مادرش
همـی خواند با خون دل داورش
بیزدان همـی گفت زنـهار من
سپردم بتو ای جهاندار من
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر نـهفتن گرفت...
سپاه انجمن شد بدرگاه اوی
به ابر اندر آمد سر گاه اوی
همـی رفت منزل بمنزل چو باد
سری پر ز کینـه دلی پر ز داد
رسیدند بر تازیـان نوند
بجایی کـه یزدان پرستان بدند
درآمد درون آن جای نیکان فرود
فرستاد نزدیک ایشان درود
چو شب تیره تر گشت از آن جایگاه
خرامان بیـامد یکی نیکخواه
فروهشته از مشک که تا پای موی
بکردار حور بهشتیش روی
سروشی بدو آمده از بهشت
که که تا بازگوید بدو خوب و زشت
سوی مـهتر آمد بسان پری
نـهانش بیـاموخت افسونگری
که که تا بندها را بداند کلید
گشاده(14) بـه افسون کند ناپدید
فریدون بدانست کآن ایزدی است
نـه آهرمنی و نـه کار بدی است
شد از شادمانی رُخَش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان...
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بر ایشان پدید
براند و بُدش کاوه پیش سپاه
بر افراز راند او از آن جایگاه
به اروندرود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیـهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شـهر بغداد کرد
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر برین روی آب
نیـاورد کشتی نگهبان رود
نیـامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ کـه شاه جهان
چنین گفت با من سخن درون نـهان
مرا گفت کشتی مران که تا نخست
جوازی بیـابی بـه مُهرم درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریـا نیـامَدْش باک
سرش تیز شد کینـه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
ببستند یـارانْش یکسر کمر
همـیدون بدریـا نـهادند سر
بر آن بادپایـان باآفرین
به آب اندرون غرقه د زین
بخشکی رسیدند سر کینـه جوی
به بیت المقدس نـهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند
همـی گنگ دژهوختش خواندند
بتازی کنون خانـهء پاک خوان
برآورده ایوان ضحاک دان...
ز یک مـیل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شـهر شاه
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود
بدانست کآن خانـهء اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
بیـارانْش گفت آنکه زین تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک
بترسم همـی آنکه با او جهان
یکی راز دارد مگر درون نـهان
همان بـه که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ
بگفت و بگرز گران دست برد
عنان بارهء تیزتک را سپرد...
به اسب اندر آمد بکاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
از روزبانان بـه در بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
طلسمـی کـه ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرودآورید
که آن جز بنام جهاندار دید
یکی گرزهءپیکر سرش
زدی هرکه آمد همـی درون برش
وز آن جادوان کاندر ایوان بدند
همـه نامور نرّه دیوان بدند
سران شان بگرز گران کرد پست
نشست از بر گاهِ جادوپرست
نـهاده بر تخت ضحاک پای
کلاه کیی جُست و بگرفت جای
ز هر سو بـه ایوان او بنگرید
نشانی ازو هیچگونـه ندید
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیـه چشم خورشیدروی
پس آن ان جهاندار جم
ز نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش که تا هست گیتی کهن
چه مایـه جهان گشت بر ما بـه بد
ز کردار این جادوی کم خرد
ندیدیم کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشـهء گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون کـه تخت
نماند بجاودانـه نـه بخت
منم پور آن نیکبخت آتبین
که ضحاک بگرفت از ایران زمـین
بکشتش بزاری و من کینـه جوی
نـهادم سوی تخت ضحاک روی
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ایران بکین اندرآورده روی
سرش را بدین گرزهءچهر
بکوبم نـه بخشایش آرم نـه مـهر
سخنـها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون توئی
که ویران کنی تنبل و جادوئی
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاد جهان از کمربست توست
ز تخم کیـان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک
همـی خفتن و خاست با جفت مار
چگونـه توان بردن ای شـهریـار
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویـان گشادند راز
مگر اژدها را سر آمد بگاز
بگفتند کو سوی هندوستان
بشد که تا کند بند جادوستان
ببرّد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمـین
فریدون بگیرد سر تخت تو
همـیدون فروپژمرد بخت تو
دلش زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است
همـی خون دام و دد و مرد و زن
بگیرد کند درون یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود گفتِ اخترشناسان نگون
همان نیز زآن مارها بر دو کفت
به رنج دراز هست مانده شگفت
از این کشور آید بدیگر شود
ز رنج دو مار سیـه نغنود
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایـه ور بد بسان رهی
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی بـه دلسوزی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
دی زدی پیش بیداد گام
بکاخ اندر آمد دوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو
ز یک دست سرو سهی شـهرناز
ز دست دگر ماهروی ارنواز
همـه شـهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
نـه آسیمـه گشت و نـه پرسید راز
نیـایش کنان رفت و بردش نماز
بر او آفرین کرد کای شـهریـار
همـیشـه بزی که تا بود روزگار...
فریدون بفرمود که تا رفت پیش
بگفت آشکارا همـه راز خویش
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی
سخنـها چو بشنید زو کندرو
بکرد آنچه گفتش جهاندار نو
فریدون چو مـی خورد و رامش گزید
شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد بامدادان روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارهء راه جوی
سوی شاه ضحاک بنـهاد روی
بیـامد چو پیش سپهبد رسید
مر او را بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فرازآمدند از دگر کشوری
از این سه یکی کهتر اندر مـیان
ببالای سرو و بچهر کیـان
بیـامد بتخت کیی برنشست
همـه بند و نیرنگ تو کرد پست
بدو گفت ضحاک شاید بُدن
که مـهمان بود شاد حتما بُدن
چنان داد پاسخ ورا پیشکار
که مـهمان ابا گرزهءسار
بمردی نشیند درون آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو
به آئین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تو مـهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مـهمان گستاخ بهتر بفال
چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گر این نامور هست مـهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با ان جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
بیک دست گیرد رخ شـهرناز
بدیگر عقیقارنواز
برآشفت ضحاک برسانِ کَرگ
شنید این سخن آرزو کرد مرگ
بدشنام زشت و به آواز سخت
بتندی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو درون خان من
از این بعد نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شـهریـار
کز این بعد نیـابی تو از بخت بهر
بمن چون دهی کدخدائیّ شـهر
چو بی بهره باشی ز گاه مـهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا برنسازی همـی کار خویش
که هرگز نیـامد چنین کار پیش
جهاندار ضحاک از آن گفتگوی
بجوش آمد و تیز بنـهاد روی
بفرمود که تا برنـهادند زین
بر آن راه پویـان باریک بین
بیـامد دمان با سپاهی گران
همـه نرّه دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همـه سوی آن راه بیره شدند
بهر بام و در مردم شـهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همـه درون هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت و از بام سنگ
بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
ببارید چون ژاله زَابر سیـاه
کسی را نبد بر زمـین جایگاه
بشـهر اندرون هرکه برنا بدند
چو پیران کـه در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همـه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه ضحاک را
مر آن اژدهادوش ناپاک را
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنـهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان که تا نداند از انجمن
برآمد یکایک بکاخ بلند
به دست اندرون شست یـازی کمند
بدید آن سیـه نرگس شـهرناز
پر از جادوی ها فریدون بناز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده بنفرین ضحاک لب
بدانست کآن کار هست ایزدی
رهایی نیـابد ز دست بدی
بمغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندرافکند راست
نـه از تخت یـاد و نـه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند
بچنگ اندرش آبگون دشنـه بود
بخون پریچهرگان تشنـه بود
ز بالا چو پی بر زمـین برنـهاد
بیـامد فریدون بکردار باد
بدان گرزهءسر دست برد
بزد بر سرش ترک را کرد خرد
بیـامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کو را نیـامد زمان
همـیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر که تا دو کوه آیدت پیش تنگ
بکوه اندرون بِهْ بود بند اوی
نیـاید برش خویش و پیوند اوی
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیـاراست از چرم شیر
به بندی ببستش دو دست و مـیان
که نگشاید آن بند پیل ژیـان
بفرمود بـه در بر خروش
که ای نامداران با فرّ و هوش
نباید کـه باشید با ساز جنگ
نـه زین باره جویدی نام و ننگ
به بند اندر هست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرّم بوید
برامش سوی ورزش خود شوید
که یزدان پاک از مـیان گروه
برانگیخت ما را ز البرزکوه
بدان که تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
بنیکی بباید سپردن رهش
مـهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
همـه شـهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که که تا اژدها را برون آورید
به بند کمندی چنان چون سزید
ببردند ضحاک را بسته خوار
بپشت هیونی برافکنده زار
همـی راند از اینگونـه که تا شیرخوان
جهان را چو این بشنر خوان
بدانگونـه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت
همـی راند او را بکوه اندرون
همـی خواست کآرد سرش را نگون
بیـامد همانگه خجسته سروش
بخوبی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را که تا دماوندکوه
ببر همچنین تازیـان بی گروه
مبر جزی را کـه نگزیردت
بهنگام سختی ببر گیردت
بیـاورد ضحاک را چون نوند
بکوه دماوند کردش بـه بند
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بد بخت مانیده چیز
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همـه پاک شد
گسسته شد از خویش پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی
بکوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیـاورد مسمارهای گران
بجائی کـه مغزش [ کذا ] نبود اندر آن
فروبست دستش بدان کوه باز
بدان که تا بماند بسختی دراز
بماند او بر این گونـه آویخته
وز او خون دل بر زمـین ریخته.
در کتاب حماسه سرائی آمده است(15): بروایت فردوسی بعهد جمشید درون دشت سواران نیزه گذار (عربستان) نیکمردی بنام مرداس بود کـه پسری زشت سیرت و ناپابکسار اما دلیر و جهانجوی داشت بنام ضحاک کـه چون ده هزار اسب داشت او را بـه پهلوی بیوراسب مـی خواندند. این بیوراسب بـه فریب ابلیس (اهریمن) پدر خویش مرداس را بکشت. آنگاه ابلیس بصورت جوانی نیکروی بر او ظاهر شد و خوالیگر او گشت و ببوسه ای از کتفین او دو مار برآورد و پنـهان گردید و باز بهیأت پزشکی بر او پدیدار شد و گفت چارهء آن دو مار تنـها سیر داشتن آنـهاست با مغز مردم و باید دو تن از آدمـیان را هر روز کشت و از مغز ایشان خورش بدین دو مار داد، و مراد اهریمن از این چاره گری آن بود کـه نسل آدمـیان برافتد و از ایشان جهان پرداخته آید. درون این هنگام ایرانیـان بر جمشید بشود و ضحاک را بسلطنت برداشتند. جمشید از پیش او بگریخت و پس از صد سال گرفتار و با اره بـه دو نیم شد. ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و دو جمشید، ارنواز و شـهرناز را، بزنی گرفت. درون عهد او آئین فرزانگان پنـهان و کام دیوان آشکار گشت و دیوان چیرگی یـافتند و هر شب خورشگر او دو مرد جوان را بـه ایوان شاه مـی برد و از مغز آن دو، مارها را خورش مـی داد. دو مرد گرانمایـه و پارسا کـه از گوهر پادشاهان و بنام ارمائیل و کرمائیل بودند، بر آن شدند کـه بخوالیگری بخدمت ضحاک روند که تا مگر از این راه هر روز یک تن را از مرگ بازرهانند و چنین نیز د چنانکه هر ماه سی تن بهمت ایشان از مرگ نجات مـی یـافتند و چون شمارهء آنان بـه سی مـی رسید خورشگران ایشان را بـه شبانی بـه صحرا مـی فرستادند. نژاد کُرد از اینان پدید آمده است. چون چهل سال از پادشاهی ضحاک بماند شبی سه تن را کـه فر کیـانی داشتند بـه خواب دید. خوابگزاران او را از ظهور فریدون آگاه ساختند و او درون جستجوی فریدون بود کـه کاوهء آهنگر بر او قیـام کرد و فریدون را بشاهی برگزید و بجنگ ضحاک برانگیخت و او ضحاک را مقید کرد و به دماوندکوه برد و در غاری بیـاویخت که تا همچنان بـه باراه گناهان خویش آویخته برجای بماند. فردوسی ضحاک تازی را چندین بار مطلقاً اژدها یـاد کرده، چنانکه درون این ابیـات گفته است:
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را بخاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
بدان که تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها.
و گاه نیز وی را اژدهافش و اژدهادوش نامـیده و این چنانکه مـی دانیم و از آنچه خواهیم دید نیز برمـی آید نشانـه ای از تصورات مولفان اوستا و راویـان روایـات و احادیث کهن نسبت بـه اوست. درون اوستا نام ضحاک چندین بار بصورتهای دوگانـهء اَژی دَهاک(16) و اَژی آمده است. درون یشت پنجم (آبان یشت) کـه مبتنی بر ستایش اردویسور اناهیتاست از ضحاک درون فقرات 29-31 بدین منوال یـاد شده است: به منظور او (یعنی اناهیتا) اَژی دارای سه بتفوز (یعنی ضحاک) درون کشور بوری(17) صد اسب و هزار و هزار گوسپند قربانی کرد و از او درخواست کـه او را درون تسلط بر هفت کشور و تهی ساختن آنـها از آدمـیان یـاری کند ولی اردویسور اناهیتا او را یـاری نکرد. و باز درون فقرهء 34 چنین آمده است: ثَراتئون(18) (فریدون) پسر آثویـه (آتبین) بـه اناهیتا قربانیـها داد و از او درخواست کـه وی را بر اژی دهاک سه پوز و سه سر و شش چشم، دارندهء هزار گونـه چالاکی دیودروج زورمند کـه مایـهء آسیب آدمـیان هست و آن دروند و نیرومندترین دروجی کـه اهریمن به منظور تباهی گیتی و جهان راستی آفریده هست چیرگی دهد و او را مدد کند که تا دو زنش سنگهوک(19) (شـهرناز) و اَرِنوَک(20) (ارنواز) را کـه برای زناشوئی بهترین اندام را دارند و زیباترین زنان جهانند ازو برباید. درون یشت نـهم (درواسپ یشت یـا کوش یشت) فقرات 13 و 14 عین مطالب فقرهء 34 آبان یشت تکرار شده و در فقرهء 40 از یشت 14 (بهرام یشت) نیز از اژی دهاک با همان صفات سه بتفوزی و سه سری و شش چشمـی و دارندهء هزار گونـه چالاکی و دیودروج نیرومند کـه مایـهء آسیب آدمـیان است، سخن رفته و از شکست دهندهء او یعنی فریدون شجاع نیز یـاد شده است. درون یشت 15 (رام یشت) فقرات 19-21 آمده هست که اژی دهاک سه پوز درون کوی رینتَ(21) (کرند) دارندهء راه دشوار بر تخت زرین و بالش زرین و فرش زرین نزد برسم گشاده با کف دست باز ویو (فرشتهء باد) را ستوده ازو خواست کـه وی را یـاری دهد که تا هر هفت کشور را از آدمـی تهی کند ولی وَیو بدین ستایندهء ناجوانمرد توجهی نکرد و آرزوی او را برنیـاورد. درون فقرات 23 و 24 همـین یشت و همچنین فقرات 33 و 34 یشت 17 (ارت یشت) مطالب فقرهء 34 آبان یشت عیناً تکرار شده است. درون یشت نوزدهم (زامـیادیشت) فقرات 46-51 از مجادلهء ضحاک و آذر به منظور به دست آوردن فرّ کیـان بنحو ذیل سخن رفته است: سپنت مـینو و اهریمن هر یک به منظور به دست آوردن این فرّ بتکاپو افتادند و هر یک از ایشان پیکهائی چالاک از پی آن فرستادند. پیکهای سپنت مـینو و هومَنَه (بهمن) و اَشاوهیشت (اردیبهشت) و آذر بودند و پیکهای اهریمن اَکَمنش (منش زشت) و اَاِشم (دیوخشم) و اژی دهاپی تیور(22) کـه جم را اره کرده بود. آذر پیش رفت و با خود اندیشید کـه این فر را من بـه دست خواهم آورد. اما اژی دهاک سه پوزهء دروند از بعد او با شتاب درآمد و گفت ای آذر دور شو و بدان کـه اگر بر این فر دست یـابی من تو را یکباره نابود خواهم ساخت چنانکه دیگر نتوانی زمـین را روشنی بخشید. آذر چون این بشنید از بیم اژی دهاک سهمگین دست از این کار بداشت. آنگاه اژی دهاک سه پوز دروند با شتاب از پی او درآمد و با خود اندیشید کـه این فر را من بـه دست خواهم آورد اما ناگاه آذر برخاست و گفت ای اژی دهاک سه پوز دور شو و بدان کـه اگر بر فر دست یـابی من ترا یکباره خواهم سوخت و در بتفوز تو شعله بر خواهم افروخت چنانکه نتوانی بر روی زمـین به منظور تباه جهان راستی برآئی. اژی دهاک بترسید چه آذر سهمناک بود و از اینروی دست فراپس کشید. درون چهردادنسک کـه از نسکهای مفقود اوستای دورهء ساسانی هست هم شرحی راجع بضحاک آمده و عهد پادشاهی او عهد بیم و خطر خوانده شده بود کـه پس از سلطنت خوب و دور از آزار جمشید درون ایران پدید آمد. درون یک قسمت دیگر اوستا کـه اکنون مفقود هست یعنی سوتگرنسک کـه دینکرد حاوی خلاصه ای از آن هست از ضحاک با تفصیل بیشتری یـاد شده و در اینجا نام ماده دیوی کـه مادر ضحاک هست اوذاگ(23) بود. درون فرگرد (فصل) چهارم از این نسک، پنج عیب بزرگ یعنی آز و پلیدی و دروغ و جادوی و بی قیدی بضحاک نسبت داده شده و چنین آمده بود کـه فریدون به منظور برافکندن این معایب با او بنزاع برخاست و او را بـه انتقام جم نابود ساخت. گذشته از این ضحاک با خبثی فراوان از چهار خصلت زشت یعنی مستی، ترفندپرستی، خودپسندی و بیدینی طرفداری مـی کرد درون صورتی کـه جم این چهار خصلت را از جهان دور داشت و بدین وسیله فنا و زوال را از مـیان ببرد. درون فرگرد (فصل) بیستم همـین نسک از اندوهی کـه با نشر خبر قتل جم و نیرو یـافتن دهاک بمردم دست داده بود و از پاسخ مردم بسخنان ضحاک یـاد شده و چنین آمده هست که جم اسباب رفاه و آسایش آدمـیان را فراهم مـیکرد، اما اوذاگ، یم شت (جم شید) هورَمَک (صاحب گله های خوب) را بلذات دنیوی حریص ساخت و نیـاز و فقر و شـهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط و بیم و رنج و پیری و ذبول را پدیدار کرد و پرستندهء هفت دیو بزرگ را بوجود آورد. مراد از پرستندهء هفت دیو بزرگ ضحاک هست و این هفت دیو عبارتند از اَکَمَنـه(24) و اَندر(25) و سئوروَ(26) و ننگهئی ثیـه(27) و تئوروی(28) و زئیریک(29) و اهریمن.(30) از آنچه تاکنون از اوستا نقل کردیم مطالب ذیل درباب ضحاک از کتاب مقدس زرتشتیـان مستفاد مـی شود: نام ضحاک درون اوستا اژی دَهاک هست و این نام درون متون پهلوی نیز ذکر شده. اَژی یعنی جزء اول این نام درون اوستا بمعنی مار و مکرر درون آن کتاب آمده، و مراد از دهاک مخلوقی اهریمنی است. اژی دهاک چنانکه دیدیم همـه جا بصورت حیوان اهریمنی خطرناکی کـه دارای سه پوز و سه سر و شش چشم باشد تجسم یـافته و مایـهء آسیب و فتنـه و فساد خوانده شده است. از اینجا منشأ داستان ضحاک و اینکه بر شانـه های او دو مار رسته بود بخوبی معلوم و بدین ترتیب ملاحظه مـی شود کـه در داستانـهای بعدی مسألهء سه پوز و سه سر و شش چشم چگونـه حل شده و اژی دهاک بصورتی درآمده کـه دو مار بر شانـهء او رسته و او با دو مار خود سه پوز و سه سر و شش چشم داشته است. شاید این شخص داستانی بر اثر خونخواری و آزار و آسیب فراوان خود درون اوستا و داستانـهای بسیـار قدیم ملی ما بمار یـا مخلوقی اهریمنی و خطرناک دیگری تشبیـه شده و اژی دهاک نام یـافته باشد و خاطرهء همـین اسم هم درون داستانـهای جدیدتر بشکل برآمدن دو مار بر شانـهء او درآمده هست و چنانکه دیدیم ضحاک چند بار درون شاهنامـه بنام اژدها خوانده شده و این تسمـیه علاوه بر آنکه ممکن هست شکل مخففی را از نام اژی دهاک بیـاد ما بیـاورد مـی تواند ببهترین صورتی نشانـهء عقیدهء سابق ایرانیـان نسبت بـه این ویران کنندهء گیتی و جهان راستی باشد. اژی دهاک درون کشور بوری(31) شوکت و قدرت و مکنتی داشت. کشور بوری همان سرزمـین بابل هست و تلفظ این کلمـه درون فرس هخا بابیرو(32) بود. دلیل حذف لام بابل درون این هر دو مورد آن هست که درون الفبای اوستائی و هخا حرف لام موجود نیست، از اینروی لام اصلی کلمـه هر دو جا بـه راء بدل شده است(33). مرکز حکومت ضحاک بنابر نقل اوستا شـهر کوی رینت(34) نزدیک بابل بود و این نام را مـی توان بر نام کرند فعلی تطبیق کرد. بنابر بعض روایـات اسلامـی چنانکه خواهیم دید ضحاک درون بابل حکومت مـی کرد و بنابر آنچه درون بندهش آمده هست دهاک درون بابل قصری بنام کولینگ دوشت(35)بنا کرده بود. دارمستتر کوشیده هست که این نام کولینگ دوشت را کـه در سنی ملوک الارض و الانبیـا(36) کلنگ دیس آمده با کویرینت از یک اصل بداند(37) و بهر حال خواه کوی رینت همان کرند کنونی باشد و خواه قصری درون بابل، از مجموع این روایـات چنین برمـی آید کـه اژی دهاک یکی از رجال ممالک غربی ایران بوده و علی الظاهر از آشور، یـا کلده بر ایران تاخته هست و چنانکه مـی دانیم پیش از تشکیل دولتهای مادی و هخا، ایران چند بار دچار مـهاجمـهء لشکرکشان کلدانی و آشوری کـه در خونریزی و سفاکی شـهرتی داشتند شده بود و از این مـهاجمات و خونریزیـها خاطراتی درون ذهن ایرانیـان باقی مانده و داستانـهایی از قبیل داستان ضحاک و داستان کوش پیل دندان پدید آمده است. درون روزگارانی کـه ایرانیـان تاریخ کلده و آشور را فراموش د ضحاک را بنژاد عرب کـه البته از قبایل سامـی و با آشوریـان و کلدانیـان از یک اصل هست نسبت دادند و نسب او را صراحةً بـه تاز کـه بنابر روایـات ایرانی جد اعلای تازیـانست رساندند.
در اوستا دورهء تسلط و فرمانروائی ضحاک بعد از جمشید و پیش از فریدون معین گردیده و از این اصل درون روایـات بعدی هم پیروی شده است.
در فصل 32 بندهش آنجا کـه از سلسلهء نسب شاهان سخن مـی رود نسب نامـهء ضحاک بدین صورت ثبت شده است: دهاک،پسر ارونداسپ، پسر زئی نی(38)، پسر ویرفشک(39)، پسر تاز، پسر فرواک، پسر سیـامک، پسر مشیـه، پسر گیومرد. این نسب نامـه درون بعض از کتب اسلامـی با تغییرات بی اهمـیتی بهمـین شکل آمده و فی المثل درون آثارالباقیـه(40) بدین ترتیب ضبط شده است: ضحاک بیوراسب ملقب بـه اژدهاک، پسر علوان (ارونداسپ)، پسر زینکاو، پسر بریشند، پسر غار (نسخه: قار) پدر عرب عاربه و پسر افرواک، پسر سیـامک، پسر مـیشی هست و چنانکه بـه آسانی دریـافته مـی شود درون این مورد تنـها درون اسامـی تحریفهای مختصری صورت گرفته و این تحریف خصوصاً درون نام تاز کـه ظاهراً درنتیجهء اشتباه ناسخان بـه غار و قار تبدیل یـافته قابل اهمـیت است.
مادر ضحاک درون روایـات مذهبی زرتشتیـان ماده دیوی هست بنام اوذاگ. بنابر سوتگرنسک چنانکه قبلاً دیدیم همـین دیو تبه کار بود کـه جمشید را بـه لذّات دنیوی حریص ساخت و نیـاز و فقر و شـهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط و بیم و رنج و پیری و ذبول را پدیدار کرد و پرستندهء هفت دیو بزرگ را بوجود آورد.
دارمستتر درباب ضحاک و اصل داستان او گوید: «داستان ضحاک بازماندهء یکی از اساطیر کهن هست که اصل آن از طبیعت و حوادث طبیعی بوده ولی با گذشت روزگار تغییراتی درون آن راه یـافته است. اژی دهاک سه پوز همان اژدهای طوفانست کـه در «ودا» ربّالنوع نور با او درون ستیزه و جدالست و بقایـای این اصل درون اوستا نیز محفوظ مانده و آن جنگ آذر هست با اژی دهاک و عین این جنگ درون ودا مـیان «اَهی»(41) و «اندرا» ربّالنوع نور جاریست.
بنابر بعض روایـات ودائی تریته آپتیـه(42) (تریته پسر آپ) اژدهائی را کـه سه سر و شش چشم داشت کشته هست و بنابر بعض از قطعات دیگر، کشندهء این اژدها ترای تنـه(43) هست و آن اژدها داس(44) نام داشت و البته حتما در نظر داشت کـه دهاک و داس با هم از یک اصلند (همچنانکه دو کلمـهء «ترای تنـه» و «ثراتئون» یعنی فریدون از یک بنیـادند). این اسطورهء مذهبی درون مـیان ایرانیـان بصورت امر تاریخی مرتب شده و اژی دهاک بـه ضحاک تبدیل یـافته است».(45)
با دقت درون این سطور و تحقیق درون روایـات ودائی محقق مـی شود کـه داستان اژی دهاک درون روایـات ایرانی، اصلی بسیـار قدیم و کهن دارد منتهی همچنانکه جم از رجال هند و ایرانی درون اوستا بصورتی تازه کـه با تاریخ و ملیت قوم ایرانی موافق تر هست درآمد، همچنان داس یعنی اژدهای سه سر و شش چشم وِدا نیز کـه اژدهای طوفان بود بنابر روایـات ایرانی اندکی تغییر صورت داد و بر مـهاجمان اژدهافش مردم کش سامـی کـه از کلده و آشور مـی آمده و بلاد ایران را با خاک یکسان مـیکرده و بازمـیگشته اند منطبق گشت ولی با تمام این احوال آثاری از داستان و روایت اصلی هند و ایرانی چنانکه دیدیم درون داستان این اژدها باقی مانده است.
در روایـات اسلامـی چنانکه درون روایت منقول از ابوریحان بیرونی دیده ایم نسب ضحاک مانند روایـات پهلوی بـه اعراب مـی رسد. بنابر روایت طبری اهل یمن او را از خود مـی دانسته و نسب او را بـه علوان بن عبید مـیرسانیده اند ولی همـین مورخ از قول ایرانیـان نسب ضحاک را چنین بیـان کرده است: بیوراسب بن ارونداسب بن زینکاوبن ویروشک بن تازبن فرواک بن سیـامک بن مـیشی بن جیومرث. و چنانکه مشـهود هست این نسب نامـه را با نسب نامـهء ضحاک درون بندهش اختلافی نیست، حتی اختلاف آن نسبت بـه آثارالباقیـه بسیـار کمتر و غیرقابل توجه است، چه درون آثارالباقیـه درون اسامـی اصلی تحریفات بسیـار صورت گرفته. طبری اصل نام ضحاک را بروایت ایرانیـان ازدهاق معرّب اژدهاک دانسته هست بدین ترتیب کـه «ژ» بـه «ض» و هاء هوّز بـه حاء حطی مبدل گشته. از حوادث عهد ضحاک بروایت طبری ظهور نوح پیغامبر بود.
حمزة بن الحسن نسب ضحاک را چنین آورده است: بیوراسف بن ارونداسب بن ریکاوبن ماده سره بن تاج بن فروال بن سیـامک. و در این سلسله نسب «ریکاو» بجای «زئی نی» و «ماده سره» بی اصل و «تاج» و «فروال» محرف «تاز» و «فرواک» است. ابوحنیفهء دینوری ضحاک را برادرزادهء شدیدبن عملیق بن عادبن ارم بن سام بن نوح پادشاه یمن دانسته و نسب او را چنین یـاد کرده: ضحاک بن علوان بن عملیق بن عاد، و گوید او همان هست که ایرانیـان بیوراسف خوانند. ضحاک بـه مأموریت از جانب عم خود از یمن ببابل تاخت و جم از برابر او بگریخت و ضحاک درون مقام جستجوی او برآمد که تا او را بیـافت و با ارّه بـه دو نیم کرد و بر کشور او تسلط یـافت. ضحاک بعد از تسلط بر جم و اطمـینان بـه پادشاهی خویش، جادوان را از آفاق کشور گرد آورد و از ایشان ساحری آموخت چندانکه درون آن استاد شد و شـهر بابل را چهار فرسنگ درون چهار فرسنگ بنا نـهاد و مشحون بسپاهی کرد و آن را «خوب» نامـید و بر دوش او دو سلعه بهیأت دو مار برآمد کـه او را سخت آزار مـی دادند و چون دِماغ آدمـی مـی خوردند تسکین مـی یـافتند و گویند هر روز چهار تن مـی آورد و دِماغ ایشان بدان دو مار مـی داد. ضحاک درون آغاز کار وزیری از قوم خود داشت اما بعد از چندی وزارت بمردی از خاندان ارفخشد (یعنی جمشید) موسوم بـه ارمـیاییل داد. ارمـیاییل از چهار تن دو تن را آزاد مـی کرد و بجای ایشان مغز سر گوسپند مـی نـهاد و این آزادشدگان را از بیم ضحاک بکوهستانـها مـی فرستاد و گویند کـه اینان نیـاکان قوم کُرد بوده اند. چون شدید عم ضحاک بمرد کار او سستی گرفت و وباء درون مـیان سپاهیـان و سران قوم او افتاد و او ناگزیر بـه استعانت از برادر از بابل بیرون رفت. بعد اولاد ارفخشد وقت را غنیمت شمردند و بر کشور او تاختند و از مـیان ایشان نمرود سرانجام بر ضحاک غلبه جست و او را درون غاری بکوه دنباوند (دماوند) برد و محبوس ساخت و ملک بر نمرود قرار گرفت و او همانست کـه ایرانیـان فریدون خوانند.(46)چنانکه مـی بینیم درون اینجا سلسلهء نسب ضحاک کاملاً با سلسلهء نسب او درون مآخذ ایرانی مغایر هست و اصو همـهء روایـات دینوری درباب شاهان داستانی ایران با مآخذ ایرانی تباین دارد و او کوشیده هست تا درون روایـات تاریخی اعراب و ایرانیـان توافقی ایجاد کند و اینرو ارفخشدبن سام را با جم بن ویونجهان و نمرودبن کنعان را با فریدون مقایسه کرده است.
حدیث ارماییل درون اینجا و در بعض مآخذ دیگر مث آثارالباقیـه با مختصر اختلافی با شاهنامـه تکرار شده است. بیرون بودن ضحاک از بابل درون روایت دینوری نیز با بیرون بودن ضحاک از دژهوخت گنگ درون شاهنامـه تناسبی دارد. بیرونی یک جا(47) ذیل عنوان نوروز، بیوراسف را زادهء جمشید گفته هست که آخر کار بر جم بتاخت و او را بکشت، و باز یک جای(48) دیگر درون ذیل عنوان مـهرجان العظیم (رام روز یعنی روز بیست ویکم از مـهرماه) گفته است: همـهء ایرانیـان متفقند بر اینکه بیوراسف هزار سال بزیست، حتی بعضی نیز سنین عمر او را از این بیشتر شمرده و گفته اند هزار سال مدت پادشاهی او بود، و گویند دعاء معمول ایرانیـان یعنی «هزار سال بزی» از روزگار ضحاک معمول شد زیرا زندگی ضحاک امکان این امر را بر ایشان ثابت کرد. و باز بیرونی(49) درون ذیل عنوان جشن درامزینان یـا کاکثل (شب شانزدهم دی ماه) داستان ارماییل را کـه در شاهنامـه دیده ایم نقل کرده منتهی این نام درون کتاب او ازمائیل ثبت شده و نام کرمائیل نیز اص نیـامده است. بنای دماوند درون روایت بیرونی منسوب بـه ارمائیل هست و او بعد از آنکه معروف خدمت فریدون گشت مرتبهء بزرگ «مصمغان» یـافت (مس مغان یعنی بزرگ و رئیس مغان، و مس درون زبان پهلوی معادلست با مـه یعنی بزرگ درون زبان فارسی). بیرونی درباب دو مار ضحاک چنین گوید که: برخی گویند دو مار بر دوشـهای وی آشکار بودند کـه غذایشان از مغز آدمـی ترتیب مـی یـافت و بعضی گفته اند دو سلعه بر کتفهای او رسته بود کـه درد آنـها تنـها با طلی مغز سر مرتفع مـی شد. درون مجمل التواریخ آمده هست که ضحاک را از آن جهت بیوراسپ خوانند کـه بیور (ده هزار) اسپ تازی پیش وی جنیبت کشیدندی، و اندر اصل نام او قیس بن لهوب بود و ضحاک و حمـیری نیز نامـیده مـی شد، و پارسیـان ده آک مـی گفتند از جهت آنکه ده آفت و رسم زشت درون جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهای پلید(50)، و آک را معنی زشتی و آفتست. معرب ده آک ضحاک هست و ضحاک بـه تازی یعنی خندناک و بسبب اژدرهائی کـه بر کتف داشت او را اژدهاک نیز مـی گفتند «یعنی اژدهااند کـه مردم را بیوبارند». صاحب مجمل التواریخ ارونداسپ پدر ضحاک را وزیر تهمورث دانسته ولی درون شاهنامـه چنانکه مـی دانیم نام وزیر تهمورث شیداسپ هست نـه ارونداسپ. نسب ضحاک درون مجمل التواریخ درست مانند سنی ملوک الارض است. گرشاسب زابلی نبیرهء جمشید از پهلوانان ضحاک بود و کوش پدر کوش پیل دندان کـه داستان او درون کوشنامـه آمده برادر اوست. حدیث ارمایل و کرمایل و قیـام افریدون بر ضحاک و اقامت ضحاک درون کلنگ دیس کـه آن را دس حت (ظ: دژهوخت یـا دژهوخت گنگ چنانکه درون شاهنامـه آمده) خوانند و ایلیـا یـا بیت المقدس یعنی اورشلیم نیز فهرست مانند درون مجمل التواریخ ذکر شده است(51). از مجموع این روایـات اصیل بودن روایت فردوسی و نزدیک بودنش با روایـات مورخان محقق مـی شود. ارونداسپ درون اینجا معلوم نیست بـه چه سبب بـه مرداس مبدل شده است... نیز رجوع بـه تاریخ سیستان ص5، 6، 15، 21، 22 و یشتها تألیف پورداود، ج1 ص203 و 204 تألیف و لغت آک و بیور درون همـین لغت نامـه شود.
(1) - اژدهاک؛ نام ضحاک پادشاه است. دقیقی گوید:
ایـا شاهی کـه ملک تو قدیمـی
نیـاکت برد باک اژدهاکا
(نسخه: نیـابت برد تخت اژدهاکا). (لغت فرس اسدی ص 253).
(2) - مجمل التواریخ ص 40.
(3) - بیور؛ ده هزار.
(4) - درون اصل کتاب: بهرهء (متن تصحیح قیـاسی است).
(5) - طبری چنین نگفته، فقط گوید: نوح بر ضحاک مبعوث شد... و باز گوید: نوح بر قوم ضحاک کـه پیرو دیـانت او بودند بـه شریعت صابئین بودند نازل شد. و باز گوید: نوح درون عهد بیوراسب بوده. (ج1 ص178، 184، 210، 225، 226).
(6) - درون طبری: زینکاو.
(7) - مجمل التواریخ ص 52 و 26.
(8) - فارسنامـهء ابن البلخی ص 11.
(9) - فارسنامـهء ابن البلخی ص 34 و 35.
(10) - التفهیم ص 254.
(11) - التفهیم ص 257 و 258.
(12) - اگر.
(13) - روشن روان.
(14) - گشادن.
(15) - حماسه سرائی تألیف ذبیح الله صفا چ 1 صص421 - 435.
(16) - Agi-dahaka.
(17) - Bavri.
(18) - Thraetaona.
(19) - Sanghvak.
(20) - Arenavak.
(21) - Kvirianta. .(برادر جمشید)
(22) - Spityura
(23) - odhag.
(24) - Aka-manah.
(25) - Indra.
(26) - Saurva.
(27) - Nanghaithia.
(28) - Taurvi.
(29) - Zairika. (30) - منقولات از چهردادنسوتگرنسک، از ج 2 نمونـه های نخستین بشر و نخستین شاه تألیف کریستن سن (صص 19- 20) است.
(31) - Bawri.
(32) - Babiru. (33) - راجع بـه کلمـهء بوری یـا بابیرو یـا بابیروش رجوع بـه زند اوستای دارمستتر ج2 ص375 و یشتها تألیف پورداود ج1 ص190 شود.
(34) - Kwirianta.
(35) - Kuling Dushit. (36) - سنی ملوک الارض چ گوتوالد ص 23.
(37) - زند اوستای دارمستتر ج2 صص581 - 582.
(38) - Zainigav.
(39) - Virafshak. (40) - چ لایپزیگ ص 103.
(41) - Ahi.
(42) - Trita aptya.
(43) - Traitana.
(44) - Dasa. (45) - زند اوستای دارمستتر ج1 ص86.
(46) - منتخب از صص 6-8 اخبارالطوال دینوری.
(47) - الآثارالباقیـه ص218.
(48) - ایضاً ص 233.
(49) - ایضاً ص 227.
(50) - لغت نامـه ها ده آفت و عیب را چنین نوشته اند: زشت روئی، کوتاهی قد، بیدادگری، دروغگوئی، بددلی، بیدینی، بسیـارخواری، بیشرمـی، بیخردی، بدزبانی. (آنندراج).
(51) - ص 25 و 26 و 40-41.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) علونی یـا ضحاک بن علوان. بانی گنگ دژ بمشرق، از اقلیم دوم کـه قلعتی بوده هست ببابل. حمدالله مستوفی درون نزهة القلوب ذیل کلمـهء بابل گوید: «بابل،... دارالملک ضحاک علونی(1) بوده هست و ضحاک درون آنجا قلعه ای ساخته بود و آن را گنگ دز گفتندی، اکنون تلی مانده و در آن شـهر جادوان بسیـار بوده اند و بعد از ضحاک ملوک کنعان آن را دارالملک داشته اند...»(2). و باز گوید: «گنگ دز بمشرق از اقلیم دویم ضحاک علوان ساخت...»(3). و چنانکه درون شرح حال ضحاک بن علوان گفته آمد بـه گفتهء ابن البلخی درون فارسنامـه این مرد همان ضحاک بیوراسب است.
(1) - ن ل: ابن علوان.
(2) - نزهة القلوب چ اروپا ص 37.
(3) - نزهة القلوب ص 247.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ)ی کـه بیوت سبعه را کـه بنام کواکب هفتگانـه بنا شده بود بعلماء سبعه کـه ازجملهء آنان تینگلوش (تنگلوش) بابلی هست بازداد. (تاریخ الحکماء قفطی ص 104). و شـهرزوری او را ضحاک بن قی یـاد کرده است. (ترجمـهء نزهة الارواح ص50). ظاهراً مراد همان ضحاک معروف است.
ضحاکة.
[ضَحْ حا کَ] (اِخ) نام آبی هست ازآنِ بنی سُبَیع. (منتهی الارب).
ضحال.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَحْل. (منتهی الارب).
ضحایـا.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضحیة. (منتهی الارب).
ضحضاح.
[ضَ] (ع ص، اِ) پایـاب. (منتهی الارب). || آب قلیل کـه غرق نکند. آبی کـه قعر وی نزدیک باشد و آب که تا شتالنگ. (دهار). آبی اندک کـه تا کعبین و نیمـهء ساق بیـاید. (منتخب اللغات). آب اندک درون جوی و جز آن. (مـهذب الاسماء). آب اندک یـا آبی کـه تا شتالنگ رسد یـا نصف ساق، یـا آبی کـه در آن غرق نشود. || آب بسیـار (به لغت هذیل). (منتهی الارب).
ضحضح.
[ضَ ضَ / ضُ ضُ] (ع مص)روش سراب. ضحضحة. (منتهی الارب).
ضحضح.
[ضَ ضَ] (ع ص، اِ) آب اندک. (منتهی الارب).
ضحضحة.
[ضَ ضَ حَ] (ع مص) روش آب یـا سراب. ضَحْضَح. ضُحْضُح. (منتهی الارب).
ضحضحة.
[ضَ ضَ حَ] (ع مص) جنبیدن سراب و درخشیدن آن. || روان شدن آب. || هویدا و آشکار گردیدن کار. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضَ] (ع اِ) برف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ثلج. (فهرست مخزن الادویـه). || کفک شیر. (منتهی الارب). || مسکه. (مـهذب الاسماء) (منتخب اللغات). || انگبین. (منتهی الارب). شـهد. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). عسل. (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویـه). || شگفت. || دندان سپید. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || مـیانـهء راه (منتهی الارب). مـیان راه. (منتخب اللغات). || شکوفه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). شکوفهء از غلاف برآمده. (منتهی الارب). کارد خرما (یعنی کاناز). (مـهذب الاسماء). اسم شکوفهء طلع هست هنگام انشقاق کُم آن یعنی کارد و کاناز آن. (فهرست مخزن الادویـه).
ضحک.
[ضَ / ضِ / ضِ حِ / ضَ حِ] (ع مص) خندیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی) (منتخب اللغات). || راضی شدن. قبول . (منتهی الارب). || ضَحِکَتِ الارنب؛ حیض آورد خرگوش. (منتهی الارب). حایض شدن زن. (منتخب اللغات). بحیض شدن زن. || ضحک الرّجل؛ بشگفت آمد مرد، و نیز بیمناک گردید. (منتهی الارب). ترسیدن. || درخشیدن برق از ابر. (منتخب اللغات). ضحک السحاب؛ درخشید ابر. (منتهی الارب). || آواز بوزینـه. (منتخب اللغات): ضحک القرد؛ بانگ کرد بوزینـه. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضُ] (ع ص) جِ ضَحوک. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضِ] (ع اِ) خنده. خندهء بـه آواز. (غیـاث). || بانگ کپی. (مـهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضحک بکسر ضاد و بفتح آن نیز آمده و بسکون حاء مـهمله و بکسر ضاد و حاء نیز استعمال شده و چنانچه درون منتخب اللغات ذکر کرده عبارتست از کیفیتی راسخه کـه حاصل مـی شود از روح بسوی خارج ناگهانی براثر خوشی و سرور کـه آدمـی را عارض مـی شود و بالنتیجه مـی خندد، کذا فی الجرجانی. و در کلیـات ابوالبقاء گوید: قهقهه خندیدنیست کـه در حال خنده دندانـهای نواجذ ظاهر گردیده و آواز خنده هم شنیده شود، و ضحک خندیدن بدون آواز هست و تبسم لبخند و آهسته تر از ضحک است، بعد قهقهه و ضحک و تبسم از حیث طبقه بندی مانند نوم و نعاس و سِنة باشد. برخی گفته اند گشاده روئی اگر بحدی رسید کـه درنتیجهء سرور دندانـهای آدمـی آشکار گردید و آوازی از دهان بیرون نیـامد آن را تبسم نامند و اگر آواز خنده بحدی بود کـه از مسافتی هم شنیده مـی شد آن را قهقهه خوانند و اگر مانند هیچیک از این دو نبود آن را ضحک گویند - انتهی. و نیز گفته اند ضحک و قهقهه مترادف باشند و قهقهه آن هست که بانگ قاه قاه از دهان شنیده شود. ولی اکثر بر آنند کـه ضحک آن هست که ضاحک فقط آواز خود بشنود ولی قهقهه آن هست که آواز خنده بگوش غیر نیز برسد ولی تبسم لبخند و خندهء بی آواز را گویند. کذا یستفاد من جامع الرموز و البیرجندی. و ضاحک اسم فاعل از ضحک هست بمعنی خنده کننده و ضاحکة یکی از چهار دندان کـه از بعد نیش بود و ضواحک جمع ضاحکة، و وی را ضاحکة از آن جهة گویند کـه در گاه خنده پیدا شود. کذا فی بحر الجواهر. || نزد اهل رمل اسم شکلی هست که آن را لحیـان نیز گویند بدین صورت ی .
ضحکة.
[ضَ کَ] (ع اِ) یک بار خنده. (منتهی الارب) :
مرا تو گوئی مـی خوردن هست اصل فساد
به جان تو کـه همـی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
من اهل مزاح و ضحکه و زیجم
مرد سفر و عصا و انبانم.مسعودسعد.
ضحکة.
[ضُ کَ] (ع اِ) آنکه بر وی خندند. (منتهی الارب). آنکه بر او خندند. (مـهذب الاسماء). آنکه مردم بر وی خندند. (غیـاث). مسخره :
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضُحکه باشد نیل بر روی حبش.مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضُحکة بر وزن صُفرة،ی کـه رفتار و گفتار و حرکات و سکنات او مردم را بخنده آورد، و ضَحکة بر وزن همزه،ی کـه بر مردم بخندد. کذا فی الجرجانی.
ضحکة.
[ضُ حَ کَ] (ع ص) بسیـارخند. (منتهی الارب). بر مردم خندنده. بسیـار خندنده. آنکه بر مردمان خندد. (مـهذب الاسماء).
ضحکة.
[ضُ حُکْ کَ] (ع ص) بسیـارخند. (منتهی الارب).
ضحکی.
[ضِ] (اِخ) رجوع بـه مصطفی بن مـیرزه شود. (الاعلام زرکلی ص 440).
ضحل.
[ضَ] (ع مص) فرورفتن آب: ضَحَل الماء؛ فرورفت آب. || تُنُک گردیدن. || کمـیاب شدن. (منتهی الارب): ضَحَلَتِ الغُدرُ؛ کم شد آب آبگیرها. (منتهی الارب).
ضحل.
[ضَ] (ع ص، اِ) آب اندک بی عمق. (منتهی الارب). آب اندک. (منتخب اللغات). ج، اَضحال، ضُحول، ضِحال.
ضحن.
[ضَ] (اِخ) شـهری هست در دیـار سلیم بنزدیکی وادی بیضان، و آن را بـه صاد مـهملة نیز گفته اند. (معجم البلدان).
ضحن.
[ضَ حَ] (اِخ) شـهری است. مجدالدین مـی گوید کـه از ابن سیده هست و ابن سیده بیت ابن مقبل را کـه جوهری درون «ض ج ن» آورده، شاهد آورده است، بعد یکی از این دو تصحیف باشد. (منتهی الارب).
ضحو.
[ضَحْوْ] (ع اِ) نیم چاشت. (منتهی الارب). چاشتگاه. هنگام چاشت. (منتخب اللغات).
ضحو.
[ضَحْوْ] (ع مص) ضُحوّ. ضُحیّ. بیرون آمدن درون آفتاب. و منـه الحدیث: رای محرماً قد استظل فقال اضح؛ یعنی بیرون شو درون آفتاب. || آشکار گردیدن راه. || مردن: ضحا ظل فلان؛ بمرد. || نماز چاشت : ضحا الضحی؛ نماز چاشت بکرد. || رسیدن آفتابی را. (منتهی الارب). || طعام چاشتگاه خوردن. (غیـاث) (آنندراج).
ضحوک.
[ضَ] (ع ص، اِ) بسیـارخند. ج، ضُحک. || راه فراخ و پیدا و روشن. (منتهی الارب). راه آشکار و فراخ. (منتخب اللغات). راه روشن. (مـهذب الاسماء).
ضحوکة.
[ضَ کَ] تأنیث ضحوک. (غیـاث) (آنندراج).
ضحوکة.
[ضُ کَ] (ع ص، اِ) آنچه مردم را بـه خنده آرد، و آنکه بر وی مردمان خندند. (غیـاث) (آنندراج)(1).
(1) - درون کتب دسترس ما یـافته نشد.
ضحول.
[ضُ] (ع ص، اِ) جِ ضَحل. (منتهی الارب).
ضحوة.
[ضَحْ وَ] (ع اِ) ضَحو. نیم چاشت. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). چاشتگاه. (زمخشری). چاشتگاه یعنی بعد آفتاب برآمدن.
ضحی.
[ضُ حا] (اِخ) سورهء نودوسومـین از قرآن، مکّیـه، و آن یـازده آیت است، بعد از «لیل» و پیش از «أ لم نشرح».
ضحی.
[ضُ حا] (ع اِ) چاشتگاه (و یذکر). (منتهی الارب) (بحرالجواهر) (مـهذب الاسماء). نیم چاشت، مقابل ظهر کـه چاشت است. چاشتگاه، یعنی بعد آفتاب برآمدن، و گویند بعد چاشتگاه. (دستور اللغة ادیب نطنزی). ارتفاع نـهار. چاشت :
همـیشـه که تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
همـیشـه که تا ندرخشد سُها چو بدر ظلم.فرخی.
آنچنان روئی کـه چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست.مولوی.
مدتی بسیـار مـیکرد این دعا
روز که تا شب، شب همـه شب که تا ضحی.
مولوی.
|| آفتاب. (منتهی الارب) :
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده.مولوی.
-صلوةُ ضحی؛ نماز چاشت. (مـهذب الاسماء). نماز چاشتگاه. (السامـی فی الاسامـی). نماز چاشت، و منـه حدیث عمر: «اضحوا بصلوة الضحی»؛ ای صلوها لوقتها و لاتؤخروها الی ارتفاع الضحی.
|| و قولهم ما لکلامـه ضُحی؛ نیست کلام او را بیـانی. || و الشمس و ضحیـها(1)؛ ای ضوئها اذا اشرق. (منتهی الارب). و نیز رجوع بـه آفتاب پهن شود.
(1) - قرآن 91/1.
ضحی.
[ضِ حا] (ع مص) خوی گرفتن. (زوزنی). خوی و عرق آوردن. (منتهی الارب).
ضحی.
[ضَ حی ی] (ع مص) ضَحو. ضُحو. ضُحیّ. رسیدن آفتابی را. (منتهی الارب).
ضحی.
[ضُ حی ی] (ع مص) ضَحو. ضُحُوّ. ضَحیّ. رسیدن آفتابی را. || بیرون آمدن درون آفتاب. (منتهی الارب). بـه آفتاب شدن. (زوزنی). بـه آفتاب آمدن.
ضحی.
[ضَ حی ی] (اِخ) موضعی هست به یمن. (منتهی الارب).
ضحیـا.
[ضُ حَیْ یـا] (ع اِ مصغر) مصغّر ضحی. (منتهی الارب).
ضحیـاء.
[ضَحْ] (ع ص، اِ) نام اسپی است، یـا اسب اشـهب. (منتهی الارب). مادیـان سپید. (منتخب اللغات). || لیلة ضَحْیـاء؛ شب روشن بی ابر. (منتهی الارب). شبی روشن. (مـهذب الاسماء). || زنی کـه موی بر نـهفت ندارد.
ضحیـاء .
[ضَحْ] (اِخ) نام اسب عمر بن عامر. (منتهی الارب).
ضحیـان.
[ضَحْ] (اِخ) قلعتی هست که احیحة بن الجلاح درون زمـین قبابة برآورده است. (معجم البلدان).
ضحیـان.
[ضَحْ] (ع ص) رجلٌ ضحیـان؛ مردی کـه در وقت چاشت خورد. || یومٌ ضحیـان؛ روز روشن. || سراجٌ ضحیـان؛ چراغ منیر. (منتهی الارب).
ضحیـان.
[ضَحْ] (اِخ) موضعی هست مـیان نجران و تثلیث بـه راه یمن درون کوتاه ترین راه مـیان حضرموت بـه مکّه. (معجم البلدان). موضعی هست در راه حضرموت بطرف مکه. (منتهی الارب).
ضحیـان.
[ضَحْ] (اِخ) ابرق ضحیـان؛ موضعی هست به دیـار عرب.
ضحیـان.
[ضَحْ] (اِخ) عامربن النمربن سعد. رئیس ربیعه پیش از بنی شیبان، و او را بدان جهت ضحیـان گفته اند کـه چاشتگاه به منظور قضاء جلوس کردی. (عقد الفرید ج 3 ص 307).
ضحیـانة.
[ضَحْ نَ] (ع ص) تأنیث ضحیـان. || قُلةٌ ضحیـانة؛ سر کوه ظاهر به منظور آفتاب. (منتهی الارب).
ضحیـاة.
[ضَحْ] (ع ص) یومُ ضحیـاة؛ روز روشن. (منتهی الارب).
ضحیم.
(1) [ضَ] (ع ص)ی کـه کجی درون دهان و یـا بگردن و یـا درون زنخدان او باشد. (غیـاث) (آنندراج).
(1) - درون منتهی الارب «ضجم» (با جیم معجمـه) بـه این معنی آمده و تصور مـی رود «ضحیم» (به حاء مـهمله) همان کلمـهء ضجم باشد کـه بغلط ضبط کرده اند.
ضحیة.
[ضَ حی یَ] (ع اِ) گوسپند قربانی. ج، ضحایـا. (منتهی الارب). آنچه قربان کنند هر جا کـه باشد. (مـهذب الاسماء). || نیم چاشت. (منتهی الارب).
ضخ.
[ضَخ خ] (ع اِ) اشک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِمص) امتداد بول. || پاشیدگی آب. (منتهی الارب). || (مص) چکیدن آب. (منتخب اللغات). || ن. (منتهی الارب). دیر ن. (منتخب اللغات).
ضخام.
[ضُ] (ع ص) کلان و فربه هرچه باشد. (منتهی الارب). بزرگ. (مـهذب الاسماء). بزرگ جثه. زَفت. قوی. بزرگ از هر چیزی. (منتخب اللغات)(1).
(1) - درون منتخب اللغات بـه فتح اول ضبط شده است.
ضخام.
[ضِ] (ع ص) جِ ضَخم. (منتهی الارب).
ضخامت.
[ضَ مَ] (ع اِمص) هنگفتی. تناوری. غلظت. غِلّت (لهجهء محلی قزوین). کلفتی. ستبری : روباه ضخامت جثه بدید... (کلیله و دمنـه). ستبرا. || (مص) کلان و فربه گردیدن. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (مجمل اللغة) (دهار). فخامة. بزرگ تن شدن. (غیـاث) (آنندراج).
ضخز.
[ضَ] (ع مص) برکندن چشمـی را. (منتهی الارب). بحض.
ضخم.
[ضَ / ضَ خَ] (ع ص) هنگفت. ستبر. تناور. (مجمل اللغة) (دهار). سطبر و کلان از هر چیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بزرگ هیکل پرگوشت. (منتهی الارب). دفزک بزرگ. (مـهذب الاسماء). کلفت. زفت. ضخمة. ضخیم. ج، ضخام : گنگ امردی بود ضَخم و زفت. (حاشیـهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
لنگ ولیکن نـه سست، زرد ولیکن نـه زشت
گنگ و نگردد خموش، ضخم و نباشد گران.
مسعودسعد.
روباه... گفت ندانستم کـه هر کجا جثه ضخم تر و آواز هایلتر، منفعت آن کمتر. (کلیله و دمنـه).
جسم ضخمـی داشت او را نبرد
ماند درون مسجد چو اندر جام دُرد.مولوی.
|| ضخم اندام. هلغَف. آکنده گوشت. || راه گشاده و روشن. || آب بسیـار. (منتهی الارب). || گران. ثقیل. سنگین (در آب). || ضخم الفخذین؛ ستبرران.
ضخم.
[ضَ] (اِخ) بنوعبدبن ضخم؛ قومـی از عرب عاربه کـه اکنون منقرض شده اند. (منتهی الارب).
ضخم.
[ضِ خَ] (ع مص) کلان و فربه گردیدن. ضَخامة. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). سطبر شدن. (منتخب اللغات).
ضخمات.
[ضَ] (ع ص) جِ ضَخمة. (منتهی الارب). رجوع بـه ضخمة شود.
ضخمة.
[ضَ مَ] (ع ص) تأنیث ضخم. ضخیم. سطبر هنگفت. ج، ضخمات (به تسکین خاء، زیرا کـه صفت است، و تحریک درون اسم هست و بس). (منتهی الارب).
ضخمة.
[ضِ خَمْ مَ] (ع ص) (ص) زن پهن تن خوش نما و نرم و نازک اندام. (منتهی الارب).
ضخومة.
[ضُ مَ] (ع مص) تناور شدن. (تاج المصادر) (دهار).
ضخیم.
[ضَ] (ع ص) ضَخم. ضخمة. تناور. ستبر. بزرگ جثه. هنگفت. ج، ضِخام.
ضد.
[ضِدد / ضِ] (از ع، ص، اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد درون لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و نزد حکماء قسمـی از مقابل است. و لغات اضداد بیـانش ضمن بیـان معنی لفظ لغت خواهد آمد، ان شاءالله تعالی - انتهی. درون اصطلاح لغویین کلمـه ای کـه دو معنی دهد متضاد با یکدیگر، چون فراز کـه بمعنی بستن و باز هست و جعد کـه بمعنی کریم و بخیل هست و چون قُرْء کـه بمعنی حیض و طُهر هست و ظن کـه بمعنی گمان و یقین هست و خفیـه کـه بمعنی نـهان و آشکار هست و بیع کـه بمعنی خ و فروختن هست و نبل کـه چیز خرد و بزرگ هست و شِف، بمعنی سود و زیـان و ذفر، بوی خوش و ناخوش و ودیعه، امانت کـه بکسی دهی یـا ستانی و جَون، بمعنی سیـاه و سفید. || آنکه نسبتش با دیگری چنان باشد کـه با او تواند نبودن و هر دو با هم نتوانند بودن، چنانکه نسبت سیـاهی بسفیدی چه سیـاهی با سفیدی توانند نبودن چنانکه سرخی با...، و جز آن. || امر وجودی کـه با امر وجودی دیگر قابل اجتماع نباشد. ناهمتا. (منتهی الارب) (دهار) (مـهذب الاسماء) (زوزنی). نامانند. (زمخشری). صُتة. (منتهی الارب). خلاف چیزی. وارو. مخالف. (منتخب اللغات) :
کردار تو ضد همـه کردار زمانـه
از دل بزداید لَطَفت بار زمانـه.منوچهری.
نیت و درون خود را آلودهء بضدّ این گفته نگردانم. (تاریخ بیـهقی ص316).
اگر بضد تو شاهی رسد بـه افسر و تخت
کنندْش زیر و زبر تخت و افسر، آتش و آب.
مسعودسعد.
مـی دانست کـه ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص274).
بد ندانی که تا ندانی نیک را
ضدّ را از ضد توان دید ای فتی.مولوی.
چون شدی درون ضد ببینی ضد آن
ضدّ را از ضد شناسند ای جوان.مولوی.
چون نمـی ماند همـی ماند نـهان
هر ضدی را تو بضدّ آن بدان.مولوی.
چون نباشد شمس ضدّ زمـهریر.مولوی.
مـی گریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیـا.مولوی.
آن نفاق از ضدّ آید ضدّ را
چون نباشد ضدّ نَبْوَد جز بقا.مولوی.
گر نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد بـه ضد پیدا بود چون روم و زنگ.
مولوی.
پس بضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را مـی نماید درون صدور.مولوی.
زآنکه ضد را ضد کند پیدا یقین
زآنکه با سرکه پدید هست انگبین.مولوی.
- ضدّسمّ؛ پادزهر، پازهر.
- ضدّعفونی ؛ زدودن عفونت چیزی.
|| همتا. (منتهی الارب). و خود ضد از لغات اضداد است. مانند. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). مثل ج. اَضداد. و گاه خود بمعنی جمع آید، قال الله تعالی : و یکونون علیـهم ضِدّاً. (قرآن 19/82). و یقال: لا ضدّ له و لا ندّ له و لا ضدید له. (منتهی الارب). || عدو. دشمن. خصم. قوله تعالی: و یکونون علیـهم ضدّاً؛ ای اعداء یوم القیـامة و کانوا فی الدنیـا اولیـائهم. (مـهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ اسدی، نسخهء خطی نخجوانی).
ضد.
[ضِدد] (اِخ) بنوضد؛ قبیله ای هست از عاد. (منتهی الارب).
ضد.
[ضَدد] (ع مص) غالب آمدن بری. (منتهی الارب). غالب شدن درون خصومت بری. || بازگردانیدن چیزی را ازی. (منتخب اللغات). برگردانیدن چیزی را ازی و بازداشتن بلطف و نرمـی. (منتهی الارب). || پر . (زوزنی) (تاج المصادر). پر مشک و جز آن. (منتخب اللغات). پر مشک را. (منتهی الارب).
ضدا.
[ضَ] (اِخ) کوهی هست در شقّ یمامـه. (معجم البلدان).
ضدء .
[ضَ دَءْ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
ضداد.
[ضَ] (اِخ) نخلستانی هست بنی یشکر را بـه یمامـه. (معجم البلدان).
ضداة.
[ضُ] (ع ص) جِ ضادی. (منتهی الارب).
ضدن.
[ضَ] (ع مص) اصلاح و آسان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
ضدنی.
[ضَ نا] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ضدوان.
[ضَ دَ] (اِخ) کوهی است. ابن مقبل گوید :
فصبّحْنَ من ماء الوحیدین نقرة
بمـیزان رعم اذ بدا ضدوان.
ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مـهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضَدَوان دو کوهست، ضَدَیـان بالیـاء مثله. (منتهی الارب).
ضدی.
[ضَ دا] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
ضدی.
[ضَ دا] (ع اِ) خشم، یقال: انـه لذوضدی؛ یعنی صاحب غضب است. (منتهی الارب).
ضدیـان.
[ضَ دَ] (اِخ) دو کوهند. ضدَوان. (منتهی الارب).
ضدیت.
[ضِدْ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مخالفت. عداوت.
ضدید.
[ضَ] (ع ص، اِ) همتا. (منتهی الارب). مانند. (منتخب اللغات). ندّ. || ناهمتا. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). مخالف. (منتخب اللغات). از لغات اضداد است.
ضذج.
[ضَ] (ع اِ)(1) بـه ذال معجمـه، یربوز هست که بقلهء یمانیـه باشد. (فهرست مخزن الادویـه).
(1) - Blette.
ضر.
[ضَرر / ضُرر] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مضرّت. || سختی. (مـهذب الاسماء). بدحالی. ضَرّاء. || زیـان. (مـهذب الاسماء). خلاف نفع. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). ضرر :
ضرّ منافقانی، نفع موافقانی
این را همـی بپائی وآن را همـی نپائی.فرخی.
همـه پالوده نقره را مانند
نقرهء ضرّ و نفع پالایند.مسعودسعد.
ورنـه بگذار زآنکه مـی گذرد
خیر چون شرّ و منفعت چون ضر.سنائی.
حیوانی کـه در او نفع و ضر... باشد چگونـه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنـه). ابوعلی آن رخنـه برگرفت و از غوادی شر و غوایل ضر و نفع فارغ شد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 265).
پس سلیمان با حکیمان زآن گیـا
شرح کردی نفع و ضرّش ای کیـا.مولوی.
وآنچه نپسندی بخود از نفع و ضر
بری مپسند هم ای بی هنر.مولوی.
|| رجلٌ ضرّ اضرار؛ مرد نیک دانا و نـهایت رسا و زیرک و آزموده. (منتهی الارب).
ضر.
[ضَرر / ضُرر] (ع مص) گزند رسانیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گزند . (زوزنی) (تاج المصادر). || زن خواستن بر زن پیشین. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). صاحب منتهی الارب گوید: ضرّ بفتح اول مصدر و بضم اول اسم مصدر ممکن هست باشد.
ضر.
[ضُرر] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضر.
[ضُ رر] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || سختی. (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). بدحالی. || لاغری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || نقصان. (منتخب اللغات). و نیز رجوع بـه ضَرّ شود. || جمع مـیان دو زن. رجوع بـه ضِرّ شود. (منتهی الارب).
ضر.
[ضِرر / ضُرر] (ع اِمص) جمع مـیان دو زن. اسم هست مضارة را، یقال: تزوّج علی ضِرٍّ و ضُرٍّ؛ ای مضارة ای جمع بین امرأتین او ثلاث. (منتهی الارب).
ضرء .
[ضَرْءْ] (ع مص) پوشیده شدن. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَ] (ع ص، اِ) درختان انبوه درون وادی کـه در آن پنـهان توان شدن. یقال: هو یمشی الضراء؛ اذا مشی مستخفیـاً فیما یواری من الشجر. || زمـین نشیب با اندک درخت کـه جای مـیگیرد درون آن ددان. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَ] (ع مص) نـهان شدن. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَرْ را] (ع اِ) ضرّ. گزند. || سختی. (مـهذب الاسماء) (منتهی الارب). بدحالی. (منتهی الارب). مقابل سرّاء. درشتی. درویشی. (دهار). بأساء. بدبختی. تنگی. دشخواری : الذین ینفقون فی السرّاء و الضراء(1)؛ آنانکه مال نفقه و هزینـه کنند درون خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). فسبحان من لایحمد سواء علی السَرّاء و الضرّاء. (تاریخ بیـهقی ص 299). اختصه بالطرایق الرضیة التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر الله تعالی و قضائه و الرضا بباسائه و ضرائه. (تاریخ بیـهقی ص 299).
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو درون سرّا و ضرّا کارت اینست
ندانم کی بحق پردازی از خویش.
سعدی (گلستان).
|| رنجوری. || نقصان درون مال و جان (بأساء و ضراء... مؤنثان لا مذکر لهما. قال الفراء: لو جمعا علی اَبوس و اَضرّ کما یجمع النعماء بمعنی النعمة علی اَنعم لجاز). (منتهی الارب). ج، اَضُرّ. (مـهذب الاسماء) (منتهی الارب). || برجاماندگی. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 3/134.
ضرائب.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضَریبة. (منتهی الارب). جزیـه ها :
از کلک تو شمشیر زده لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نـهد باج و ضرائب.سوزنی.
ضرائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضرّة، هَوو. هَبو. هم شوی. (منتهی الارب).
ضرائک.
[ضَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ ضریک. (منتهی الارب). رجوع بـه ضریک شود.
ضراءة.
[ضَ ءَ] (ع مص) آزمند و حریص گردیدن. (منتهی الارب).
ضراب.
[ضِ] (ع مص) برجهیدن گشن بر ماده. (منتهی الارب). || گشنی شتر. (تاج المصادر). مست شدن اشتر تیز. (تاج المصادر). گشنی شتر. (زوزنی). || مضاربة. بای شمشیر زدن :
نـه مرد ی کـه مرد ضرابی
نـه مرد طعامـی کـه مرد طعانی.منوچهری.
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب.
مسعودسعد.
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مـهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب.
خاقانی.
در علمش مـیر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهء صد نیزه خون گاه طعان و ضراب.
خاقانی.
ارباب آن حراب و ضراب راه گریز و پرهیز گرفتند. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص355).
ضراب.
[ضَرْ را] (ع ص) رودزن. (مـهذب الاسماء) (دهار). || واشی. ساعی. || درم زن. (مـهذب الاسماء) (دهار). سکّه زن :
ضَرّاب وار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همـی.منوچهری.
بگاه ضرب همـی زرّ و سیم بوسه زند
ز عزّ نامش بر روی سکهء ضرّاب.
مسعودسعد.
بنـهم ازبرای نام ترا
دیدگان زیر سکهء ضرّاب.مسعودسعد.
که موم و زر بـه کژی نقش راستی یـابند
ز مـهر خاتم سلطان و سکهء ضرّاب.خاقانی.
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرّابان شعر از من پذیرد کیمـیا.
خاقانی.
تکیـه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننـهد بر درم ماهی ضراب.خاقانی.
ضراب.
[ضَرْ را] (اِخ) ابوعبید معروف بـه ضراب. از متقدمـین ادباء است. (محاسن اصفهان مافروخی ص33).
ضرابخانـه.
[ضَرْ را نَ / نِ] (اِ مرکب)درم سرا. سرای درم. دارالضرب. مـیخکده. دارالسکه. جائی کـه در آن زر و سیم سکه زنند.
ضرابیة.
[ضُ یَ] (اِخ) شـهرستانیست بمصر از حوف. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضِ] (اِخ) موضعی است، و در اخبار نام آن آمده است. (معجم البلدان).
ضراح.
[ضِ] (ع مص) لگد زدن. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضَ حِ] (ع اِ فعل) اَضرح. دور کن و بینداز. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضُ] (اِخ) خانـه ای هست در آسمان چهارم. (دهار) (مـهذب الاسماء). بیت المعمور کـه قبلهء ملائکه هست در آسمان چهارم. (منتخب اللغات). نام بیت المعمور کـه خانـه ای هست ساخته درون آسمان چهارم مقابل خانـهء کعبه. (منتهی الارب). خانـه ای هست در آسمان مقابل کعبه و آن بیت المعمور است، و ضریح لغتی هست در آن... و گویند آن همان کعبه هست که خداوند بهنگام طوفان بـه آسمان برد و بسبب دوری از زمـین ضراح نامـیده شد. (معجم البلدان).
ضراح.
[ضَرْ را] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) مسجد ضرار؛ مسجدی بود کـه منافقان ساخته بودند و حق تعالی بـه هدم آن فرمان داد چنانکه درون قرآن واقع است. (منتخب اللغات).
ضرار.
[ضِ] (ع مص) مُضارّة. گزند رسانیدن یکدیگر را. || جزای ضرر. و قوله تعالی: اتخذوا مسجداً ضراراً(1)؛ ای مضارة لاهل مسجد قبا. (منتهی الارب). || لا ضرر و لا ضرار؛ قاعدهء فقهی هست و مأخوذ از حدیث نبوی «لا ضرر و لا ضرارَ فی الاسلام».
(1) - قرآن 9/107.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن احمدبن ضرار الضّبی، مکنی بـه ابوالحسن. جده ضرار بنی بعض جامع الیـهودیة الموضع الذی یعرف بضرارآباذ. حدثنا سلیمان بن احمد ثنا ضراربن احمدبن ضرار الاصبهانی ثنا احمدبن یونس الضبی ثنا حجاج بن محمد عن ابن جریح اخبرنی زیـادبن سعد انّ قزعة مولی عبدالقیس اخبره انـه سمع عکرمة مولی ابن عباس یقول قال ابن عباس صلیت الی جنب النبی (ص) و عائشة خلفنا تصلی معنا و انا الی جنب النبی (ص). حدثنا ابومحمدبن حیـان ثنا ابوالحسن ضراربن احمدبن ضرار الضبی من حفظه ثنا احمدبن یونس الضبی ثنا عبدالله بن بکر السهمـی عن حمـید عن انس بن مالک قال قال رسول الله (ص) دخلتُ الجنة فاذا انا بقصر من ذهب فقلت لمن هذا القصر؟ فقیل لرجل من قریش، فظننتُ انّی انا هو فقال لعمربن الخطاب هذا او نحوه. (ذکر اخبار اصفهان ج1 ص351).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الحسین. صاحب عیون الاخبار گوید: قیل لضراربن الحسین: ما السرور؟ قال: لواء منشور و جلوس علی السریر و السلام علیک ایـها الامـیر. (عیون الاخبار ج 1 ص 258).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الخطاب بن مرداس بن کبیربن عمرو آکل السقب بن حبیب بن عمروبن شیبان بن محارب بن فهربن مالک الفهری. مردی شجاع و شاعر و سوار و از قائدین عرب و صحابی بود. وی روز غزو اُحد و خندق با مسلمـین جنگهای سخت کرد و در فتح مکه اسلام آورد، و در فتح شام نیز وی را حکایـاتی است. گویند درون قریش اشعر از وی نبود و درفش کاویـانی را درون جنگ قادسیـه وی بدست کرد و آن را بـه سی هزار درم بفروخت. فتح ماسبذان و شیروان نیز او کرد و در وقعهء اجنادین کشته شد. (الاعلام زرکلی ج2 ص440) (حبیب السیر ج1 ص125، 164، 165) (امتاع الاسماع ص96، 152، 231، 232).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الشماخ، ملقب بـه مزرد(1). و صاحب تاج العروس درون مادهء زَرَد، المزرد (کمحدث) ابن ضرار آورده است. لقب اخی الشماخ الشاعر.
(1) - التاج ص 190.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن القعقاع بن معبدبن زرارة. از سواران عرب کـه در وقعهء وقیط بکر و تمـیم اسیر گرفته شد. وی صحابی است. (عقدالفرید ج6 ص46). صاحب عیون الاخبار گوید: حدثنی سهل بن محمد عن الاصمعی قال اخبرنی شیخ مِنْ مَشْیَختنا، و ربما قال: هارون الاعور، ان قتیبة بن مسلم قال ارسلنی ابی الی ضراربن القعقاع بن معبدبن زرارة فقال: قل له قد کان فی قومک دماء و جراح، و قد احبوا ان تحضر المسجد فیمن یحضر، قال: فاتیته فابلغته فقال یـا جاریة: غدّینی، فجاءت بارغفة خُشنٍ فثردتهن فی مریس(1) ثم برقتهن(2) فاکل قال قتیبة، فجعل شانـه یصغر فی عینی و نفسی ثم مسح یده و قال: الحمدلله حنطة الاهواز و تمر الفرات و زیت الشّام ثم اخذ نعلیـه و ارتدی. ثم انطلق معی و اتی المسجد الجامع فصلی رکعتین ثم احتبی فمارأته حلقة الا تفوضت الیـه فاجتمع الطالبون و المطلوبون فاکثروا الکلام، فقال: الی ماذا صار امرهم؟ قال: الی کذا و کذا من ابل، قال: هی علی، ثم قام. (عیون الاخبار ج 1 ص 332 و 333).
(1) - فی هامش النسخة الفتوغرافیة: «المریس تمر و زیت» و فی القامورس انـه التمر الممروس باللبن.
(2) - برق الطعام بزیت او سمن: جعل فیـه منـه قلی. (قاموس).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن صرد، مکنی بـه ابونعیم. محدث است. مأمون او را بـه معلمـی یکی از اولاد خود خواند و وی امتناع ورزید. او راست: کتاب الوقف و الابتداء. (ابن الندیم).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن عبدالمطلب. عم پیغمبر اکرم کـه با عبدالله و ابوطالب از یک مادر (فاطمـه عمرو المخزومـیة) بود. رجوع بـه عقدالفرید ج3 ص263 و ج5 ص7 شود.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن عمرو الضبی، مکنی بـه ابوعمرو. رئیس فرقهء ضراریـه از مجبره. بشربن المعتمر را کتابی هست در رد وی. صاحب عقدالفرید درون فصل کبرة السن گوید: عاش ضراربن عمرو حتی ولد له ثلاثة عشر ذکراً فقال: من سره بنوه ساءته نفسه(1). و صاحب عیون الاخبار هم گوید: قال ضراربن عمرو الضبی، و قد رُئی له ثلاثة عشر ذکراً قد بلغوا: من سره بنوه ساءته نفسه(2). و نیز صاحب عقدالفرید ذیل عنوان «النفس الملکیة» آرد: قیل لضراربن عمرو: ما السرور؟ قال: اقامة الحجة و ادحاضُ الشبهة.(3)و نیز گوید: قالوا: کانت فی ابی عمرو ضراربن عمرو ثلاثة من المحال: کان کوفیـاً معتزلاً و کان من بنی عبدالله بن غطفان و یری رای الشعوبیة و محال ان یکون عربی شعوبیـاً و مات و هو ابن سبعین سنة(4). (عقدالفرید ج8 ص147 و 148). صاحب عیون الاخبار گوید(5): قال ضراربن عمرو لابنته حین زوجها: امسکی علیک الفضلین: فضل الغلمة و فضل الکلام.
(1) - عقدالفرید ج 2 ص 360.
(2) - عیون الاخبار ج 2 ص 320.
(3) - عقدالفرید ج 7 ص 247.
(4) - کذا بالاصل. و لانعرف وجه الاحالة فی الثالثة او لعل فی الخبر نقصاً.
(5) - ج 1 ص 330.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن فضالة بن کلدة. شاعری است.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مالک (الازْور) بن اوس بن خزیمة الاسدی. از اَبطال عرب درون جاهلیت و اسلام، صحابی و شاعری شریف، و هم اوست کـه مالک بن نویرة را کـه بعد از رحلت حضرت رسول بـه ردّت متهم شده بود بـه امر خالدبن ولید بکشت. وی درون حرب یمامـه قتالی سخت کرد که تا آنجا کـه هر دو ساق وی قطع د و ناگزیر بزانو درآمد و جنگ مـی کرد و هم درون آن حال پایمال و لگدکوب سُم ستوران گشت و پس از چند روز بـه یمامـه یـا جای دیگر گذشته شد. (الاعلام زرکلی ج2 ص440) (حبیب السیر ج1 ص155) (المعرّب جوالیقی ص356).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مرة الشیبانی، مکنی بـه ابوسنان. تابعی است. شـهاب بن عباد گوید کـه اصحاب ما گفته اند بکاؤن کوفه چهار تن اند: ضراربن مرة و عبدالملک بن ابجر و محمد بن سوقة و مطرف بن طریف. و ضرار پانزده سال پیش از مرگ گوری درون خانـهء خویش د و پیوسته بدانجا رفتی و ختم قرآن کردی. محاربی گوید: ضراربن مرة و محمد بن سوقه، چون روز آدینـه فرازمـی آمد گرد مـی آمدند و مـی گریستند. عبدالله بن الاجلح گوید کـه ضراربن مرة ما را گفتی: «لاتجیئون جماعة و لکن لیجی ء الرجل وحده فانکم اذا اجتمعتم تحدثتم و اذا کان الرجل وحده لم یخل من ان یدرس جزاه او یذکر ربه». ابوسنان گفت: قال ابلیس اذا استمکنت من ابن آدم ثلاثاً اصبت منـه حاجتی، اذا نسی ذنوبه و استکثر عمله و اعجب برأیـه. مصنف گوید ضرار از سعیدبن جبیر و دیگران اسناد کردی. (صفة الصفوة ج3 ص64 و 65).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مقرن. صحابی است. (منتهی الارب).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) الرومـیة. نام مادر معتضد خلیفهء عباسی است. رجوع بـه عقد الفرید ج 5 ص 406 و مجمل التواریخ ص 370 شود.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) الضبی، زیدالفوارس. پسر او حصین درون یوم دارة مأسل بـه دست عتبة بن شتیر کشته شد و او با قوم خود بـه خونخواهی پسر برخاست. رجوع بـه عقد الفرید ج6 ص43 و 44 شود.
ضرارة.
[ضَ رَ] (ع مص) نابینا شدن. (منتخب اللغات). نابینائی. (دهار). || کمـی درون اموال و ذوات. (منتهی الارب). || گزند رسانیدن. (غیـاث) (آنندراج).
ضراریة.
[ضِ ری یَ] (اِخ) یکی از شش فرقهء مجبره منسوب بـه ضراربن عمرو حِفص الفرد و اتفاقهما فی التعطیل انـهما قالا الباری تعالی عالمٌ قادرٌ علی معنی انـهبجاهل و لا عاجز و اثبت الله تعالی ماهیة لایعلمـها الا هو و قالا ان هذه المقالة محکیة عن ابی حنیفة رحمـه الله و جماعة من اصحابه و ارادا بذلک انـه یعلم نفسه شـهادة لا بدلیل و لا خبر و نحن نعلمـه بدلیل و خبر و اثبتا حاسة سادسة للانسان یری بها الباری تعالی یوم الثواب فی الجنة و قالا افعال العباد مخلوقة للباری. رجوع بـه ص94 از کتاب اول ملل و نحل شـهرستانی چ مصر درون حاشیـهء ملل و نحل ابن حزم شود.
ضراس.
[ضِ] (اِخ) دهی هست محاذی یمن. (منتهی الارب). دهی هست در کوههای یمن. (معجم البلدان).
ضراس.
[ضُ] (ع اِ) درد دندان. (مـهذب الاسماء). || کندی دندان.
ضراسی.
[ضَ سا] (ع ص، اِ) جِ ضَریس. (منتهی الارب).
ضراط.
[ضُ] (ع اِ) تیز. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). آواز تیز. (منتهی الارب). ضِرطه. ضرط. ریحی کـه به آواز از اسفل شکم برآید. (غیـاث) (آنندراج). بادی کـه به آواز از مردم جدا شود. باد بُنِ آدمـی. (دهار) : و جایگاه وزارت بـه اصیل روغدی تفویض کرد، او درون ابتدا نحّاسی بود درون دیوان درون جمع صدور و اعیـان بی دهشت ضراط و حباق از او روان. (جهانگشای جوینی).
ضراط.
[ضُ] (ع مص) تیز دادن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). زدن. باد رها از شکم. (مـهذب الاسماء).
ضراط.
[ضَرْ را] (ع ص) تیزدهنده. (منتهی الارب).
ضراطمـی.
[ضُ طِ مـی ی] (ع ص، اِ) بالهء (؟) سطبر برآمده. (منتهی الارب). من الارکاب ای الفروج الضخم الجافی المکتنز المرتفع.
ضراعت.
[ضَ عَ] (ع مص) فروتنی نمودن. || خواری نمودن. (تاج المصادر). خوار و حقیر گردیدن. (منتهی الارب). بزاری خواستن. زاری . خواری و زاری نمودن. زا. || سست و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب). ضعیف شدن. (زوزنی). || رام شدن. (منتهی الارب). استکانت. تضرع. عجز. (غیـاث). ابتهال : حق طاعت و ضراعت او بـه تیسیر امل و تقریر عمل بـه ادا رسانید. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص337). پیران و سالخوردگان بر سبیل ضراعت پیش خان آیند و دعا گویند. (جهانگشای جوینی).
آن امـیران درون شفاعت آمدند
وآن مریدان درون ضراعت آمدند.مولوی.
ضراعة.
[ضُ عَ] (اِخ) قلعتی هست به یمن. (معجم البلدان).
ضراغم.
[ضَ غِ] (ع اِ) جِ ضِرغام.
ضرافط.
[ضُ فِ] (ع ص) بزرگ جثهء فربه کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرافة.
[ضُ فَ] (اِخ) جایگاهی هست به نجد مـیان بصره و کوفه. (معجم البلدان). موضعی هست نزدیک لعلع. (منتهی الارب).
ضراک.
[ضُ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد. || (ص) درشت غلیظ. (منتخب اللغات). آنکه پی گلوی او درشت و سخت باشد. (منتهی الارب).
ضراکة.
[ضَ کَ] (ع مص) نابینا شدن. || درویش شدن. || بدحال شدن. || گول گردیدن. || بر جای ماندن. || درشت و سخت شدن پی و رگ حلق. (منتهی الارب). سخت اندام شدن. (زوزنی).
ضرام.
[ضِ] (ع اِ) هیزم ریزه. هیزم سست و نرم، یـا آنکه خدرک نباشد او را. (منتهی الارب). هیزم. (مـهذب الاسماء). هیزم افروخته. (منتهی الارب). هیزم ریزه کـه بدان آتش افروزند، و بفارسی فروزینـه گویند. (منتخب اللغات). فروزینـه. حصب. آتش افروزینـه. (دهار). هیزم باریک و ریزه کـه بدان آتش افروزند. (غیـاث) (آنندراج) : و تاج الدین زنگی والی بلخ کـه ضرام آن فتنـه بود بمروالرّوذ تاخت. (جهانگشای جوینی). || زبانـهء آتش. (دهار).
ضرام.
[ضِ] (ع اِ) درخت بطم. درخت کلنکور. (مـهذب الاسماء).
ضرامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) ضِرام. رجوع بـه ضرام شود. || درخت حبة الخضراء کـه بفارسی بن گویند. (منتهی الارب).
ضراو.
[ضُ] (اِ) اسم نوعی از قنفذ کبیر است. (فهرست مخزن الادویة). رجوع بـه ضرب شود.
ضراوت.
[ضَ وَ] (ع مص) ضَری. ضَراءة. آزمند و حریص گردیدن. (منتهی الارب). سخت حریص شدن. (زوزنی) : ضراوت سفها درون افساد حال و اتلاف مال رعیت زیـادت مـی گشت. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 383). قوت و ضراوت ابوعبدالله طائی درون مباشرت حرب و چیرگی او بر سفک دماء و فتک اولیـای خویش بدید. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 351). || حریص بودن بر صید. || درون پی صید دونده شدن سگ. (منتهی الارب). درون پی صید دویدن سگ. || خوگر شدن چیزی را، و منـه قول عمر (رض): ایّاکم و هذه المحازر فان لها ضراوة کضراوة الخمر. (منتهی الارب). || خوف . (زوزنی).
ضرایب.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضریبه. (منتهی الارب). رجوع بـه ضریبة شود.
ضرایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضرّة. (منتهی الارب). هم شویـان.
ضرایک.
[ضَ یِ] (ع ص، اِ) ضرائک. جِ ضریک. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ رَ / ضَ] (ع اِ) شـهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. عسل سفید غلیظ. (فهرست مخزن الادویـه). انگبین سخت. انگبین سفید، و گویند ستبر. (مـهذب الاسماء).
ضرب.
[ضَ رَ] (ع مص) هلاک شدن از سردی یـا سردی زده شدن. (منتهی الارب). سرمازدگی. || پشک زده شدن زمـین. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ رِ] (ع ص) بسیـار زننده. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مثل. همتا. (منتهی الارب). || نوع. قسم. صنف. گونـه. ج، ضُروب، اضراب. (مـهذب الاسماء) : نـهاد کوه بر دو ضرب هست یکی کوه اصلی است... دیگر شاخهای کوه است. (حدود العالم). رود بر دو ضرب هست یکی طبیعی و دیگر صناعی. (حدود العالم). || (ص) مرد رسا و تیزخاطر. (منتهی الارب). مردی کـه در کار بُرّا باشد. (منتخب اللغات). || سبک گوشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). || چست و چالاک. (منتهی الارب). || باران سبک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). || تنک از هر چیز. || (اِ) شـهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. (منتخب اللغات)(1). || (اصطلاح عروض) آخر از شعر. (منتهی الارب). آخر بیت شعر. (منتخب اللغات). جزو آخرینِ مصراع دوم درون اصطلاح اهل عروض. (المعجم). آخر جزء من المصراع الثانی. (جرجانی). || گوشت اشتر. (مـهذب الاسماء). || نوعی تنبک. تنبک بزرگی کـه مطربان به منظور نگاه داشتن اصول بکار دارند. آلتی چون نقاره کـه بدان اصول نگاه دارند. طبلی اصول داران مطربان و ورزشکاران را. || تیر : سیصدوپنجاه ضرب توپ کوچک و کلان بیکبار شلیک نمود. (تاریخ گلستانـه). || (اصطلاح ریـاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب. تضعیف یکی از دو عدد بـه عدّهء آحاد عدد دیگر، تضعیف احد العددین بالعدد الاَخر. (جرجانی). چون ضرب سه درون چهار کـه حاصل آن دوازده و مثل اینست کـه «چهار» سه بار، یـا «سه» چهار بار تضعیف شده است. بُرجان. (خلیل بن احمد).(2)علامت ضرب «×» است. و گویند: ضرب به. ضرب در. ضرب اندر، چنانکه 2 ضرب درون 2 مساوی 4 یـا 2 ضرب بـه 2 مساوی 4 یـا 2 ضرب اندر 2 مساوی 4. ابوریحان بیرونی درون التفهیم گوید: ضرب چیست؟ عدد را چند بار دیگر هست و نمودهء او: پنج اندر هفت. خواهی پنج را هفت بار کن که تا سی وپنج گردد و گر خواهی هفت را پنج بار کن که تا نیز سی وپنج گردد زیراک معنی او آن هست که پنج هفت بار و یـا هفت پنج بار. (التفهیم ص41). || ضرب شیئها درون یکدیگر، شیئی کـه به شیئی درزنی مال آید و شیئی کـه بعددی زنی کم مال آید و چون کم شیئی بعدد زنی کم شیئها گرد آید چندان عدد، و چون کم شیئی بـه کم شیئی زنی مال آید زیرا کـه کمـی کمـی را باطل تواند . (التفهیم ص 51). || ضرب الخط فی الخط. رجوع بـه خط اندر خط زدن شود. (التفهیم ص 15). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ضاد و سکون راء، نزد شعراء عرب و عجم جزء اخیر از مصراع دوم را گویند کـه به عجز نیز نامـیده مـی شود و نزد پاره ای دیگر قافیـه را نیز گویند، چنانچه درون مطول و غیره ذکر گردیده. و نزد منطقیـان عبارتست از اقتران صغری بـه کبری درون قیـاس حملی و آن را قرینـه نیز نامند و بیـان آن ضمن معنی لفظ قرینـه بیـاید ان شاء الله تعالی. و نزد محاسبان تحصیل عدد سومـیست کـه نسبت آن بـه یکی از دو عدد دیگر مانند نسبت عدد دیگر بـه واحد باشد مثلاً حاصل ضرب پنج درون چهار کـه بیست مـی باشد نسبت آن بـه پنج مانند نسبت چهار هست به یک، بعد همچنانکه بیست چهار برابر پنج هست همچنان چهار هم چهاربرابر یک مـی باشد. و برخی ضرب را بدین نحو تعریف کرده اند که: عبارتست از تحصیل عدد سومـی کـه نسبت یکی از دو عدد دیگر بـه آن عدد سوم مانند نسبت یک بعدد دیگر باشد و یکی از آن دو عدد را مضروب و عدد دیگر را مضروب فیـه نامند و عدد سوم را حاصل ضرب دو عدد دیگر خوانند. و گاه حاصل ضرب را هم مضروب نامند چنانکه درون اصطلاحات محاسبان مشاهده مـی شود. و نیز درون تعریف ضرب گفته اند: عبارت هست از جستجوی عدد سومـی کـه اگر آن را بر یکی از دو عدد دیگر قسمت کنیم عدد دیگر بـه دست آید چه قسمت درون اربعهء متناسبه مطابق مقررات فن از جمله لوازم است، چنانچه بیست را کـه بر پنج قسمت کنیم، حاصل چهار بـه دست آید و چون بیست را بر چهار قسمت کنیم خارج قسمت پنج حاصل آید و چون عدد یـا مفرد هست یـا مرکب لهذا ضرب بر سه گونـه باشد یـا ضرب مفرد درون مفرد و یـا ضرب مفرد درون مرکب، و یـا ضرب مرکب درون مرکب و نیز عدد یـا صحیح هست یـار و یـا مختلط از صحیح ور هست پس بدین اعتبار، منقسم مـی شود ضرب بر نُه قسم و چون عالعمل درون ضرب معتبر نیست، به منظور آنکه تأثیری درون ضرب نخواهد داشت، بنابراین ضرب منحصر هست در پنج قسم: اول ضرب صحیح درر، دوم ضرب صحیح درون مختلط، سوم ضربر درر، چهارم ضربر درون مختلط، پنجم ضرب مختلط درون مختلط. و ضرب منحط آن هست که یکی از دو جنس را درون دیگری ضرب کنی و حاصل را بـه طریق تنزیل پایـه بگیری، مثلاً حاصل ضرب درجه درون دقیقه بدین طریق بثانیـه رسد اما اگر بـه طریق منحط نباشد حاصل ضرب دقایق است. از اینرو عبدالعلی قوشچی درون شرح زیج الغ بیکی گفته: ضرب منحط عبارت از آن هست که حاصل ضرب را بر شصت قسمت کنند (؟) چنانکه قسمت منحط آن هست که حاصل قسمت را درون شصت ضرب کنند - انتهی. || و ضرب شکلی درون شکلی نزد اهل رمل عبارتست از جمع جمـیع مراتب متجانسهء هر دو شکل مضروب و مضروب فیـه. و حاصل ضرب را نتیجه و لسان الامر گویند و شکل مضروب فیـه را شریک نامند - انتهی. || سیخول کـه خارپشت تیرانداز باشد، یعنی خارهای خود را چون تیر اندازد. (برهان). شَیـهم. تشی(3)، و امروز آن را درون افریقا ضربان نامند. صاحب اختیـارات بدیعی گوید: صاحب جامع گوید از قول شریف کـه آن حیوانیست بـه لغت همدان وی را سیـهم گویند و بلفظ دیگر دلال و آن نوعی دیگر از قنفذ بزرگست و خار دراز دارد و مانند تیر اندازد و چون خواهد کـه تیر بیندازد گرد گردد و چون راست شود تیر بیندازد. گاه باشد کـه سه چهار تیر بیندازد و اگر بر اعضای آدمـی بیـاید مجروح شود. گوشت وی گرم و خشک بود و وی مقدار سگ کوچک بود و گوشت وی چون بخورند نقرس را نافع بود و همچنین خون وی بر قدمـین ضماد کنند نقرس زایل گرداند و چون خون وی درون اندام مالند چرک را زایل کند و کلف را جلا دهد البته. و این مولف گوید آنچه بـه مکه آورند آن را رب الضرو خوانند بوی دهان را بنشاند چون درون دهان گیرند. (اختیـارات بدیعی). بپارسی سیخول گویند شوربایش ضیق النفس و بحة الصوت را سودمند آید و خونش چون طلا کنند نقرس و وجع المفاصل را نفع دهد و قوبا و کلف را زایل گرداند. کبارالقنفذ. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - درون این معنی تحریک اشـهر است. رجوع بـه ضَرَب شود.
(2) - بُرجان بمعنی حاصل ضرب هست و خلیل آن را بمعنی ضرب گرفته.
(3) - Porc-epic
ضرب.
[ضَ] (ع اِمص) ضربت. کوب. زد. لطم. (تاج المصادر) :
دید پرروغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طولی کل ز ضرب.
مولوی.
|| کوفتن. زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیـهقی). زخ. زخم. زدن بشمشیر :
بجمشید گفتا کـه ای نامدار
کنون ضرب مردان یکی پای دار.فردوسی.
شیرمردانی کـه همچون شیر شادرْوان بود
پیش ایشان وقت حرب و ضرب، شیر مرغزار.
وطواط.
رشّ؛ ضرب دردناک. رزمة؛ ضرب شدید. (منتهی الارب). || سکه زدن :
چنانکه مـهر درم باژگونـه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم.
مسعودسعد.
بگاه ضرب همـی زرّ و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکهء ضراب.
مسعودسعد.
|| نواختن :
چون سماع آمد ز اوّل که تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.مولوی.
|| نوبت حرکت مـهره : امـیر دو مـهره درون شش گاه داشت و احمد بدیـهی دو مـهره درون یک گاه و ضرب امـیر را بود. (چهارمقالهء عروضی). || زدن. مایل بودن بـه گراییدن به: و هو ارطب (ای جزر) و اطیب طعماً و الاَخر یضرب الی الصفرة. || خط کشیدن بقصد ابطال بر نوشته ای : و قال اذا کان کذا فلیس منـه فضرب کل واحد منـهم علی ماکتب. (معجم الادباء ج 5 ص 284). || آوردن مثل: ضربِ امثال؛ داستانـها زدن. ضرب مثل؛ داستان زدن :
در مقامـی کـه کند روی کنایـه بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضربِ مَثل.
محمد عوفی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضرب مثل، عبارتست از ذکر چیزی که تا ظاهر شود اثر آن درون غیر آن چیز. و در ضرب مثل که تا مشابهت درون بین نباشد زدن مثل صورت نگیرد و برای آن ضرب مثل نامـیده شده کـه شی ء محل زدن واقع گردیده یعنی چیزی کـه در آغاز امر بیـان شده درون ثانی مورد ضرب مثل گردیده سپس بر سبیل استعارت به منظور هر حالت یـا افسانـه ای یـا صفتی جالب نظر کـه شگفتی درون آن نیز باشد استعمال گردد. و حق عز اسمـه درون قرآن بر سبیل پند و تذکیر از هر آنچه مشتمل بتفاوت درون ثواب یـا احباط عمل یـا مدح یـا ذم یـا ثواب یـا عقاب و امثال آن باشد مثل آورده. و در ضرب مثل منظور نزدیک ساختن مقصود باشد با قوانین عقلیّه و مجسم ساختن مرام هست بصورت محسوس و الزام دشمن شدیدالخصومة و سرکوبی کفار سرکش. و از اینرو درون کلام مجید امثال بسیـاری ایراد فرموده، چنانکه فرماید: و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون. (قرآن 39/27). و در بیـان و ایراد امثال نباید درون اصل مثل تغییر و تبدیلی روا داشت بلکه حتما عین مثل را ایراد کرد. نبینی درون این مثل کـه اعط القوس باریـها، یـاء باریـها را ساکن تلفظ مـی کنند درون صورتی کـه اصل تحریک یـاء است، یـا درون این مثل که: فی الصیف ضیعت اللبن، کـه اگر مخاطب مرد هم باشد تاء درون ضیعت را مکسور تلفظ کنند که تا در اصل مثل تغییری رخ نداده باشد. هکذا فی کلیـات ابی البقاء. || بیـان . (منتخب اللغات). بیـان برایی. (منتهی الارب). || رفتن درون زمـین بـه طلب روزی. (منتخب اللغات). رفتن مرغان بـه طلب رزق. (منتهی الارب). || دستی را درون مال وی فروبستن. (تاج المصادر). گرفتن و بازداشتنی را. || عقد بیع بای. || برآمدن به منظور بازرگانی یـا به منظور جنگ با کفار. || شتاب . (منتهی الارب). تیز رفتن. (منتخب اللغات). || رفتن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بشدن دور. (زوزنی). || خوابانیدنی را یـا بازداشتن او را از شنیدن. (منتهی الارب). خوابانیدن. (منتخب اللغات). خواب بری افکندن. (زوزنی). || اقامت درون جائی (از لغات اضداد است). || برداشتن ماده شتر دم خود را و زدن آن را بر شرم خود و رفتن درون آن حال. || قضای حاجت . (منتهی الارب). || بول بازداشتن. (زوزنی). || آمـیختن چیزی را بچیزی. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || رمـیدن شتر. (منتهی الارب). || شنا درون آب. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || گزیدن ماری را. (منتهی الارب). || جنبیدن. || دراز گردیدن. || روی گردانیدن. || اشاره . (منتهی الارب). || برجستن رگ. || جدائی انداختن زمانـه مـیانان. || بددل شدن و ترسیدن. (منتهی الارب). || گذشتن وقت. || ضُربت الارض؛ (مجهولاً) پشک زده شد زمـین. || ورزیدن بزرگی و طلب آن. گویند: هو یضرب المجد؛ ای یکسبه و یطلبه. || زرگری . (منتهی الارب). || خیمـه برپای . || پدید . (زوزنی) (تاج المصادر).
-به ضرب دست، بـه ضرب شصت؛ با سعی و جدّ و زور و قوت.
-ضرب اصول؛ بـه اصول زدن دستک و انگشت و مانند آن. سعدی راست :
بدوستی کـه ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم کـه ضرب اصول.
(از آنندراج).
-ضرب الأزب؛ ضربی کـه هرچند بـه شود نشان آن بماند. (غیـاث).
- ضرب الفتح؛ نوعی از نوازش و نقاره کـه در وقت فتح نوازند، و گویـا شادیـانـه همانست، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (غیـاث) (آنندراج).
-ضرب المثل؛ داستان زدن.
-ضرب جامـه؛ اصطلاحی بوده هست صوفیـان را ظاهراً بمعنی شق جامـه ولیکن این معنی محقق نیست : شیخ را وقت خوش گشت و وجدی بر وی ظاهر شد و جامـه ضرب کرد(1). (اسرار التوحید 96).
(1) - ن ل: مخروق کرد.
ضربات.
[ضَ رَ] (ع اِ) جِ ضربة.
ضربان.
[ضَ رَ] (ع مص، اِمص) تپش. سخت شریـان. تپیدن. زدن. (آنندراج) :
دستور طبیب هست که بشناسد شریـان
چون باضربان باشد و چون بی ضربانست
چون با ضربانست کند قوت او کم
ور کم نکند بیم خناق و خفقانست.
منوچهری.
|| درد ریش. (مـهذب الاسماء). تیر. || تیر کشیدن(1): و ورق هذا النبات اذا دقّ و تضمد بـه مع دهن الورد نفع من اورام الة و سکن ضربانـها و اوجاعها. (ابن البیطار درون شرح کلمـهء آذان الارنب). || فِغ فِغ : اذا سحق [الخردل] و وضع علی ضرس الدائم الضربان... تری منـه نفعاً عجیباً. (ابن البیطار). جستن ریش و جراحت از درد. (تاج المصادر) (زوزنی). || پر شدن جراحت از ریم. (منتهی الارب). || ضربان، ضربانی؛ یکی از پانزده درد کـه صاحب نامند. ابوعلی درون قانون درون «اصناف الاوجاع التی لها اسماء» گوید: سبب الوجع الضربانی ورم حارّ غیر بارد(؟) اذ البارد کیف کان، صلباً او لیّناً فانّه لایوجع، الا ان یستحیل الی الحارّ و انّما یحدث الوجع الضربانی من الورم الحارّ علی هذه الصفة اذا حدث ورم حار و کان العضو المجاور له حساساً و کان بقربه شریـان یضرب دائماً لکنـه لما کان ذلک العضو سلیماً لم یحس صاحبه بحرکة الشریـان فی غوره فاذا الم و ورم صار ضربانـه موجعاً. و یکی از شارحین نصاب الصبیـان گوید: ضربان دردی هست که درون آن درد جستن رگهاء جهنده بیشتر شود. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: المـی هست که مـی زند. || ضربان چشم؛ فغ فغ چشم. || ضربان قلب؛ طپیدن دل. زدن دل. || برآمدن به منظور بازرگانی یـا به منظور جنگ با کفار. (منتهی الارب). || شتاب . || رفتن. (منتهی الارب).
(1) - elancement.
ضربان.
[ضُ] (ع اِ) نامـی هست که درون افریقیـه بـه شیـهم دهند. تشی. ضَرب. شیـهم. سیخول.
ضرب الاجل.
[ضَ بُلْ اَ جَ] (ع اِ مرکب)مدّت نـهادن.
ضربت.
[ضَ بَ] (ع اِمص، اِ)(1) ضربه. رجوع بـه ضربه شود. زَخم. یک بار زدن. ج، ضربات : مردی از مسلمانان نامش واصل بن عمرو حمله کرد و روی بـه خاقان نـهاد و او را یک ضربت بزد بر مـیان خود و خود از سرش بینداخت. (ترجمـهء طبری بلعمـی).
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.
ناصرخسرو.
پادشاه کامران آن باشد کـه بضربت شمشیر آبدار خاک از زادبوم دشمن برآرد. (کلیله و دمنـه).
-امثال: زدی ضربتی ضربتی نوش کن.
- ضربت خوردن از؛ زخم رسیدن بدو از: ضربت خوردن امـیرالمؤمنین علی بن ابیطالب از ابن ملجم مرادی.
(1) - Le coup.
ضرب خانـه.
[ضَ نَ / نِ] (اِ مرکب)ضرابخانـه. مـیخکده. دارالضرب.
ضرب خوردگی.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب)(1) حالت و چگونگی ضرب خورده.
(1) - Contusion.
ضرب خوردن.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) صدمـه و آسیب دیدن.
ضرب خورده.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) آسیب دیده.
-امثال: ضرب خورده جراح است.
ضرب دیدگی.
[ضَ دی دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی ضرب دیده. ضرب خوردگی.
ضرب دیدن.
[ضَ دی دَ] (مص مرکب)صدمـه خوردن. آسیب دیدن.
ضرب دیده.
[ضَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) آسیب و صدمـه دیده.
ضرب زدن.
[ضَ زَ دَ] (مص مرکب) بـه بسیـاری کار یـا رفتار داشتن ستور یـای را.
ضرب زن.
[ضَ زَ] (نف مرکب) زننده با ضربت. زخم زننده. || (اِ مرکب) نوعی توپ. (فرهنگ نظام). و گوید این لفظ درون عالم آرای عباسی نیز آمده است: موازی صد توپ ضرب زن... بتصرف توپچیـان شاه عباس درآمد. (روضة الصفا ج 8).
ضرب گرفتن.
[ضَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)طبل زدن اصولدار مطربان و ورزشکاران. اصول نگاه داشتن با دورویـه و ضرب و نقاره و طبل و امثال آن.
ضرب گیر.
[ضَ] (نف مرکب) آنکه با ضرب اصول نگاه دارد.
ضرب گیری.
[ضَ] (حامص مرکب) عمل ضرب گیر.
ضرب مطول.
[ضَ بِ مُ طَوْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چون بر رکن مرفل حرفی زیـادت کنند مستفعلاتن کنند آن را ضرب مطول خوانند. (المعجم).
ضربة.
[ضُ بَ] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضربه.
[ضَ بَ / بِ] (از ع، اِمص، اِ) ضربت. زخم. کوب. یک بار زدن. زد :
قابل امر شدن چون گوئی
پس بیک ضربه بپایـان رفتن.عطار.
|| پانسه کـه بدان قمار بازند، و آن را قرعه نیز گویند. (غیـاث) (آنندراج). نقش. کعبتین (مجازاً) :
همـه درون ششدر عجزند ترا داو بهفت
ضربه بستان و بزن زآنکه تمامـی ندب است.
انوری.
-دوضربه زدن؛ از دو جای متمتع شدن.
-ضربه نـهادن؛ گویـا چیزی شبیـه بـه طرح و نـهادن مـهره باشد. درون طرح حریف یک یـا چند مـهرهء خود را بعمد باطل مـی کند و در ضربه نـهادن بحریف حق یک یـا چند حرکت مـی دهد : کرمان کـه در عموم عدل و شمول امن و دوام خصب و فرط راحت و کثرت نعمت فردوس اعلی را دورخ(1) مـینـهاد و با سغد سمرقند و غوطهء دمشق لاف زیـادتی(2) مـی زد امروز درون خرابی، دیـار لوط و زمـین سبا را سه ضربه نـهاد... (بدایع الازمان).
(1) - اصل: دوزخ، و تصحیح قیـاسی است.
(2) - اصل: زیـان، و تصحیح قیـاسی است.
ضربی.
[ضَ] (ص نسبی) منسوب بـه ضرب.
- طاقِ ضربی؛ قسمـی طاق کـه زنند از آجرهای بـه پهنا بهم پیوسته یعنی قطر طاق قطر اقصر آجر است.
-آلت ضربی؛ درون آلات موسیقی، چون دف و دهل و دورویـه و امثال آن.
|| جلد ضربی، جلد چرمـی ضربی؛ کـه منقوش باشد.
ضربیط.
[ضَ] (اِخ) ناحیتی هست به حوف مصر. (معجم البلدان).
ضرتان.
[ضَرْ رَ] (ع اِ) سُرین بـه اعتبار دو طرف استخوان آن. || دو زن یک مرد را هر یکی از آن ضرّه هست مر دیگری را. ج، ضرائر. || دو سنگ آسیـا. (منتهی الارب). هر دو سنگ آس. (مـهذب الاسماء).
ضرج.
[ضَ] (ع مص) شکافتن چیزی را. (منتهی الارب). شکافتن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). || آلودن بخون. (منتهی الارب). آلودن. (منتخب اللغات). || افکندن چیزی را. (منتهی الارب). || اندوختن. (منتخب اللغات).
ضرجع.
[ضَ جَ] (ع اِ) پلنگ. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). نمر. (فهرست مخزن الادویـه). ج، ضراجع.
ضرح.
[ضَ] (ع اِ) پوست. پوست تنک، یـا عام است. (منتهی الارب).
ضرح.
[ضَ] (ع مص) راندن. یکسو . (منتهی الارب). || دور . (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). || باطل گواهیی را و از اعتبار انداختن. (منتهی الارب). جرح گواهیی و دور آن از خود. (منتخب اللغات). || لگد زدن ستور. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || گور کندن به منظور مـیت. (منتخب اللغات). گور به منظور مـیت. (منتهی الارب). گور . (زوزنی). زمـین کندن. (تاج المصادر). || لحد کندن درون گور. (منتهی الارب). || رهایی دادن. (منتخب اللغات).
ضرح.
[ضَ رَ] (ع ص) مرد تبه کار. (منتهی الارب). مرد فاسد. (منتخب اللغات). || نیّةٌ ضَرَحٌ؛ آهنگ دور و دراز. (منتهی الارب). نیت دور. (منتخب اللغات).
ضرداخ.
[ضِ] (ع ص) نخلة ضرداخ؛ خرمابن بهتر و برگزیده و نجیب. (منتهی الارب).
ضردخ.
[ضِ دِ] (ع ص) کلان از هر چیزی. (منتهی الارب).
ضرر.
[ضَ رَ] (ع اِ) زیـان. (مجمل اللغة). آزرم. مقابل نفع و سود. خلاف نفع. (محمودبن عمر) : حصیری را مالشی فرماید چنانکه ضرر آن بـه سوزیـان و به تن وی رسد. (تاریخ بیـهقی). بحقیقت بدانید کـه این رمـه را شبانی آمد کـه ضرر گرگان و ددگان بسته شد. (تاریخ بیـهقی ص385).
گویند کـه از فتح ضرر باشد باشد
بر دشمن دین دایم بیشک ضرر فتح.
مسعودسعد.
... و رفتن بر اثر هوا کـه عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوا نیست. (کلیله و دمنـه).
چشم تو ترکانـه درآمد بصید
دل نـه کـه جان را ضرری اوفتاد.
مـیر حسن دهلوی.
نـه ز مـی خوردن ما شور و شری برخیزد
نـه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد.صائب.
-امثال: ضرر تلخ است.
هرچه از ضرر برگردد نفع است.
هر ضرری خالی از نفعی نیست.
|| گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مجمل اللغة). || بدحالی. (منتهی الارب). ناسازگاری. ناسازواری. || تنگ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مکانٌ ذوضرر؛ جائی تنگ. (منتهی الارب). || تنگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گویند: لا ضرر علیک؛ یعنی تنگی نیست بر تو. || کرانـهء غار. (منتخب اللغات).غار. || کمـی و نقصان درون چیزی. (منتهی الارب).
ضرر.
[ضَ رَ] (ع مص) گزاییدن. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرر، درون اصطلاح پزشکان عبارتست از جریـان خون از جراحت. کذا فی حدودالامراض.
- ضرر زدن؛ زیـان دادن.
- ضرر کشیدن؛ زیـان بردن.
ضرز.
[ضَ] (ع اِمص) ضَرزُ الارض؛ نیک همواری زمـین و قلت درشتی آن. (منتهی الارب).
ضرز.
[ضِ رِزز] (ع ص) نیک زفت و بخیل. (منتهی الارب). آنکه هیچ چیز ندهد البته. (مـهذب الاسماء). || سنگ سخت. || (اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب).
ضرزل.
[ضِ زِ] (ع ص) نیک آزمند و بخیل. (منتهی الارب).
ضرزم.
[ضِ زِ / ضَ زَ] (ع ص، اِ) ماده شتر کلان سال. آنکه درون وی بقیـه ای از جوانی باشد. کلان سال اندک شیر. (منتهی الارب). اشتر پیر. (مـهذب الاسماء). || افعیً ضِرزم؛ مار سخت گزنده. (منتهی الارب).
ضرزمة.
[ضَ زَ مَ] (ع مص) سخت گزیدن. دندان فروبردن. (منتهی الارب).
ضرزة.
[ضِ رِزْ زَ] (ع ص) امرأةٌ ضِرِزة؛ زن پست بالای ناکس. (منتهی الارب).
ضرزیک.
[ضِ] (اِ) نوعی از توپ. (غیـاث) (آنندراج).
ضرس.
[ضِ] (ع اِ) دندان. (دهار) (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). سِنّ. ج، ضُروس، اضراس. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). و اضراس نام دیگر دندانـهای آسیـا یعنی طواحن است. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). دندان کرسی. (بحر الجواهر). و آن شانزده دندانست از بعد ضواحک، هشت بر بالا و هشت بر زیر، چهار بر جانب راست و چهار بر جانب چپ. نام دندان آسیـاست. دندان بزرگ یعنی دندان آسیـا کـه بهندی داره گویند. (غیـاث).
- بـه ضرس قاطع؛ از روی یقین.
|| درد دندان. دندان درد(1). || پشتهء درشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || بارانِ اندک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). ج، ضروس. || (مص) طول قیـام درون نماز. (منتهی الارب). بسیـار ایستادن درون نماز. (منتخب اللغات). || بند چشم برقع. || (اِ) گیـاه شیح. (منتهی الارب). درمنـه. (منتخب اللغات). || درخت رمث کـه بیخ آنـها پوسیده و خورده شده باشد. || سنگ کـه بدان گرداگرد چاه را برآورند. (منتهی الارب). سنگی کـه به آن چاه را بگیرند. (منتخب اللغات). ج، ضُروس. || ضرس العیر؛ لقب شمشیر علقمة بن ذی قیفان است. (منتهی الارب).
(1) - Odontalgie.
ضرس.
[ضَ] (ع مص) گزیدن سخت. (منتهی الارب). سخت گزیدن. (منتخب اللغات). || سخت شدن روزگار بری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سختی زمانـه. || سکوت تمام روز که تا شب. (منتهی الارب). خاموش بودن که تا شب. (منتخب اللغات). || ب بینی شتر بـه سنگ سپس آن گذاشتن بر آن دوال یـا زه را که تا رام شود. (منتهی الارب). || بدندان آزمودن چوب را بنرمـی و سختی. (منتهی الارب). بدندان نرمـی و سختی چوب آزمودن. (منتخب اللغات). دندان بر تیر نـهادن و جز آن. (تاج المصادر). دندان بر تیر نـهادن که تا سخت هست یـا سست. (زوزنی). || برزیدن چاه بـه سنگ. (تاج المصادر). چاه بـه سنگ برآوردن. (زوزنی). برآوردن گرداگرد چاه را از سنگ. (منتهی الارب). || کند شدن دندان از ترشی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (زوزنی) (تاج المصادر). خیره شدن دندان. خیرگی دندان. رجوع بـه خیرگی شود. || (ص، اِ) زمـین کـه جای جای گیـاه دارد. (منتهی الارب).
ضرس.
[ضَ رِ] (ع ص) آنکه خشم گیرد از گرسنگی (منتهی الارب). غضبناک از گرسنگی. || بدخو. (منتخب اللغات). مرد تندخو. (منتهی الارب). مردی درشت. (مـهذب الاسماء). ضَرِسٌ شَرِسٌ؛ مرد دشوارخو. (منتهی الارب).
ضرس.
[ضَ رِ] (اِخ) نام اسپی کـه نبی (ص) از فزاری خرید و نام آن بـه سکب تغییر فرمود. (منتهی الارب).
ضرسام.
[ضِ] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضرسامة.
[ضِ مَ] (ع ص) نابیمروت. || سست حقیر. (منتهی الارب). || داهیـه. (مـهذب الاسماء).
ضرس العجوز.
[ضِ سُلْ عَ] (ع اِ مرکب)سعدان(1). حَسک.(2) حسک است، و گویند خار سعدان است. (تحفهء حکیم مؤمن). خَسک. (اختیـارات بدیعی). شوک السعدان را نامند، و گویند حسک است. (فهرست مخزن الادویـه). ضریر انطاکی درون تذکره گوید: ضرس العجوز حسک هست نـه سعدان چنانکه گمان اند.
(1) - Neurada.
(2) - Tribulus. Chausse-trappe.
ضرضائیل.
[ضَ] (اِخ) نام ملکی هست از ملائکهء وحی. (حبیب السیر ج 1 ص 115).
ضرضم.
[ضَ ضَ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب). اسد. (فهرست مخزن الادویـه). || ددِ نر. (منتهی الارب). سباع نر. (فهرست مخزن الادویـه).
ضرط.
[ضَ] (ع مص) ضَرِط. تیز دادن. (منتهی الارب).
ضرط.
[ضَ رِ] (ع مص) ضَرط. تیز دادن. (منتهی الارب).
ضرط.
[ضَ رَ] (ع اِمص) سبکی ریش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || باریکی ابرو. (منتهی الارب). تنکی ابرو. (منتخب اللغات).
ضرطاء .
[ضَ] (ع ص) زن باریک ابرو. (منتهی الارب).
ضرطم.
[ضِ طِ] (ع ص) کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرطة.
[ضِ طَ] (ع اِ) ضُراط. تیز. گوز. حبقه. صوت اسفل آدمـی.
ضرع.
[ضَ] (ع اِ)(1) ، و هو للظلف و الخف او للشاة و البقر و نحوهما. ج، ضروع. (منتهی الارب). و . (دهار). اشتر. (مـهذب الاسماء). و و غزال و امثال آن. شتر و و و مانند آن، یـا آنکه مخصوص بقر و غنم است. (منتخب اللغات) :
آنکه مادر آفرید و ضَرع و شیر
تا پدر کردش قرین آن خود مگیر.مولوی.
، و آن چیزی باشد از انسان و حیوان دیگر کـه شیر از آن دوشند. (برهان). حیوان هست و مولد خلط کثیف و دیرهضم و مدر بول زنان و جهت رفع خمار و معده ای کـه اخلاط حاره درون آن موجود باشد نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). محل اللبن من الحیوان رَدی ءالمأکول عصبانی لاخیر فی کیموسه. (تذکرهء ضریر انطاکی). بهترین آن بود کـه از حیوانی گیرند کـه گوشت وی نیکو بود و در وی شیر بسیـار بود، و طبیعت وی سرد و خشک بود و اولی آن بود کـه با افاویـه خورند زود از معده بگذرد، و شریف گوید آن شیردار کـه شیر وی اندک بود چون بخورد شیر وی زیـاده گردد. (اختیـارات بدیعی). بپارسی از غیر انسان را گویند، بهترین های حیوانات بود، طبیعتش سرد و خشک هست در اول کـه به داروهای گرم خورند که تا زود از معده بگذرد، و منفعت او آن هست که چون بروغن بریـان کرده بخورند ادرار شیر کند. || شبرق، و آن گیـاهی هست در عربستان. (از حاشیـهء مثنوی). نام گیـاهی است. (غیـاث) :
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو درون نان تخم ضرع.مولوی.
|| دوشیدنی. شیرده: ما له حرث و لا ضرع، ما له زرع و لا ضرع.
(1) - Mamelle.
ضرع.
[ضَ] (ع مص) ضراعة. زاری و خواری. زا. خوار و حقیر گردیدن. || فروتنی . || رام شدن. || رام اسپ. (منتهی الارب).
ضرع.
[ضِ] (ع اِ) مثل و مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || تاه رسن. ج، ضروع، اضرع. (منتهی الارب). || استواری رسن. (منتخب اللغات).
ضرع.
[ضَ رَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرَع (بصورت واحد)، و گویند: رجل ضَرَع و قوم ضَرَع. || مُهْرٌ ضَرَعٌ؛ اسب کرهء ناتوان کـه دویدن نتواند جهت سستی و ناتوانی. (منتهی الارب). || ریزه و خرد از هر چیزی. (منتهی الارب). چیز خرد. || خردسال. (منتخب اللغات). کم سن سست بدن ناتوان ناآزموده کار. (منتهی الارب).
ضرع.
[ضَ رَ] (ع ص) جِ ضَرَع. (منتهی الارب). رجوع بـه مادهء قبل شود.
ضرع.
[ضَ رِ] (ع ص) متواضع. || رام. (منتهی الارب). || خوار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || سست ناتوان. (منتهی الارب). ضعیف. (مـهذب الاسماء) (منتخب اللغات).
ضرعاء .
[ضَ] (اِخ) نام دهی است. عرّام گوید درون پائین رخیم نزدیک ذَرة دهی هست ضرعة نام کـه در آن قصور و منبر و حصون هست و درون زراعت آن هذیل و عامربن صعصعه شریکند و شمنصیر بدان پیوسته است. (معجم البلدان).
ضرعاء .
[ضَ] (ع ص) زن کلان و کذا کلان . (منتهی الارب).
ضرع الکلبة.
[ضَ عُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب)سنجد. رجوع بـه سنجد شود. || زقوم. رجوع بـه ضروع الکلبة شود.
ضرعمط.
[ضُ رَ مِ] (ع ص، اِ) شیر دفزک زدهء جغرات شده. || مرد آرزومند هر چیزی. (منتهی الارب).
ضرعة.
[ضَ رَ عَ] (ع ص) رام. || متواضع. || خوار و حقیر. (منتهی الارب).
ضرغاطة.
[ضِ طَ] (ع اِ) گل و لای. (منتهی الارب).
ضرغام.
[ضِ] (ع اِ) شیر بیشـه. ضرغامة. (منتهی الارب). شیر. (بحر الجواهر) (مـهذب الاسماء) (دهار). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد. ج، ضراغم :
ارجو کـه مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.فرخی.
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست بهر بیشـه ای کنون ضرغام.
مسعودسعد.
جائی کـه بأس حسام و صولت بهرام و سورت ضرغام روی نمود، بخوادع کلام و روادع ملام التفاتی نرود. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص288).
ضرغام روذ.
[ضِ] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضرغامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب). اسد. ضرغام. || مرد دلاور. (منتهی الارب). گشن قوی و توانا. مرد سخت. وفی نسخة و الوحل الشدید، فسّرها گل وشدید. (منتهی الارب).
ضرغد.
[ضَ غَ] (اِخ) کوهی هست و گویند سنگستانی هست در بلاد غطفان. یـا آبی هست در نجد ازآنِ بنی مرة مـیان یمامـه و ضریـه، و نیز گویند مقبره ای است. (معجم البلدان).
ضرغم.
[ضَ غَ] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد.
ضرغمة.
[ضَ غَ مَ] (ع مص) ضَرغمت الابطال؛ شیری د دلاوران و شیر شدند. (منتهی الارب).
ضرف.
[ضَ رِ] (ع اِ) درخت انجیر. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویـه). بعضی گفته اند درختی هست کوهی درون بزرگی و در برگ مانا بدرخت اثاب. بار آن سپید مدور و پهن، مانند تین الحماط الصغار و تلخ. مـی شکنند آن را بدندان و مـیخورند آن را مردم و طیور و بوزنگان. (منتهی الارب).
ضرفاطة.
[ضِ طَ] (ع ص) مرد کلان شکم فربه بزرگ هیکل. (منتهی الارب).
ضرفطة.
[ضَ فَ طَ] (ع مص) بستن و محکم گردانیدنی یـا چیزی را. (منتهی الارب).
ضرفطی.
[ضِ رِ طی ی] (ع ص) فربه کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرفة.
[ضُ فَ] (ع اِمص) بسیـاری. گویند: هو فی ضرفة خیر؛ ای کثرته. (منتهی الارب).
ضرفة.
[ضَ رِ فَ] (ع اِ) یکی درخت انجیر. (منتهی الارب). انجیر وحشی(1). درخت کوهی. ج، ضرف. (مـهذب الاسماء).
(1) - Bouc.
ضرکاء .
[ضُ رَ] (ع ص، اِ) جِ ضریک. (منتهی الارب). فقراء بائسین.
ضرم.
[ضِ / ضُ](1) (ع اِ) درختی هست خوشبو، بار آن مانند بلوط هست و شکوفه اش مانند شکوفهء سعتر، شـهد آن نیکو باشد، یـا آن اسطوخودوس هست بیونانیـه. (منتهی الارب). اسطوخودوس(2). (فهرست مخزن الادویـه) (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیـارات بدیعی). درختی هست خوشبو کـه ثمرش چون بلوط و شکوفه اش چون شکوفهء خرماست، و برخی گفته اند کـه بیونانی آن را اسطوخودوس گویند. (منتخب اللغات). نام داروئی کـه بیونانی اسطوخودوس گویند و آن شاه اسفرم رومـی است، علت صرع را نافع باشد. (برهان).
(1) - برهان این لغت را بفتح اول آورده است.
(2) - Stoechas.
ضرم.
[ضَ رَ] (ع اِ) جِ ضَرمة. (منتهی الارب). چیزهای نیم سوخته. (منتخب اللغات).
ضرم.
[ضَ رَ] (ع مص) سخت گرسنـه گردیدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (زوزنی). سخت شدن گرسنگی. (منتخب اللغات). || سخت شدن سوزش و حرارت چیزی. (منتهی الارب). || افروخته شدن آتش. (زوزنی). افروخته شدن آتش و شعله زدن آن. (منتهی الارب). زبانـه زدن آتش. (تاج المصادر). افروختن آتش سخت. (منتخب اللغات). || افروخته شدن بری از خشم. (منتهی الارب). غضبناک شدن. (منتخب اللغات). || نیک خوردن طعام و چیزی نگذاشتن از آن. (منتهی الارب).
ضرم.
[ضَ رِ] (ع ص) گرسنـه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || فَرَسٌ ضَرِم؛ اسبی دونده. (مـهذب الاسماء). اسپ تیزرفتار. (منتخب اللغات). اسپ بسیـار تیز دونده. (منتهی الارب). || (اِ) بچهء عقاب. (مـهذب الاسماء) (منتخب اللغات). فرخ العقاب. (فهرست مخزن الادویـه).
ضرمة.
[ضَ رَ مَ] (ع اِ) نیم سوخته از شیحه و از شاخ خرما. ج، ضَرَم. (منتهی الارب). نیم سوز. هیزم نیم سوخته. هیزم آتش گیر. (مـهذب الاسماء). || خدرک آتش. || آتش. (منتهی الارب). || ما بها نافخ ضرمة؛ یعنی نیست درون آنی. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء).
ضرمة.
[ضَ رَ مَ] (اِخ) یومُ ضرَمة؛ نام جنگی از جنگهای عرب. (عقد الفرید ج6 ص75).
ضرمة.
[ضِ مَ] (اِخ) ابن ضِرمة. جد هست هاشم بن حُرمله را. (منتهی الارب).
ضرو.
[ضَرْوْ] (ع مص) ضُرُوّ. بیرون جهیدن خون از رگ. (منتهی الارب). شا خون از جراحت و شیر از . (زوزنی). ش خون از جراحت. (تاج المصادر).
ضرو.
[ضُ رُوو] (ع مص) ضَرْو. رجوع بـه ضَرْو شود.
ضرو.
[ضِرْوْ] (ع اِ) بچهء دوندهء سگ. (منتهی الارب). || سگ صید. (مـهذب الاسماء). سگ شکاری. (فهرست مخزن الادویـه). || اندک از جذام کـه خوره باشد. (منتهی الارب). || بن (در این معنی بفتح اول نیز آید). (منتهی الارب). ج، اضراء. کمکام یـا صمغ آن. (منتهی الارب). خنجک و آن نام درختی باشد. (بحر الجواهر). صمغ درخت کمکام و آن را از یمن آرند. (مفاتیح). بطم. حبة الخضراء. شلم این درخت حسن لَبه هست (حصی لبان). شجرة المصطکی. افواه الطیب(1). ضرو، مانند درخت بلوط هست برگش بسرخی زند و چوبش درون عمارات بقای عظیم دارد. (نزهة القلوب). صمغ الکمکام. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گروهی گفته اند کـه درخت حبة الخضراء (ونیزه) کـه کهن شود و بزرگ باشد، آن را ضرو گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضرو، کمکام و صمغ الکمکام صمغ این درخت است. ابن الاعرابی گوید کـه ضرو درخت بطم را گویند یعنی درخت حبة الخضراء را و ذکر او درون حرف باء کرده شده است. ارجانی گوید او گرم هست در سه درجه و خشکست درون دو درجه و اطلاق شکم را دفع کند و درد دهان را کـه بتازی آن را قلاع گویند بغایت مفید باشد و زداینده هست هر اعضا را و آماسها را تحلیل کند و از عمق تن مادّه های غلیظ را بکشد و دفع کند. ابن ماسویـه گوید: قوت او چون قوت لادن هست و او را درون عطرها بکار برند و محمد زکریـا گوید هرکه را قُلاع باشد چون از او درون دهان گیرد درد دهان را دفع کند. (ترجمـهء صیدنـهء ابوریحان). درختی هست در کوهستان یمن مانند درخت بلوط بزرگ الا از وی نیکوتر بود و ورق وی بسرخی مایل بود و ثمر وی مانند خوشـهء بطم لیکن حب وی بزرگتر بود و ورق وی چون بپزند و صافی کنند و دیگر بر سر آتش نـهند و بپزند که تا نزدیک بـه انعقاد بعد از آن بردارند و استعمال کنند جهت خشونت و سرفه کـه از سردی بود و درد دهان و گویند قلاع را ساکن کند درحال و صمغ وی مـی آورند بمکه، و به قوت مانند لادن بود درون بویـهای خوش زنان بکار دارند و خوشبوی بود و طبیعت آن گرم و خشک بود درون دوم و گویند درون سیوم و تر بود درون اول و گویند خشک درون اول و بعضی گویند کمکام ورق درخت ضرو هست و گویند کمکام لحای وی هست یعنی پوست بیخ آن، صمغ ضرو معروفست بـه کمکام و طبیعت آن گرم هست در دوم و خشک درون اول، محلل و جذاب(2) بود از عمق بدن، و اسحاق بن سلیمان گوید کـه حب آن ریـاح بلغمـی را تحلیل دهد و رازی گوید ضرو جهت دفع قلاع و اطلاق بطن نیکو بود و شریف گوید روغن بسیـار از حب وی بیرون آید و بادها بشکند و محلل و مجفف بود و چون ورق وی با روغن بپزند و در گوش چکانند درد دندان را ساکن کند و چون بـه آب بپزند و طبیخ آن مضمضه کنند بُن دندان را محکم گرداند و بلغم را زایل کند و چون ورق تازهء وی همچنان بسوزانند که تا خاکستر گردد و به آب بپزند و صاف کنند و مقدار سی درم بیـاشامند درد خاصره زایل کند و فحم چوب وی جهت جراحتها نیکو بود و قطع خون رفتن د خاصه از جراحت ختنـهء اطفال، و اسحاق بن عمران گوید بدل ضرو یمنی ضرو اندلس بود و بعضی گویند ضرو درخت حبة الخضراء هست و این مؤلف گوید آنچه بمکه مـی آورند ربّالضرو خوانند بوی دهان خوش کند چون درون دهان گیرند. (اختیـارات بدیعی). اسم درختیست درون بلاد یمن شبیـه بدرخت بلوط و ثمرش مثل بطم و دانـهء او بزرگتر از آن و صمغ او معروف بـه حصی لبان است. شاخ و برگ و بار او گرم و خشک و آب مطبوخ او کـه با شکر بقوام آورند جهت خشونت حلق و سرفه و درد دهان نافع و روغن دانـهء او خوشبو و مجفف و محلل بلغم و ریـاح و جهت تقویت معده و جرب حیوانات مفید و بدلش روغن حب البطم هست و برگش خوشبو و طبیخ او بقدر سه وقیـه رافع درد تهیگاه و مضمضهء او جهت قلاع و تقویت لثه مؤثر و عصارهء او قوی و روغنی کـه در آن برگ او را جوشانیده باشند جهت درد گوش و چوب سوختهء او جهت قطع خون جراحات و قروح و قضیب نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). شجرةٌ یمانیةٌ کالبلوط الا ان اوراقها لیست شائکة و تحمل عناقید فوق حجم الحیة الخضراء و هذه الشجرة لم یعرفها غالب اهل هذه الصناعة بحقیقتها و الصحیح انـها الکمکام و ان صمغها هو المعروف بالحصی لبان الجاوی علی ما صححته بعد مشقة و هی حارة یـابسة فی الثالثة او یبسها فی الاولی قابضة تحذو اللسان و تنفع من القلاع و مرض اللهاة و الصدر و السعال و الة و آلات ال مطلقاً و الاغتسال بها یقوی البدن و یحفظ الشعر و یحل الصلابات و صمغها المذکور من اجود الصموغ رائحة و اجوده الابیض المشرب بالحمرة الطیب الرائحه اذا القی فی النار و یغش بالمصطکی و الکندر و الصمغ اذا طبخ فی النخالة و طبقت فی فصوص الجاوی ایـاماً و رفعت کما جربته و الفرق بینـهما الدخان و یقوی القلب و یسر النفس بخوراً و یشد اللثة مضغاً و یحس النزلات طلاء و جب هذه الشجرة اذا مضغ نقی الرأس و دهنـه یحلل الریـاح المزمنة. (تذکرهء ضریر انطاکی). صاحب البیـان و التبیین گوید قضبان المساویک، البشام و الضرو و العنم و... (ج 3 ص 77).
(1) - Lentisque. (2) - ن ل: جداب (؟). جدات.
ضرو.
[ضَرْوْ] (ع اِ) بن. ضِرو. رجوع بـه ضِرو شود. ج، اَضراء. (منتهی الارب).
ضروان.
[ضَ رَ] (اِخ) شـهرکی هست نزدیک صنعاء و بنام وادئی کـه بهمـین نام و در کنار آن واقعست موسوم گردیده و بین آن وادی و صنعا چهار فرسنگ است. یـاقوت درون وصف آن گوید: و هو واد ملعون حرج مشئوم حجارته تشبه انیـاب الکلاب لایقدر احد یطؤه بوجه و لا سبب و لاینبت شیئاً و لایستطیع طائر ان یمرّ بـه فاذا قاربه مال عنـه و قیل هی الارض التی ذکرها الله تعالی فی کتابه العزیز و قیل انـها کانت احسن بقاع الله فی الارض و اکثرها نخلاً و فاکهةً و ان اهلها غدوا الیـها و تواصوا الا یدخلها علیـهم مسکین فاصبحوا فوجدوا ناراً تأجج فمکثت النار تتقد فیـها ثلاثمائة سنة. (معجم البلدان). ضروان نام دهی است. (غیـاث) (آنندراج).
- اصحاب ضروان؛ دربارهء اصحاب ضروان ابوالفتوح رازی درون تفسیر (ج 4 ص377) ذیل آیـهء «انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنة اذ اَقْسَموا لَیَصْرِمُنَّها مُصبحین (68/17) آرد:... بیـازمودیم ایشان را یعنی اهل مکه را چنانکه امتحان و ابتلا کردیم اهل آن بستان را یعنی اهل صروان (کذا بـه صاد مـهمله) را. ابوصالح گفت از عبدالله عباس، بستانی هست در یمن آن را صروان خوانند پیش از صنعا بـه دو فرسنگ بر گذر آنانکه بصنعا روند و مردی را بود از اهل صلاح و نمازکن و عادت او آن بود کـه چون خرما خواستی ب هرچه از درخت بیفتادی درویشان را بودی و تا بر درخت بودی رهگذریـان را منع نبودی و چون تمام بچیدی حق تمام بدرویشان دادی و خدای تعالی او را از به منظور آن برکت مـی داد، چون مُرد و از دنیـا برفت سه پسر بود او را بمـیراث بـه ایشان رسید با یکدیگر گفتند ما این نتوانیم کرد کـه پدر ما کرد از آنکه یک نیمـه از مـیوهء این بستان کمابیش بدرویشان دادی کـه ما را عیـال بسیـار هست و مال اندک راه برگرفتند برهگذران و چون وقت ارتفاع بود درویشان بعادت آمدند گفتند امروز و فردا وقت نیست هنوز. آنگه اتفاق د کـه شبی بروند و در شب برِ آن درختان باز کنند پنـهان از درویشان و بر آن سوگند خوردند و استثنا ند آن شب کـه به این اتفاق د عذابی بیـامد و آتشی و جملهء درختان را با بَر بسوخت. خدای تعالی درون این آیـه قصهء ایشان کرد :
قصهء اصحاب ضَرْوان خوانده ای
پس چرا درون حیله جوئی مانده ای.مولوی.
ضروب.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضرب. گونـه ها. روشـها. اقسام. انواع. اصناف : خلف بفنون زرق و ضروب حیل محاضران را تشویش مـی داد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 56).
-ضروب اشکال قیـاس؛ انواع اشکال قیـاس.
-ضروب الامثال؛ علم ضروب الامثال. قال المـیدانی ان عقود الامثال یحکم بأنـها عدیمة اشباه و امثال تتحلی بفرائدها صدور المحافل و المحاضر و یتسلی بفوائدها قلب البادی و الحاضر و تقید اوابدها فی بطون الدفاتر و الصحائف و تطیر نواهضها فی رؤس الشواهق و ظهور المنایف و یحتاج الخطیب و الشاعر الی ادماجها و ادراجها لاشتمالها علی اسالیب الحسن و الجمال و کفی جلالة قدرها ان کتاب الله سبحانـه و تعالی لم یعر من وشاحها و ان کلام نبیـه (ص) لم یخل فی ایراده و اصداره من مثل یحوز قصب السبق فی حلبة الایجاز و امثال التنزیل کثیرة. و اما الکلام النبوی من هذا الفن فقد صنف العسکری فیـه کتاباً برأسه من اوله الی آخره و من العلوم ان الادب سلم الی معرفة العلوم. بـه یتوصل الی الوقوف علیـها و منـه یتوقع الوصول الیـها غیر ان له مسالک و مدارج و لتحصیله مراقی و معارج و ان علی تلک المراقی و اقصاها و ادعر تلک المسائل و اعصاها هذه الامثال الواردة من کل مرتضع درر الفصاحة یـانعاً و ولیداً فینطق بما یعبر بـه المعبر عنـها حشواً فی ارتقاء معارج البلاغة و لهذا السبب خفی اثرها و ظهر اقلها و من حام حول حماها علم ان دون الوصول الیـها احرق من خرط القتاد و ان لا وقوف علیـها الا للکامل المعتاد کالسلف الماضین الذین نظموا من شملها ما تشتت و جمعوا من امرها ما تفرق فلم یبقوا فی قوس الاحسان منزعاً. (کشف الظنون).
- ضروب قیـاس؛ انواع قیـاس(1).
(1) - Modes du syllogisme.
ضروب.
[ضَ] (ع ص) بسیـار زننده. یقال: رجلٌ ضروب؛ ای شدیدالضرب و کثیره. (منتهی الارب).
ضروح.
[ضُ] (ع مص) کاسد گردیدن بازار. (منتهی الارب).
ضروح.
[ضَ] (ع ص) ستور لگدزن. (منتخب اللغات). اسب لگدزن. (مـهذب الاسماء). اسپ بسیـار لگدزن. اسپ دست و پا زننده، یـا عام است. || قوس ضروح؛ کمان نیک دوراندازنده تیر را. (منتهی الارب). کمان سخت کـه تیر را سخت جهاند. (منتخب اللغات).
ضرور.
[ضَ] (ع ص) بایسته. واجب. لازم.
-ضرور بودن؛ بایستن. دربایستن. صاحب آنندراج گوید: مخفف ضرورة و بعضی مخفف ضروری گمان اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل :
گاهی بـه درد دشمن و گاهی بـه داغ دوست
عمری چنین بـه حکم ضرور تو سوختم.
بابافغانی.
بمجلس نوجوانان را کهن پیری ضرور آمد
مرارت دارد این معجون بـه تأثیری ضرور آمد.
مـیر محمدعلی رائج.
از لطف توام هرچه ضرور هست مـهیـاست
چیزی کـه من امروز ندارم غم فرداست.
شفیع اثر.
ضرورت.
[ضَ رو رَ] (ع اِ) ضرورة. نیـاز و حاجت. (منتهی الارب). حاجت. (منتخب اللغات) : اکنون ضرورتی پیش آمده است. (کلیله و دمنـه). درویشی را ضرورتی پیش آمدی گفت فلان نعمتی دارد بی قیـاس. (گلستان). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یـاری بدزدید. (گلستان). || (اِمص) بیچارگی. || درماندگی. (دهار) :
داد من امروز ده کـه روز ضرورت
یـار نباشد کـه دست یـار نگیرد.اوحدی.
|| ناگزیری. (دهار). ناچاری : من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج... و خلعت مصریـان ستدن و ضرورت را ستدن... بتمامـی شرح کردم. (تاریخ بیـهقی ص179). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره... و گرفتن ولایتها حتما زد و از ما عیب نگیرند کـه بضرورت باشد. (تاریخ بیـهقی ص60). همچنین هست که امـیر مـی گوید این عجز باشد و ظاهر هست اما ضرورت است. (تاریخ بیـهقی ص593). خداوند ما را کشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم. (تاریخ بیـهقی ص583). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامـی بیست اینجا آمدم. (تاریخ بیـهقی ص555). ترسم کـه از ضرورت بخراسان آید کـه شنوده باشد کـه کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران... چه جمله است. (تاریخ بیـهقی ص453). اگر یک باران آمدی امـیر را باز بایستی گشت بضرورت کـه زمـین آن نواحی با تنگی راه سست است. (تاریخ بیـهقی ص460). اگر ما را حاجتمند ندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت، امروز بمصر و شام بودیمـی. (تاریخ بیـهقی ص294). چون سخنان مخالف بـه امـیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت... بدگمان شد. (تاریخ بیـهقی ص235). و بضرورت بتوان دانست کـه از آن دو تن کدام را طاعت حتما داشت. (تاریخ بیـهقی ص94). لشکر قصد جان وی [ غازی ] د ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. (تاریخ بیـهقی ص233).
لیکن ز نزد تو بضرورت همـی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.معزّی.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدهء مقرر بیرون آمد. (کلیله و دمنـه). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم. (کلیله و دمنـه). بضرورت زن درون حیله ایستاد. (کلیله و دمنـه). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت و به غزنـه آمد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص349). از ضرورت اختناق فرا بند مـی شتافتم و بر وفق جذبهء او مـی رفتم. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 328). بحکم ضرورت سخن گفتیم و تفرج کنان بیرون رفتیم. (گلستان). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیـاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان).
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.سعدی.
چو خویشتن نتواند کـه مـی خورد قاضی
ضرورتست کـه بر دیگران بگیرد سخت
که گفت پیرزن از مـیوه مـی کند پرهیز
دروغ گفت کـه دستش نمـی رسد بدرخت.
سعدی.
|| بایستگی. دربایستن. دربایست. || ناکامـی. (دهار). || بداهت. ضروری. غیرمحتاج بـه نظر و فکر.
-بالضرورة؛ لاجرم. بضرورت. ناچار. بناچار. لابد. ناگزیر : خاصه کـه بضرورت غذا باز مـی حتما گرفت. (ذخیرهء خوارزمشاهی).ضرورةً. بناچار. اضطراراً. ناچار. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرورة، فی اللّغة الحاجة. و عند اهل السّلوک هی ما لا بدّ للانسان فی بقائه. و یسمّی حقوق النّفس ایضاً کما فی مجمع السّلوک. و عند المنطقیّین عبارة عن استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع سواء کانت ناشئة عن ذات الموضوع او عن امر منفصل عنـها. فانّ بعض المفارقات لو اقتضی الملازمة بین امرین یکون احدهما ضروریـاً للآخَر فکان امتناع انفکاکه من خارج و المراد استحالة انفکاک نسبة المحمول الی الموضوع فتدخل ضرورة السّلب. و المعتبر فی القضایـا الموجهة هی الضروریة بالمعنی المذکور. و قیل المعتبر فیـها الضرورة بمعنی اخص من الاوّل. و هو استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع لذاته. و الصحیح الاوّل و تقابل الضرورة اللاضرورة و هی الامکان و الضرورة خمس: الاولی الضرورة الازلیة وهی الحاصلة از و ابداً. کقولنا: الله تعالی عالم بالضرورة الازلیّة. و الازل دوام الوجود فی الماضی و الاَبَد دوامـه فی المستقبل. و الثانیة الضّرورة الذاتیة ای الحاصلة مادامت ذات الموضوع موجودة و هی اما مطلّقة کقولنا: کل انسان حیوان بالضرورة او مقیدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الدوام الازلی. و المطلقة اعمّ من المقیدة لانّ المطلق اعمّ من المقیّد و المقیدة بنفی الضرورة الازلیّة اعم من المقیّدة بنفی الدّوام الازلی. لانّ الدّوام الازلی اعم من الضرورة الازلیّة فانّ مفهوم الدوام شمول الازمنة. و مفهوم الضرورة امتناع الانفکاک و متی امتنع انفکاک المحمول عن الموضوع ازلاً و ابداً یکون ثابتاً له فی جمـیع الازمنة ازلاً و ابداً بدون العفیکون نفی الضّرورة الازلیة اعم من نفی الدوام الازلی و المقیّد بالاعمّ اعم من المقیّد بالاخص لانّه اذا صدق المقید بالاخص صدق المقیّد بالاعم و لاینعکس. و فیـه ان هذا علی الاطلاق غیر صحیح فانّ المقیّد بالقید الاعم انّما یکون اعم. اذا کان اعم مطلقاً من القیدین او مساویـا للقید الاعم. اما اذا کان اخص من القیدین او مساویـا للقید الاخص فهما متساویـان او کان اعم منـهما من وجه فیحتمل العموم و التساوی کما فیما نحن بصدده. و الضرورة الازلیة اخص من الضرورة الذاتیة المطلقة لانّ الضرورة متی تحقّقت ازلاً و ابداً تتحقق مادام ذات الموضوع موجودة من غیر عکس. هذا فی الایجاب و امّا فی السّلب فهما متساویـان لانّه متی سلب المحمول عن الموضوع مادامت ذاته موجودة یکون مسلوباً عنـه ازلاً و ابداً، لامتناع ثبوته فی حال العدم و مباینة للاخیرین اما مباینتها للمقیدة بنفی الضرورة الازلیة فظاهر و اما مباینتها للمقید بنفی الدوام الازلی فللمباینة بین نقیض العام و عین الخاص. و الثالثة الضرورة الوصفیّة و هی الضرورة باعتبار وصف الموضوع و تطلق علی ثلاثة معان؛ الضرورة مادام الوصف ای الحاصلة فی جمـیع اوقات اتّصاف الموضوع بالوصف العنوانی کقولنا: کل انسان کاتب بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة بشرط الوصف ای مایکون للوصف مدخل فی الضرورة کقولنا: کل کاتب متحرک الاصابع بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة لاجل الوصف ای یکون الوصف منشأ الضرورة کقولنا: کل متعجب ضاحک بالضرورة مادام متعجباً. و الاولی اعم من الثانیة من وجه لتصادقهما فی مادة الضرورة الذاتیّة ان کان العنوان نفس الذات او وصفاً لازماً کقولنا: کل انسان او کل ناطق حیوان بالضرورة و صدق الاولی بدون الثانیة فی مادة الضرورة اذا کان العنوان وصفاً مفارقاً کما اذا بدل الموضوع بالکاتب و بالعفی مادة لایکون المحمول ضروریـاً للذات بل بشرط مفارق کقولنا کل کاتب متحرک الاصابع. فانّ تحرّک الاصابع ضروری لکل ما صدق علیـه الکاتب بشرط اتصافه بالکتابة وبضروری [ الاّ ] فی اوقات الکتابة فانّ نفس الکتابة لیست ضروریة لما صدق علیـه الکاتب فی اوقات ثبوتها، فکیف یکون تحرک الاصابع التّابع لها ضروریـاً و کذا النسبة بین الاولی و الثالثة من غیر فرق و الثانیة اعم من الثالثة لانّه متی کان الوصف منشأ الضرورة یکون للوصف مدخل فیـها بدون العکما اذا قلنا فی الدّهن الحارّ بعض الحارّ ذائب بالضرورة فانّه یصدق بشرط وصف الحرارة و لایصدق لاجل الحرارة فانّ ذات الدّهن لو لم یکن له دخل فی الذّوبان و کفی الحرارة فبه کان الحجر ذائباً اذا صار حارّاً. ثم الضرورة بشرط الوصف امّا مطلقة او مقیّدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الضرورة الذاتیّة او بنفی الدّوام الازلی او بنفی الدوام الذّاتی و القسم الاول اعمّ من الاربعة الباقیة لانّ المطلق اعمّ من المقید و الثانی اعمّ من الثلاثة الباقیة لانّ الضرورة الازلیة اخص من الضّرورة الذّاتیّة و الدّوام الازلی و الدّوام الذّاتی. فیکون نفیـها اعمّ من نفیـهما و الثالث و الرّابع اعم من الخامس لانّه متی صدقت الضرورة بشرط الوصف مع نفی الدّوام الذّاتی صدقت مع نفی الضرورة الذاتیة او مع نفی الدّوام الازلی و الاّ لصدقت مع تحققها فتصدق مع تحققها فتصدق مع تحقق الدّوام الذّاتی. هذا خلف. ومتی صدقت مع نفی الضرورة الذّاتیة او نفی الدوام الازلی صدقت مع نفی الدّوام الذّاتی لجواز ثبوته مع انتفائهما و بین الثّالث و الرابع عموم من وجه لتصادقهما فی مادّة لاتخلو عن الضرورة و الدوام و صدق الثالث فقط فی مادّة الدّوام المجرّد عن الضرورة و صدق الرّابع فقط فی مادّة الضرورة المجردة عن الدّوام الازلی و کذا بین الضّرورة بشرط الوصف و الضرورة الذاتیة اذ الضروریة قد لاتکون بشرط الوصف و قد تکون بشرط الوصف فتتصادقان اذا اتحد الوصف و الذّات و تصدق الضرورة المشروطة فقط ان کان الوصف مغایراً للذات. نعم، الضرورة مادام الوصف اعمّ من الذّاتیة لانّه متی ثبت فی جمـیع اوقات الوصف ثبت فی جمـیع اوقات الذّات بدون العکس. الرّابعة الضّرورة بحسب وقت اما معیّن کقولنا کلّ قمر منخسف بالضرورة وقت الحیلولة و امّا غیر معیّن بمعنی ان التعیین لا یعتبر فیـه لا بمعنی انّ عدم التعیین معتبر فیـه کقولنا: کل انسان متنفّس بالضرورة فی وقت ما. و علی التقدیرین فهی امّا مطلقة و تسمـی وقتیة مطلقة ان تعین الوقت و منتشرة مطلقة اِن لم یتعیّن. و امّا مقیدة بنفی الضرورة الازلیة او الذّاتیة او الوصفیة او بنفی الدّوام الازلی او الذّاتی او الوصفی. فهذه اربعة عشر قسماً. و علی التقادیر فالوقت امّا وقت الذّات ای تکون نسبة المحمول الی الموضوع ضروریة فی بعض اوقات وجود ذات الموضوع و امّا وقت الوصف ای تکون النسبة ضروریة فی بعض اوقات اتصاف ذات الموضوع بالوصف العنوانی. کقولنا: کلّ مغتذٍ نامٍ فی وقت زیـادة الغذاء علی بدل مایتحلل و کلّ نامٍ طالب للغذاء وقتاً ما من اوقات کونـه نامـیاً فالاقسام تبلغ ثمانیة و عشرین. و الضابطة فی النسبة انّ المطلق اعمّ من المقیّد و المقیّد بالقید الاعمّ اعمّ و کُلّ واحد من السبعة بحسب الوقت المعین اخصّ من نظیره من السبعة بحسب الوقت الغیر المعین فانّ کُلّ مایکون ضروریـاً فی وقت معین یکون ضروریـاً فی وقت ما، من غیر عو کُلّ واحد من الاربعة عشر بحسب وقت الذّات اعمّ من نظیره من الاربعة عشر بحسب وقت الوصف. لانّ وقت الوصف وقت الذّات من غیر عفکُلّ ما هو ضروریّ فی وقت الوصف فهو ضروریّ فی وقت الذّات. و السِّرّ فی صیرورة مابضروریّ ضروریـاً فی وقت، ان الشّی اذا کان منتقلاً من حال الی حال آخر فربّما تؤدی تلک الانتقالات الی حالة تکون ضروریة له بحسب مقتضی الوقت. و من ههنا علم انـه لابد ان یکون للوقت مدخل فی الضرورة و لذات الموضوع ایضاً کما ان للقمر مدخلاً فی ضرورة الانخساف فانّه لمّا کان بحیث یقتبس النّور من الشمس و تختلف تشکّلاته بحسب اختلاف اوضاعه منـها، فلهذا او لحیلولة الارض وجب الانخساف. الخامسة الضرورة بشرط المحمول: و هی ضرورة ثبوت المحمول للموضوع او سلبه عنـه بشرط الثّبوت او السلب. و لافائدة فیـها لانّ کُلّ محمول فهو ضروریّ للموضوع بهذا المعنی. (فائدة) اذا قیل ضروریة او ضروریة مطلقة او قیل کُلّ «ج ب» بالضرورة و ارسلت غیر مقیدة بامر من الامور فعلی ایّة ضروریة تقال فقال الشیخ فی الاشارات علی الضرورة الازلیة. و قال فی الشفاء علی الضرورة الذاتیّة. و انّما لم یطلق الشّیخ الضرورة المطلقة علی غیرهما من الضرورات لانّها مشتملة علی زیـادة من الوصف و الوقت فهی کالجزء من المحمول. اعلم انّ ما ذکر من الضرورة و الامکان هی الّتی تکون بحسب نفس الامر و قد یکونان بحسب الذّهن و تسمـی ضرورة ذهنیة و امکاناً ذهنیـاً. فالضروریة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیـها کافیـاً فی جزم العقل بالنسبة بینـهما و الامکان الذهنی ما لایکون تصور طرفیـه کافیـاً فیـه بل یتردد الذهن بالنسبة بینـهما و الضرورة الذهنیة اخصّ من الخارجیة لانّ کل نسبة جزم العقل بها بمجرّد تصور طرفیـها کانت مطابقة لنفس الامر و الاّ ارتفع الامکان عن البدیـهیـات و لاینعایکلّما کان ضروریـاً فی نفس الامر کان العقل جازماً بـه بمجرّد تصوّر طرفیـه کما فی النظریـات الحقة فیکون الامکان الذّهنی اعمّ من الامکان الخارجی لانّ نقیض الاعمّ اخصّ من نقیض الاخصّ.
- ضرورت شعری؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عبارتست از مراعات وزن شعر کـه برحسب ضرورت شاعر را بـه اموری بازدارد کـه انجام آن امور درون نثر غیرجایز و در شعر روا باشد و آن امور نزد بیشتر از علماء فن ده چیز هست که درون این قطعهء منسوب بـه زمخشری جمع آمده است. قطعه:
ضرورة الشعر عشر عد جملتها
قطعٌ و وصلٌ و تخفیفٌ و تشدید
مدّ و قصرٌ و اِسکانٌ و تحریکٌ
و منعُ صرفٍ و صرفٌ ثمّ تعدیدُ.
پس قطع درون همزهء وصل باشد کـه اصل درون آن پیوستگی بـه ماقبل هست و آن پیوستگی هنگام ضرورت شعر بجدائی و قطع تبدیل مـی گردد، مانند همزهء باب افتعال و غیره. وصل نیز مانند قطع درون همزه قطع باشد کـه اصل درون آن جدائی از ماقبل هست و آن جدائی هنگام ضرورت شعریـه بـه پیوستگی و وصل تبدیل مـی شود، مانند همزهء باب اِفعال. و تخفیف نیز همچنان هست در حرف مشدد و تشدید نیز همچنان باشد درون حرف مخفف. و مدّ درون الف مقصوره و قصر درون الف ممدوده و اِسکان درون حرف متحرک و تحریک درون حرف ساکن و منع صرف درون منصرف و صرف درون غیرمنصرف. هکذا فی شروح الالفیة.
ضروری.
[ضَ ری ی / ری] (از ع، ص نسبی) منسوب بـه ضرور. لابد. لابُدّمنـه. ناچار. ناگزیر. لاعلاج. بایسته. دربایست. بایـا. اندربای :
چو نتوان بـه افلاک دست آختن
ضروری هست با گردشش ساختن.سعدی.
خرسندی عاشقان ضروری باشد.سعدی.
و صاحب غیـاث اللغات گوید منسوب بـه ضرورة هست به حذف تاء. || بدیـهی، مقابل نظری. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضروری، لغة یطلق علی ما اکره علیـه. و علی ما تدعو الحاجة الیـه دعاءً قویـاً. کالاکل ممّا یخمصه. و علی ما سلب فیـه الاختیـار علی الفعل و التّرک کحرکة المرتعش. و فی الجرجانی: الضرورة مشتقة من الضّرر و هو النّازل مما لا مدفع له. و فی الحموی، حاشیة الاشباه ههنا خمس مراتب ضرورة و حاجة و منفعة و زینة و فضول: فالضرورة بلوغه حدّاً ان لم یتناول الممنوع هلک او قارب الهلاک و هذا یبیح تناول الحرام. و الحاجة کالجائع الذی لو لم یجد ما یأکله لم یـهلک غیر انّه یکون فی جهد و مشقة. و هذا لایبیح تناول الحرام و یبیح الفطر فی الصّوم. و المنفعة کالذی یشتهی خبز البرّ و لحم الغنم و الطعام الدسم و الزینة کالمشتهی بالحلوی و السکّر. و الفضول، التوسّع بأکل الحرام والشّبهة - انتهی. و فی عرف العلماء یطلق علی معان، منـها: مقابل النظری ای الکسبی. فالمتکلّمون علی انّهما ای الضّروری و الکسبی قسمان للعلم الحادث. فعلم الله تعالی لایوصف بضرورة و لاب. و المنطقیّون علی انـهما قسمان، لمطلق العلم و علم الله تعالی داخل عندهم فی الضروری، لعدم توقفه علی نظر. فعرفه القاضی ابوبکر من المتکلمـین بانّه العلم الذی یلزم نفس المخلوق لزوماً لایجد المخلوق الی الانفکاک عنـه سبیلاً. ای لزوماً لایقدر المخلوق الی الانفکاک عن ذلک العلم مطلقاً. ای لا بعد الحصول و لا قبله. فانّ عدم القدرة من جمـیع الوجوه اقوی و اکمل من عدمـها من بعض الوجوه دون بعض. و لا یخفی ان المطلق ینصرف الی الفرد الکامل فخرج بهذا النّظری، فانـه یقدر المخلوق علی الانفکاک عنـه قبل حصوله، بان یترک النظر فیـه و ان لم یقدر علی الانفکاک عنـه بعد حصوله. و انّما صحّ تفسیرنا قوله لایجد بقولنا لایقدر، لانک اذا قلت فلان یجد الی کذا سبیلاً، یفهم منـه انّه یقدر علیـه. و اذا قلت لایجد الیـه سبیلاً، فهم منـه انّه لایقدر علیـه. و انّما اخترنا ذلک التفسیر لدفع ما اورد علی الحدّ من انّه یلزم خروج العلوم الضروریة باسرها. لانّها تنفک بطریـان اضداد العلم من النوم و الغفلة. و بفقد مقتضیـه کالحس و الوجدان و التواتر و التجربة و توجّه العقل. فأن قلت الانفکاک مقدوراً کان او غیر مقدور ینافی اللزوم المذکور فی التّعریف فالایراد باق بحاله. قلت: المراد باللّزوم معناه اللّغوی. و هوالثبوت مطلقاً. ثم قیّده بکون الانفکاک عنـه غیر مقدور فآخر کلامـه تفسیر لاوله. و تلخیص التّعریف ما قیل: من انّ الضروری هو ما لایکون تحصیله مقدوراً للمخلوق. و لا شک انّه اذا لم یکن تحصیله مقدوراً لم یکن الانفکاک عنـه مقدوراً و بالعکس. لانّه لامعنی للقدرة الا التمکن من الطرفین. فاذا کان التحصیل مقدوراً یکون ترکه الذی هو الانفکاک مقدوراً و کذا العکس، ای اذا کان الانفکاک مقدوراً یکون ترکه الذی هو التّحصیل مقدوراً. فمؤدّی العبارتین واحد. فمن الضّروریّات المحسوسات بالحواسّ الظّاهرة. فانّها لا تحصل بمجرد الاحساس المقدور لنا. و الالما عرض الغلط. بل یتوقّف علی امور غیر مقدورة لانعلم ما هی و متی حصلت و کیف حصلت بخلاف النظریـات فانّها تحصل بمجرد النّظر المقدور لنا. فانّ حصولها دائر علی النظر وجوداً و عدماً فتکون مقدورة لنا. اذ لا معنی لمقدوریّة العلم الا مقدوریّة طریقه. و اذ لاینافی توقفها علی تصور الاطراف، فتدبر! فانّه زلّت فیـه الاَ قدام. و منـها المحسوسات بالحواس الباطنة، کعلم الانسان بالَمِه و لَذّته. و منـها العلم بالامور العادیة. و منـها العلم بالامور التی لاسبب لها و لایجد الانسان نفسه خالیة عنـها. کعلمنا بانّ النفی و الاثبات لایجتمعان و لایرتفعان. فان قلت اَذلک العلم حاصلاً لنا بمجرّد الالتفات المقدور لنا فیکون مقدوراً. قلت الالتفات قدر مشترک بین جمـیع العلوم. فلیس ذلک سبباً لحصوله. بل لخصوصیة الاطراف مدخل فیـه. و معنیمجرّد الالتفات کافیـاً فیـه انّه لا احتیـاج فیـه الی سبب آخر، لانّه سبب تامّ. و النظریّ هو العلم المقدور تحصیله بالقدرة الحادثة و القید الاخیر لاخراج العلم الضّروری. لانّه مقدور التحصیل فینا بالقدرة القدیمة. و قال القاضی ابوبکر و امّا النظری، فهو ما یتضمّنـه النظر الصحیح. قال الاَمدی: معنی تضمّنـه له انّهما بحال لو قدر انتفاء الاَفات و اضداد العلم لم ینفکّ النّظر الصّحیح عنـه بلا ایجاب کما هو مذهب البعض و لا تولید کما هو مذهب بعض الاَخر. فانّ مذهب القاضی انّ حصوله عقیب النّظر بطریق العادة حالعدم انفکاک النّظر عنـه مختصّاً حصولاً بالنّظر. فخرج العلم بالعلم بالشی ء الحاصل عقیب النّظر. فانّه غیر منفک عن العلم بالشّی ء عند القاضی. والعلم بالشّی ء عقیب النظر لا ینفک عن النّظر لکنّه لایکون له اختصاص بالنظر لکونـه تابعاً للعلم بالشی ء سواء کان العلم بالشی ء حاصلاً بالنّظر او بدونـه. ولا یخفی ان تضمّن الشّی ء للشی ء علی وجه الکمال انّما یکون اذا کان کذلک. فلایرد ان دلالة التضمّن علی القیدین خفیة. فمن یری ان الکسب لایمکن الاّ بالنّظر لانّه لا طریق لنا الی العلم مقدور سواه، فانّ الالهام و التعلیم لکونـهما فعل الغیر غیر مقدورین لنا و کذلک التصفیة اذ المراد منـه ان یکون مقدوراً للکلّ او الاکثر. و التّصفیةمقدوراً الا بالنسبة الی الاقل الذّی یفی مزاجه بالمجاهدات الشّاقة. فالنظری و الکسبی عنده متلازمان. فانّ کُلّ علم مقدور لنا یتضمّنـه النظر الصحیح و کلّ ما یتضمّنـه النظر الصّحیح فهو مقدور لنا. و من یری جواز الکسب بغیر النظر بناء علی جواز طریق آخر مقدور لنا و ان لم نطّلع علیـه جعله اخصّ بحسب المفهوم من الکسبی. لکنـه ای النّظری یلازم الکسبیّ عادة بالاتفاق من الفریقین. اعلم ان الضّروری قد یقال فی مقابلة الاکتسابی و یفسّر بما لایکون تحصیله مقدوراً للمخلوق. ای یکون حاصلاً من غیر اختیـار للمخلوق. و الاکتسابی هو ما یکون حاصلاً بالکسب و هو مباشرة الاسباب بالاختیـار، کصرف العقل و النظر فی المقدمات فی الاستدلالیـات و الاصغاء و تقلیب الحدقة و نحو ذلک فی الحسیـات. فالاکتسابی اعم من الاستدلالی لانـه الذی یحصل بالنّظر فی الدّلیل فکل استدلالی اکتسابی دون العکس. کالابصار الحاصل بالقصد و الاختیـار. و قد یقال فی مقابلة الاستدلالی و یفسّر بما یحصل بدون فکر و نظر فی دلیل فمن ههنا جعل بعضهم العلم الحاصل بالحواس اکتسابیـاً ای حاصلاً بمباشرة الاسباب بالاختیـار و بعضهم ضروریـاً ای حاصلاً بدون الاستدلال. هکذا فی شرح العقائد النَسَفیّة للتفتازانی. و قال المنطقیون العلم بمعنی الصورة الحاصلة اما بدیـهیّ و هو الذی لم یتوقّف حصوله علی نظر وب و یسمـی بالضروریّ ایضاً و اما نظریّ و هو الذی حصوله یتوقّف علی نظر وب ای البدیـهی العلم الذی لم یتوقف حصوله المعتبر فی مفهومـه فلایلزم ان یکون للحصول حصول و التوقف فی اللغة، درنگ . فتعدیته بعلی یتضمن معنی الترتب فیفید قید التوقف انـه لولاه لما حصل و قید الترتب التقدم فیوول الی معنی الاحتیـاج و لذا قیل الضروری ما لایحتاج فی حصوله الی نظر. فبالقید الاول دخل العلم الذی حصل بالنظر کالعلم بانجمـیع التصورات و التصدیقات بدیـهیـاً و لا نظریـاً و بالقید الثانی العلم الضروری التابع للعلم النظری کالعلم بالعلم النظری فانـه و ان کان یصدق علیـه انـه لولا النظر لما حصل، لکنـهمترتبا علی النظر علی العلم المستفاد من النظر. و ان المتبادر من الترتب الترتب بلا واسطة. و بما ذکرنا ظهر ان تعریفهما بما لایکون حصوله بدون النظر و الکسب و بما یکون حصوله بـه ینقصان طرداً و عکساً بالعلمـین المذکورین فظهر انـه لایرد علی التعریفین ان العلوم النظریة یمکن حصولها بطریق الحدس فلایصدق تعریف النظر علی شیی ء من افراده، لانـه انما یرد لو فسر التوقف علی النظر بمعنی انـه لولاه لامتنع العلم. اما اذا فسر بما ذکرنا اعنی لولاه لما حصل فلا. و تفصیل ذلک انّ طُرق العلم منحصرة بالاستقراء فی البداهة و الاحساس و التواتر و التجربة و الحدس فاذا کان حصوله بشی ء سوی النّظر لم یکن الناظر محتاجاً فی حصوله الی النظر و لایصدق انـه لولاه لما حصل العلم و اذا لم یکن حصوله بما عداه کان فی حصوله محتاجا الیـه و یصدق علیـه انّه لولاه لما حصل العلم. ثمّ انّ البدیـهی و النظری یختلف بالنسبة الی الاشخاص فربما یکون نظری لشخص بدیـهیـاً لشخص آخر و بالعکس. فقید الحیثیة معتبر فی التعریف و ان لم یذکروا. و اما اختلافهما بالنسبة الی شخص واحد بحسب اختلاف الاوقات فمحل بحث، لان الحصول معتبر فی مفهومـهما اولا و هو بالنظر او بدونـه. و بما حررنا اندفع الشکوک التی عرضت للناظرین، فتدبر.
(تنبیـه) قد استفید من تعریفی البدیـهی و النظری المطلقین تعریف کل واحد من البدیـهی و النظری من التصور و التصدیق. فالتصور البدیـهی کتصور الوجود و الشی ء، و التصدیق البدیـهی کالتصدیق بان الکل اعظم من الجزء و التصور النظری کتصور حقیقة الملک و الجن و التصدیق النظری کالتصدیق بحدوث العالم. ثم التصدیق عند الامام لما کان عبارة عن مجموع الادراکات الاربعة فانما یکون بدیـهیـاً اذا کان کل واحد من اجزائه بدیـهیـاً و من ههنا تراه فی کتبه الحکمـیة یستدل ببداهة التصدیقات علی بداهة التصورات و علی هذا ذهب البعض الی عدم جواز استناد العلم الضروری الی النظری و اما عند الحکیم فمناط البداهة و الکسب هو نفس الحکم فقط فان لم یحتج فی حصوله الی نظر یکون بدیـهیـاً و ان کان طرفاه بالکسب. و علی هذا ذهب البعض الی جواز استناد العلم الضروری الی النظری. هذا کله خلاصة ما فی شرح المواقف و ما حققه المولوی عبدالحکیم فی حاشیته و حاشیة شرح شمسیة و ما فی شرح المطالع. و علم من هذا انـه لا فرق ههنا بین المتکلمـین و المنطقیین الا بجعلهم الضروری و النظری من اقسام العلم الحادث و جعل المنطقیین الضروری و النظری من اقسام مطلق العلم و منـها مرادف البدیـهی بالمعنی الاخص علی ما ذکر المولوی عبدالحکیم ای بمعنی الاولی و یویده ما مر ان الضرورة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیـها کافیـاً فی جزم العقل بالنسبة بینـهما علی ما ذکر شارح المطالع ثم قال فی آخر بحث الموجهات: البدیـهی یطلق علی معنیین، احدهما ما یکفی تصور طرفیـه فی الجزم بالنسبة بینـهما و هو معنی الاولی. و الثانی ما لایتوقف حصوله علی نظر وب - انتهی. و منـها الیقینی الشامل للنظری و الضروری. فالضروری علی هذا ما لا تأثیر لقدرتنا فی حصوله سواء کان حصوله مقدوراً لنا بأن یکون حصوله عقیب النظر عادة بخلق الله تعالی لا بتأثیر قدرتنا فیـه او لم یکن حصوله مقدوراً لنا و علی هذا قال الامام الرازی العلوم کلها ضروریة لانـها اما ضروریة ابتداء او لازمة لها لزوماً ضروریـاً - انتهی. فان القسم الاول ای الضروری ابتداءً هو البدیـهی و الضروری و القسم الثانی هو الکسبی. هکذا یستفاد من شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم فی المقصد الرابع من مرصد العلم. || بـه اصطلاح اهل ایران متوضّأ و طهارت خانـه و جای ضروری فارسیـان هندوستان هست و بس. (آنندراج).
ضروریـات.
[ضَ ری یـا] (ع اِ) جِ ضروریة. دربایستها.
- ضروریـات سته؛ قضایـای یقینی ششگانـه کـه مرجع امور نظری بوده و عبارتند از: اولیـات، محسوسات، متواترات، مجربات، حدسیـات و فطریـات. و ضروریـات ستة نزد اطبا، عبارت هست از هوا و ماء و نوم و یقظه و مأکولات و ات. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی).
ضروریة.
[ضَ ری یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ضروری. ضروریـهء مطلقه، قضیـهء موجهه ای کـه در آن حکم بشود بضرورت نسبت ثبوتیـه یـا سلبیـه بین موضوع و محمول مادام کـه ذات موضوع موجود است. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عند المنطقیین قضیة موجهة بسیطة حکم فیـها بضرورة ثبوت المحمول للموضوع او بضرورة سلبه عنـه مادام ذات الموضوع موجودة کقولنا کل انسان حیوان بالضرورة و لا شی ء من الانسان بحجر بالضروره. سمـیت ضروریة لاشتمالها علی الضرورة و مطلقة لعدم تقیید الضرورة فیـها بوصف او وقت. هکذا فی شرح المطالع. و سیدشریف جرجانی درون تعریفات گوید: ضروریة المطلقة هی التی یحکم فیـها بضرورة ثبوت المحمول للموضوع او بضرورة سلبه عنـه مادام ذات الموضوع موجودة. اما التی حکم فیـها بضرورة الثبوت فضروریة موجبة کقولنا کل انسان حیوان بالضرورة فان الحکم فیـها بضرورة ثبوت الحیوان للانسان فی جمـیع اوقات وجوده و اما التی حکم فیـها بضرورة السلب فضروریة سالبة کقولنا: لا شی ء من الانسان بحجر بالضرورة سلب الحجر عن الانسان فی جمـیع اوقات وجوده. ستهء ضروریـه. رجوع بـه ترکیب ضروریـات سته ذیل «ضروریـات» شود.
ضروس.
[ضَ] (ع ص) شتر مادهء بدخو گزنده دوشنده را. (منتهی الارب). اشتر کـه دندان کُنَد دوشنده را. (مـهذب الاسماء). ناقه کـه گاه دوشیدن بگزد. گزنده. (منتخب اللغات). || ماده شتر کـه در نو زادن بگزد (؟). (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || آن کـه تیرهاء قمار بگرداند. || شدید. (مـهذب الاسماء): حرب ضروس؛ حرب مـهلکة.
ضروس.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِرس. (منتهی الارب).
ضروس.
[ضُ] (اِخ) ذوضروس؛ لقب شمشیر ذی کنعان حمـیری کـه در آن نوشته بود «انا ذوضروس قاتلتُ عاداً و ثمود باست من کنتُ معه و لم ینتصر». (منتهی الارب).
ضروط.
[ضَ] (ع ص) مرد گوززن. تیزدهنده. ضِرّوط. (منتهی الارب).
ضروط.
[ضِرْ رو] (ع ص) گوززن. تیزدهنده. ضَروط. (منتهی الارب).
ضروط.
[ضِرْ رو] (ع ص) تندار. ضخم. یقال: انـه لضرّوط. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَرع. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِرع. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) انگور سفید بزرگ دانـه را نامند. (فهرست مخزن الادویـه) (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع مص) نزدیک شدن حیوان درنده بچیزی. (منتخب اللغات). قریب گردیدن. (منتهی الارب). || فرورفتن آفتاب یـا نزدیک شدن بغروب. (منتخب اللغات). غروب آفتاب یـا نزدیک بغروب گردیدن. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضَ] (ع ص) خوار. زار. || رام. نرمخوی. (منتهی الارب).
ضروع الکلب.
[ضُ عُلْ کَ] (ع اِ مرکب)درخت زقوم را نامند و بعضی گفته اند اسم ثمر آن است. (فهرست مخزن الادویـه). بار درخت زقوم است. (تحفهء حکیم مؤمن).
ضروع الکلبة.
[ضُ عُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب) ضروع الکلب. زقوم. اسم یمنی هست و نام درختی هست که درون کوهستان مکه بود و آن زقوم هست و درخت او بشکل صبر بود اما وی مجموع سفید بود (کذا). (اختیـارات بدیعی).
ضرونیة.
[ضَ یَ] (اِ) خودرو. (فهرست مخزن الادویة، درون ضمن شرح کلمـهء اخینوس). اخیروس. نباتی هست غیر گندم صحرایی. منبت آن کنار آبها شبیـه بگیـاه ارزن و ثمر آن سیـاه و ریزه و گل آن سفید و ثمر آن درون ادویـهء چشم و گوش مستعمل و با قوت مجففة و محللة و قابضة است. (مخزن الادویـه). و نیز رجوع بـه اخیروس شود. اخینوس. رجوع بـه اخینوس شود. اخینیوس(1). نباتی هست که منبت آن نزدیک نـهرها و چشمـه ها و برگ آن شبیـه برگ بادروج و از آن کوچکتر و بالای آن شکافته و شاخه های آن ببلندی یک شبر. گل آن سفید و شاخ و برگ آن مملو از رطوبت و ثمر آن سیـاه و کوچک و با قوت قابضه. افعال و خواص آن: مانع مواد محتبسة و مستجلبه و با قوت مجففه و چون پنج درهم ثمر آن را نرم کوفته و بیخته و با عسل چهار درم سرشته درون چشم کشند سیلان رطوبات آن را قطع کند و عصارهء آن را چون با کبریت و نطرون مخلوط کرده درون گوش چکانند وجع آن را ساکن کند. (مخزن الادویـه).
(1) - درون فهرست مخزن الادویة اخینوس آمده و ممکن هست اینجا تحریف شده باشد.
ضروة.
[ضَرْ وَ / ضِرْ وَ] (اِخ) دهی هست در یمن از اعمال مخلاف سنجان. (معجم البلدان).
ضروة.
[ضِرْ وَ] (ع اِ) تأنیث ضرو. (منتهی الارب). || یکی ضِرو(1). || سگ صید. (مـهذب الاسماء).
(1) - Lentisque.
ضرة.
[ضَرْ رَ] (ع اِ) نیـاز. حاجت. || سخت حالی. || اندوه. || ، گویند: ضرة شکری؛ پر از شیر. || سر ناقه. بیخ . (منتهی الارب). تکمـهء . (فهرست مخزن الادویـه). || گوشت پارهء زیر بن انگشت نر. || گوشت شکم کف دست. || گوشت پارهء کف پا متصل بن انگشت کلان. گوشت پارهء مقدم کف پا زیر بیخ انگشتها. ج، ضرائر. || مال بسیـار ازآنِ غیر. || گلهء شتران و ان. || پاره ای از مال. || بنانج. (منتهی الارب). هبو. هوو. (السامـی فی الاسامـی، باب التاسع فی القرابات و المصاهرات). زنی کـه بر زنی آورده شود. دو زن کـه یک شوهر داشته باشند. وسنی. هم شوی. هوزنـه. انباغ. گولانج. علّه. درون هندی سوت و سوکن گویند. (آنندراج). ج، ضرائر، ضرّات. || کمـی درون اموال و نفوس. (منتهی الارب).
ضرة.
[ضُرْ رَ] (ع اِ) حاجت. بیچارگی. اسم هست اضطرار را. (منتهی الارب).
ضری.
[ضَ را] (ع اِ) سگ بچهء دونده. (منتهی الارب).
ضری.
[ضَرْیْ] (ع مص) ضراوة. ضراءة. آزمند و حریص گردیدن. || روان شدن خون. (منتهی الارب). دویدن خون از جراحت. (زوزنی).
ضری.
[ضَ ری ی] (ع ص، اِ) رگ کـه خون وی منقطع نشود. || آب غورهء خرمای سرخ و زرد کـه آن را بر بار درخت کُنار ریخته و نبید سازند. (منتهی الارب). آب غورهء خرمای زرد و یـا سرخ هست که بر نبق بریزند و نبید سازند. (فهرست مخزن الادویـه). || ضاری. درون پی صید دونده.
ضری.
[ضُ رَی ی] (اِخ) چاهی هست که آن را عاد کند نزدیک ضریة. (معجم البلدان).
ضریب.
[ضَ] (ع ص، اِ) مانند. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). مثل. (منتهی الارب). نظیر : ضریر ما له فی العلوم نظیر و طبیب ما له فی الازمنة الغابرة ضریب. (خلاصة الاثر بدیعی). || نوع. || زده شده. || صفت از هر چیزی. || نیک زننده. || سَر. (منتهی الارب). رأس. || امـین تیر قمار. (منتهی الارب). || زنندهء تیر قداح. || نام تیر سوم از تیرهای قمار. || شیری کـه از چند ناقه درون یک شیردوشـه دوشیده شود. || بهره. || شکم مردم. || برف. (منتهی الارب). ثلج. (فهرست مخزن الادویـه). || پشک. (منتهی الارب). شب نم. جَلید. سقیط. صَقیع. (فهرست مخزن الادویـه). || شیر سخت ترش یـا شیر پاره پاره شده. (منتهی الارب). شیر بریده. || (اصطلاح حساب)(1) عددی هست که پیش از کمـیتی قرار دهند به منظور ضرب درون وی. ارزش و قدر نسبی کـه بهر یک از مواد امتحانی داده مـی شود.
(1) - Coefficient.
ضریب.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن نقیر (یـا نفیر) ابن سُمـیر مکنی بـه ابوالسلیل. صحابی است. (منتهی الارب).
ضریبة.
[ضَ بَ] (ع اِ) سرشت. گویند: کریم الضریبة و لئیم الضریبة. (منتهی الارب). خوی. (منتهی الارب) (دهار) (مـهذب الاسماء). طبیعت. (منتخب اللغات). || مزد غلام، گویند: کم ضریبة عبدک ای غلته. || دخل سرای زر. عایدی ضرابخانـه. (منتهی الارب). جزیة. (مـهذب الاسماء). || گمرک. || مبلغی کـه اداء آن را بر بنده ای یـا مردی ذمّی و امثال آن دو الزام کنند. || خراج و مانند آن. (منتهی الارب). خراج زمـین. (زمخشری) : مر این سهل بن احمد راغونی را بر اهل سکجکت ضریبه ای بوده هست هر سالی دوهزار درم قسمت بر خانـها دی بعد از این ضریبه بازگرفتند دو سه سال. (تاریخ بخارا). عمر بن الخطاب درهم را کوچک و قفیز (کیله) را بزرگ گردانید (یعنی جریب قرار داد) محض رفق و مدارا و سهولت امر و احسان درون حق رعیت بود که تا اینکه خراج و ضریبه ای کـه برای رزق و جیرهء جیش مقرر هست از آن دراهم صغیره مأخوذ دارند. (رسالهء اوزان و مقادیر). || مرد کشته بشمشیر. (منتهی الارب). زده شدهء بشمشیر هرچه باشد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || تیزی شمشیر. (منتخب اللغات). جای تیزی شمشیر. (منتهی الارب). || زخمگاه. || شمشیر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || گیسویک ریسمان. (مـهذب الاسماء). || پاره ای از پنبه و پشم دسته کرده به منظور رشتن. (منتخب اللغات). پلیتهء دسته کرده از پشم و پاغنده کـه بریسند. ج، ضرائب. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه. (منتهی الارب).
ضریبة.
[ضَ بَ] (اِخ) رودباری هست به حجاز کـه به ذات عرق ریزد. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ضریج.
[ضَ] (ع ص) عَدْوٌ ضریج؛ دویدگی سخت. (منتهی الارب). سخت. (منتخب اللغات).
ضریجة.
(1) [ضَ جَ] (ع اِ) ماشوره. (مـهذب الاسماء).
(1) - درون یک نسخهء خطی مـهذب الاسماء ضریجه و در دو نسخهء دیگر ضریحه بـه حاء مـهمله آمده است.
ضریجی.
[ضَ جی ی] (ع ص) درم ناسره. (منتهی الارب).
ضریح.
[ضَ] (ع اِ) گور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). قبر. قبر بی لحد. گور بی لحد. (مـهذب الاسماء) (دهار). مغاکی کـه در مـیان گور سازند به منظور مرده. (منتخب اللغات). شکاف مـیان گور یـا درون یک جانب آن یـا بی شکاف× و فی الحدیث: اللحد لنا و الضرح لغیرنا و هو حفر الضریح من غیر لحد. (منتهی الارب). ضریحة. شکافی کـه به درازا درون مـیان قبر کنند و مرده درون آن نـهند برخلاف لحد کـه به کرانـهء قبر و جانب آن است. || خانـهء چوبین و مشبک و یـا از مس و نقره و جز آن کـه بر سر قبر امامـی یـا امام زاده ای سازند. || (ص) دور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بعید.
ضریح.
[ضُ رَ] (اِخ) نام پدر عُرفجهء صحابی (یـا آن بـه شین است). (منتهی الارب).
ضریحة.
[ضَ حَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). موضعی هست در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی. (معجم البلدان).
ضریحة.
[ضَ حَ] (ع اِ) ماشورة. (مـهذب الاسماء)(1).
(1) - درون فرهنگهای دیگر دیده نشد. رجوع بـه ضریجه شود.
ضریر.
[ضَ] (ع ص) کور. مرد نابینا. (دهار). نابینا. ج، اَضِرّاء، اَضَرّاء. (منتهی الارب). بی دیده. اَعمـی. آنکه بینایی او رفته باشد. (منتخب اللغات). کفیف. مکفوف :
ز خاک پای تو روشن شود دو چشم ضریر
بیـاد نام تو بـه شود بیمار.فرخی.
دایم بخواجه چشم بزرگان قریر باد
چشمـی کـه شاد نباشد بـه او ضریر.
فرخی.
خیـال مور ببیند ضریر درون شب تار
اگر ضمـیر تو نور افکند بچشم ضریر.معزّی.
چون بـه پیش تو نیست یوسف تو
پس چو یعقوب جز ضریر مباش.سنائی.
یعقوب هم بـه دیدهء معنی بود ضریر
گر مـهر یوسفی بیـهودا برافکند.خاقانی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و بپالان برزنند.مولوی.
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بای ضریر.مولوی.
هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر.مولوی.
آن زمرّد باشد این افعیّ پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر.مولوی.
فی الجمله نکاحش با ضریری بستند. (گلستان).
|| بیمار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || لاغر. (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). نحیف. (منتهی الارب). || هر چیز کـه نقصان رسیده باشد آنرا. (منتهی الارب). آنکه بـه او ضرر رسیده باشد. (منتخب اللغات). || (اِ) رشک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). غیرت. || (ص) مرد شکیبا. (منتخب اللغات). || (اِ) صبر. یقال: انـه لذوضریر علی الشی ء؛ اذا کان ذاصبر و مقاساة له. || کرانـهء وادی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کنار رود. (مـهذب الاسماء). || نَفْس. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || باقی تن. (منتهی الارب). بقیـهء تن. (منتخب اللغات). باقی تن چون ضعیف شود. (مـهذب الاسماء). || (ص) ستور ساکن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات): ناقة ضریر؛ شدیدة بطیئة اللغوب. || (اِ) شوی دو سه زن. (منتهی الارب). || (اِمص) جمع مـیان دو زن. (منتهی الارب).
ضریر.
[ضَ] (اِخ) رجوع بـه ابومقاتل ضریر شود.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) المعلم. ابواسحاق. تابعی است.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) انطاکی. رجوع بـه داود ضریر انطاکی شود.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالعزیز البغدادی مکنی بـه ابوموسی و معروف بـه ضریر النحوی. مصنف کتاب الفرق و کتاب الانشاء و جز آن، و نیز او را شرحی هست بر مختصر فی فروع الحنفیـهء نجم الدین. ضریر ساکن مصر و مؤدب فرزند مـهتدی بود و یعقوب بن یوسف از وی روایت کند. (روضات الجنات ص 450).
ضریر.
[ضَ] (اِخ) علی بن ابراهیم... فقیـه شرفی منسوب بـه شرف (در مصر). محدث است.
ضریرة.
[ضَ رَ] (ع ص) تأنیث ضریر. زن بیمار. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضَ] (ع ص، اِ) چاه بـه سنگ برزیده. (مـهذب الاسماء). چاه بـه سنگ برآورده. (منتخب اللغات). چاه گرداگرد از سنگ برآورده. || مـهره های پشت. (منتهی الارب). مـهرهء استخوانـهای پشت. (منتخب اللغات). || سخت گرسنـه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَراسی. || خرما. (منتهی الارب). || غورهء خرما. || نان کعک آمـیخته. گویند: اضرسنا من ضریسک؛ ای التمر و البسر و الکعک. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) نام مردی از قبیلهء بنی بکر کـه در وقعهء العظالی کشته شد. (عقد الفرید ج6 ص54).
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن اعین. برادرزادهء زرارة بن اعین از اصحاب ابوجعفر محمد بن علی علیـه السلام است.
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) نام پدر یحیی محدث است. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضُرْ رَ] (ع اِ) تیـهو. طیـهوج.
ضریسة.
[ضَ سَ] (اِخ) شـهری از بربر.
ضریسة.
[ضَ سَ] (ع اِ) نوعی رُستنی کـه به لاتینی «آنتی رینوم اِژیپ تیـاکوم»(1) گویند.
(1) - Antirrhinum aegyptiacum.
ضریط.
[ضَ] (ع مص) تیز دادن. (منتهی الارب).
ضریط.
[ضَ] (ع اِ) ضُراط. تیز یـا آواز تیز. (منتهی الارب).
ضریطة.
[ضُ رَ طَ] (ع ص) نعجةٌ ضُرَیطة؛ مادهء فربه. درون مثل است: الاخذ سریطی و القضاء ضُریطی؛ یعنی وقت گرفتن قرض درون حلق فروبردن هست و درون وقت وام زدن. درون حق شخصی گویند کـه در ادای وام سست و مُحیل باشد. (منتهی الارب).
ضریع.
[ضَ] (ع اِ) خارِ سم. (مـهذب الاسماء). شبرق. حله. شبرق خشک شده. شبرق خشک، یـا عام است. پشترغ. پشترغ خشک. بشترغ. بشترغ خشک. اسپرک خشک. گیـاهی هست که تر آن شبرق هست و خشک آن ضریع کـه جهت پلیدی آن ستوران نچرند. (منتهی الارب). گیـاهی هست که از غایت بدمزگی و سمـیت او چهارپا نزدیک آن نتواند شد و آن را شبرق نیز گویند. یـا گیـاهی هست که بالای آن گَنده مـیروید یـا گیـاهی هست گنده کـه دریـا آن را بیرون مـی اندازد یـا چیزی هست در دوزخ گرم تر از آتش تلخ تر از صبر و گنده تر از جیفه. (منتخب اللغات). نباتیست دریـائی و بیشتر درون ساحل و کنار دریـا یـابند. (برهان). عوسج تر یـا نباتی هست دیگر کـه در آب ایستادهء برگردیده رنگ و بو روید و بیخهایش که تا زمـین نرسد یـا چیزی هست در دوزخ تر از صبر و بدبوتر از مردار و سوزان تر از آتش یـا گیـاهی هست گنده بوی کـه از تموج دریـا بر ساحل فراهم آید. (منتهی الارب). نباتی هست دریـائی کـه در ساحل دریـا یـابند و طبیعت وی گرم و خشک بود. چون درون آب پزند و در آن نشینند درد مفاصل را عظیم نافع بود و چون خشک بود و بدان بخور کنند زکام زایل کند و همچنین چون خشک بود و در بدن را بدان بشویند حکه و جرب را سود دهد. این مؤلف گوید نباتیست کـه چون ستور بخورد هرگز فربه نشود. (اختیـارات بدیعی). برگ نباتیست مدور و مجوف و مایل بزردی و در قعر دریـا بهم مـی رسد و موج بساحل مـی آورد، درون دوّم گرم و خشطول، و جلوس درون طبیخ او جهت مفاصل و طلای او را جهت جرب و حکه مجرب دانسته اند و به دستور بخور او را جهت زکام مجرب یـافته اند و جهت التیـام جراحات سریع الاثر است. (تحفهء حکیم مؤمن). نبتٌ مستدیرالاوراق مجوف الی الصفرة یوجد بسواحل البحر قد قیل بانـه یقذفه. حار یـابس فی الثانیة طبیخه یسکن المفاصل نطو و هو یذهب الحکة و نحوها طلاء قیل و یلحم الجراح. (تذکرهء ضریر انطاکی). || خار درخت خرما. || هر درخت خشک. || انگوری یـا تنک آن. || آشامـیدنی تنک. || پوستی هست تنک زیر گوشت بر استخوان. (منتهی الارب).
- ضریع عظام(1)؛ غشائی هست کثیرالعروق کـه بلافاصله بروی استخوان چسبیده و آن را دو طبقه است. ضخامت آن برحسب مواضع تفاوت مـی کند، غالباً چهار پنج ده یک هزار یک مطر هست اما درون چندین موضع ضخامتش سه یـا چهار هزار یک مطر هست چنانکه درون سطح قدامـی عنق الفخد مشاهده مـی گردد. سطح خارجی ضریع املس و ملاقی اعضاء مجاوره است. سطح باطن آن بواسطهء عروق و اعصاب و تارهای غشائی بـه استخوان محکم چسبیده. ماهیت آن مرکب هست از چند ماده: نخست از نسج مخصوصی کـه شباهت تامـی بـه نسج غدد دارد، دوم از عروق، سوم از اعصاب. نسج مخصوص از دو ماده حاصل شده، یکی از تارهای غشاء ضمـیمـه کـه در سطح طبقهء ظاهری آن کثیرند و دیگری از نسوج الاستیکی کـه در طبقهء داخلی بیشترند. جدا دو طبقهء ضریع از یکدیگر محال است. عروق و شرائین آن، بعضی عظیم اند کـه چنانکه مذکور شد داخل ثقب مغذیـهء عظیمـه مـی شوند، بعضی دیگر درون خود ضریع متفرع شده و بهیئت شَعریـه شده بهای کوچکی کـه فوهات مجاری هاوِرند(2) داخل مـی شوند، اورده درون آن بیشتر از شرائین اند عروق لمفاتیکی درون آن دیده نشده. اعصاب ضریع، بسیـارند، اغلب از ضریع گذشته بنسج استخوان رفته مخصوصاً درون مخ آن منشعب مـی شوند و معدود قلیلی درون خود ضریع متفرق مـی گردد. بعضی فایدهء ضریع را فقط توسط مـیان استخوان و عروق و اعصاب و متفرع شدن آنـها درون آن و به استخوان رفتن دانسته بودند، این فایده مسلم هست اما فایدهء مـهم دیگر دارد و آن اینست کـه همـیشـه رطوبتی از آن مترشح هست که آن را رطوبت خارج عروقی نامند کـه در نمو عظام بهترین معین هست و بلاواسطه تغذیـه مـی کند.(3)مؤلف گوید: از بیـانات مذکوره معلوم شد کـه تغذیـهء استخوان یـا بواسطه یـا بلاواسطه از ضریع مـی شود چنانچه اگر ضریع استخوانی معدوم شود آن استخوان فاسد و رمـیم مـی شود، از اینست کـه در اعمال جرّاحیـه بخصوص درون ب استخوان اهتمام بسیـاری درون نگاه داشتن ضریع مـی کنند.(4) ضریع باطنی، پیش از آنکه ذرّه بین را بدانند اکثر مسائل تشریح مخفی و غیرمنحل بود چنانکه مـیان سطح باطن استخوان طویل و مغز آن پردهء نازکی مرئی بود کـه بعضی آن را ضریع باطنی و بعض دیگر غشاء محیط بـه مخ مـی خواندند و پس از اختراع ذرّه بین معلوم شد کـه آنـها عروق مجتمعه ای باشند کـه به آن احاطه کرده اند.(5) || امرأةٌ ضریع؛ زن کلان . و کذا شاة ضریع؛ کلان . (منتهی الارب).
(1) - Perioste des os.
(2) - Havers. (3) - تشریح مـیرزا علی ص 26 و 27.
(4) - تشریح مـیرزا علی حاشیـهء ص 26.
(5) - تشریح مـیرزا علی حاشیـهء ص 25.
ضریعة.
[ضَ عَ] (ع ص) بزرگ . (منتهی الارب). شاةُ ضریعة؛ ی بزرگ . (مـهذب الاسماء). || زن بزرگ . (منتهی الارب).
ضریفطیة.
[ضُ رَ فِ طی یَ] (ع اِ) بازیی هست عربان را. (منتهی الارب).
ضریک.
[ضَ] (ع ص، اِ) کرنر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویـه). || مرد گول. (منتهی الارب). نادان. (منتخب اللغات). || برجای مانده. (منتهی الارب). || نابینا. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). || فقیر. (منتهی الارب). محتاج. (منتخب اللغات). درویش. (مـهذب الاسماء). || بدحال. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرائک، ضُرَکاء.
ضریم.
[ضَ] (ع ص) سوخته. (منتهی الارب). سوزان. (مـهذب الاسماء).
ضریم.
[ضِرْ یَ] (ع اِ) صمغ درختی است. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویـه).
ضریم.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن معشربن ذهل بن تیم بن عمروبن مالک بن حبیب بن عمر بن غنم بن تغلب، ملقب بـه افنون، از بنی تغلب است. صاحب عقد الفرید ذیل عنوان: «من رثی نفسه و قبره و وصف ما یکتب علی القبر» دربارهء وی آرد: او کاهنی را درون جاهلیت دیدار کرد، کاهن وی را گفت کـه تو بجایگاهی الاهه نام درون خواهی گذشت. ضریم روزگاری بزیست آنگاه با قوم خود سفری بشام کرد. هنگام بازگشت راه را گم د و از مردی جویـای طریق شدند، وی گفت چون مسافتی بپیمائید و بزمـینی چنین و چنین رسید راه بر شما ظاهر شود و بسرزمـین الاهة خواهید افتاد و الاهة قارّتی هست به سماوه. کاروانیـان برفتند و چون بـه الاهة رسیدند همگی فرودآمدند مگر ضریم کـه از فرودآمدن امتناع وزرید و همچنان بر اشتر بماند، اما هم درون آن حال کـه برنشسته و اشتر بـه چرا سرگرم بود ماری بر لفچ شتر وی بچسبید و اشتر سر خویش ب درآورد و مار بر ساق افنون زخمـی زد. افنون برادر خویش معاویـه را گفت مرا گوری کـه درگذشتم و از هلاکت خویش پیش از مرگ آگاهی داد و گریـان بر نفس خویش گفت:
لست علی شی ء فروحاً معاویـا
و لا المشفقات یتبعن الحوازیـا
و لا خیر فیما کذب المرء نفسه
و تقواله للشی ء یـالیت ذالیـا
و ان اعجبتک الدهر حال، من امری ء
فدعه و واکل حاله و اللیـالیـا
یرحن علیـه او یغیّرن ما به
و ان لم یکنٍ فی حوبة العیش وانیـا
فطأ معرضا انّ الحتوف کثیرة
و انک لاتبقی بنفسک باقیـا
لعمرک مایدری امرؤٌ کیف یتقی
اذا هو لم یجعل له الله وافیـا
کفی حزناً ان یرحل الرکب غدوة
و اترک فی اعلی الاهة ثاویـا.
(عقد الفرید ج3 ص200 و 201).
ضریمة.
[ضُ رَ مَ] (اِخ) قلعتی هست به یمن. (منتهی الارب).
ضریوه.
[ضُ رَیْ وَ] (اِخ) حصاری هست از حصارهای صنعاء بـه یمن. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) دهی هست آباد و قدیم درون راه بصره بـه مکه. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) چاهی هست و بنام ضریّة بنت نزار نامـیده شده است. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) گویند زمـینی هست به نجد مـیان جدیلة و طخفة کـه حجاج بصره بدانجا فرودآیند و ذکر آن درون ایـام و اشعار عرب آمده است. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) گویند دهی هست بنی کلاب را مـیان مکه و بصره، نزدیکتر بـه مکه، و در این مکان بنوسعد و بنوحنظله جنگ را گرد آمدند و سپس صلح د. (معجم البلدان).
ضزاز.
[ضُزْ زا] (ع ص، اِ) جِ اَضزّ. (منتهی الارب).
ضزز.
[ضَ زَ] (ع مص) دشوارخو گردیدن. || خشمناک شدن. || کام بر هم چفسیده گردیدن. (منتهی الارب). چسبیده شدن حنک اعلی بـه حنک اسفل. (کنز اللغات) (شمس اللغات).
ضزن.
[ضَ] (ع مص) گرفتن چیزی را کـه در دستی بود نـه چیزی را کـه خواهان است. (منتهی الارب).
ضطط.
[ضَ طَ] (ع اِ) گل وسخت. ضَطیط. (منتهی الارب).
ضطط.
[ضُ طُ] (ع اِ) بلا و سختیـها. (منتهی الارب).
ضطیط.
[ضَ] (ع اِ) ضَطَط. گل وسخت. (منتهی الارب).
ضظغ.
[ضَ ظِ] (ع اِ) صورت هشتم از صور هشتگانـهء حروف جمل. ضَظِغ لا، نیز گویند یعنی آنانکه همزه، یعنی الف محرکه و الف، یعنی همزهء غیرمتحرک را دو حرف گیرند ضَظِغ لا گویند. یعنی ض و ظ و غ و الف.
- ضَظِغ و ابجدِ چیزی یـا کاری بودن؛ اول و آخر او، همـهء او بودن :
رادی را تو اوّل و آخری
حرّی را تو ضَظِغ و ابجدی(1).فرخی.
(1) - نسخ خطی و چاپی: حری را تو واضع و واجدی. و نسخه بدلی هم هست: حری را تو مقطع و مأخذی (تصحیح متن قیـاسی است). آلفا و امگا.
ضع.
[ضَع ع] (ع مص) ریـاضت شتر و ماده شتر ریـاضت نایـافته را. کلمـه ای هست که بدان شتران را تأدیب کنند. (منتهی الارب). || کاری و نیکو . (زوزنی).
ضعاضع.
[ضُ ضِ] (اِخ) کوهکی هست بس خرد درون کنار ده حدیبیة بمغرب شمنصیر. (معجم البلدان). کوهچه ای هست بس خرد و نزدیک آن کوهی هست بزرگ و در آن آب گرد آید. (منتهی الارب).
ضعاط.
[ضُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). اسم موضع، و فیـه نظر. (معجم البلدان).
ضعاف.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب) :
ماند صوفی با بنـه و خیمـهء ضِعاف
فارِسان راندند که تا صفّ مصاف.مولوی.
ضعاف.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضعوف. (منتهی الارب).
ضعافة.
[ضَ فَ] (ع مص) سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعافی.
[ضُ فا] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب).
ضعافیة.
[ضُ / ضَ یَ] (ع مص) ضعافة. سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعز.
[ضَ] (ع مص) نیک کوفته و پاسپرده چیزی را. (منتهی الارب).
ضعضاع.
[ضَ] (ع ص) ضعضع. سست و نرم و ناتوان از هر چیزی. (منتهی الارب). سست و ضعیف از هر چیزی. (منتخب اللغات). مرد ضعیف رأی و سست درون کار. (منتخب اللغات). || مرد گول و بی رأی و هوش. (منتهی الارب). آنکه او را رأی نبود. (مـهذب الاسماء).
ضعضع.
[ضَ ضَ] (ع ص) ضَعضاع. رجوع بـه ضعضاع شود.
ضعضعة.
[ضَ ضَ عَ] (ع مص) ویران که تا بزمـین و خراب . (تاج المصادر). بشکستن بنا را که تا بزمـین و پست و خراب . (منتهی الارب).
ضعط.
[ضَ] (ع مص) ذبح . (منتهی الارب). گلو ب. (منتخب اللغات).
ضعف.
[ضِ] (ع اِ) یک مثل چیز و ضِعْفاه دو مثل آن. یـا ضعف مانند چیزی هست هر قدر کـه زیـاده باشد، و منـه یقال: لک ضِعفه و یریدون مِثلیـه او ثلثة امثاله لانـه زیـادة غیرمحصورة. و قوله تعالی: یضاعف لها العذاب ضعفین (قرآن 33/30)؛ یعنی سه عذاب. (منتهی الارب). مانند. (دهار) (منتخب اللغات). دو برابر.(1) دو برابر چیزی. زیـاده بر چیزی. (منتخب اللغات). دوچندان. (دهار) (مـهذب الاسماء). دوتا. (زمخشری). دوتو. دوچند. مضاعف. دو مقابل. ج، اضعاف :
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو.
؟ (در صفت ساختن مرکب سیـاه).
|| هفتاد(2). || عذاب(3). (مـهذب الاسماء).
(1) - Double. (2) - کذا درون نسخ خطی موجود مـهذب الاسماء. و در جای دیگر دیده نشد.
(3) - کذا درون نسخ خطی موجود مـهذب الاسماء. و در جای دیگر دیده نشد.
ضعف.
[ضَ عَ] (ع اِ) جامـه های دوچند کرده. (منتهی الارب). جامـه های دوتاکرده شده. (منتخب اللغات).
ضعف.
[ضُ / ضُ عُ] (ع اِمص) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَعف. رجوع بـه ضَعف شود. ابوعمرو گوید ضَعف (بفتح اول) لغت اهل تمـیم و ضُعف (بضم اول) لغت اهل حجاز است. (منتهی الارب). یـا ضَعف (بفتح اول) سستی رأی و نقصان و سبکی عقل و ضُعف (بضم اول) ناتوانی و سستی بدن است. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِ) آب نشاط، قال الله تعالی: خلقکم من ضُعف (قرآن 30/54)؛ یعنی از آب مرد و زن. (منتهی الارب).
ضعف.
[ضُ] (ع مص) ضَعف. ضعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعف.
[ضَ] (ع مص) ضُعف. ضَعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. (منتهی الارب). سست شدن. (زوزنی). || زیـاده گردانیدن آنـها را بعد جهت او و یـاران وی و دوچند گردیدن بر ایشان. (منتهی الارب). || (اِمص) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ناتوانائی. وهن. فَشَل. فتور. انکسار. بی بنیگی :
چون آفتاب چرخ ببرج حمل توئی
هنگام ضعف مر ضعفا را امل توئی.
منوچهری.
این گرگ پیر جنگ روز پیشین بدیده بود و حال ضعف خداوندش. (تاریخ بیـهقی ص 354). خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد. (تاریخ بیـهقی ص 356). بدان بیقین کـه مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمـی گویم بدین لشکر کـه با من هست هر کاری بتوان کرد. (تاریخ بیـهقی ص 203).
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بیجان تن.مسعودسعد.
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود.سنائی.
شیر گفت آن را بر ضعف حمل نتوان کرد. (کلیله و دمنـه). گفت ای برادر ضعف رأی و عجز من بنگر. (کلیله و دمنـه).
از سر ضعفم سلیم القلب اگر زورم دهند
با اناالاعلی زنان فرش خدائی گسترم.
خاقانی.
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف درون کشتی بود درون نوح نی.مولوی.
نـه چندان بخور کز دهانت برآید
نـه چندانکه از ضعف جانت برآید.
سعدی (گلستان).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضعف، بفتح ضاد و بضم نیز آمده و بسکون عین ضدّ قوّت هست و آن را لاقُوة نیز گویند و آن قسمـی از استعداد هست چنانکه خواهد آمد. و نزد صرفیـان عبارتست از اینکه کلمـه بنحوی استعمال شده باشد کـه در ثبوت آن حرفی رَوَد چنانکه درون لفظ شاذّ بگذشت. و نزد علماء معانی آن هست که ترکیب اجزاء کلام برخلاف قانون نحو صورت گرفته باشد یعنی برخلاف رأی مشـهور جمـهور نحویـان و مُخلّ بفصاحت بود، و المراد بشـهرته ظهوره علی الجمـهور فلایردّ ان قانون جواز الاضمار قبل الذّکر ایضاً مشـهور فلایکون مثل ضرب غلامـه زیداً ضعیفاً اذ کُلّ من سمع قانون عدم الجواز سمع قانون الجواز لکن یرد علی ما ذکروا انّ العرب لم یعرف القانون النحوی فکیف یکون الخلوص عن مخالفة القانون معتبراً فی مفهوم الفصاحة فی لغتهم فالصّواب ان یقال و علامة الضعف ان یکون تألیف الکلام، الخ... کما فی الاطول. و الفرق بینـه و بین التعقید اللفظی یجی ء فی اللفظ التعقید. و در جامع الصّنایع گوید: ضعف تألیف، آنکه لفظی را کـه البتّه مقدّم حتما داشت مؤخر کند و آن را کـه مؤخر حتما کرد مقدّم سازد. مثاله شعر:
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
اسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست.
مـی بایست لفظ امروز را بر لفظ دگر مقدّم ذکر کند - انتهی. و نزد محدثان آن هست که حدیث را شروط بیش و کم از شروط حَسن و صحیح موجود نباشد، و چنین حدیثی را ضعیف نامند. و ضعف حدیث گاه به منظور ضعف پاره ای از روات باشد از قبیل فقدان عدالت یـا سوء حفظ یـا تهمت درون کیش و گاه به منظور علتهای دیگر هست مثل ارسال و انقطاع و تدلیس. کذا فی الجرجانی. و مراتب ضعف نیز مانند مراتب صحّت و حُسن تفاوت یـابد. بعد بالاترین آن مراتب از نظر بطعن راوی چیزی هست که اِنفَرَد بـه الوضاع، سپس متهم بـه آن، بعد کذّاب، بعد فاسق، بعد فاحش الغلط، بعد فاحش المخالفة، بعد مختلط، بعد مبتدع، بعد مجهول العین او الحال، و بنظر بسویِ سقط وابستهء بحذف تمامـی سند، من غیر ملتزم الصّحة، سپس مُعضَل، بعد مرسل جلی، بعد مرسل خفی، بعد مُدلّس. و در مراتب مذکوره انحصاری را هم نتوان قائل گردید. هکذا فی شرح النخبة. و قسطلانی گفته که: ضعیف آن هست که بپایـهء حَسَن نرسد و درجات آن درون ضعف متفاوت باشد برحسب دوری حدیث از شروط صحّت. و مُضَعّف حدیثیست کـه علما بر ضعف آن اجماع نکرده باشند. بلکه درون متن یـا سند آن گروهی بضعف قائل شده و جمعی دیگر آن را تقویت کرده باشند. و مضعف از حیث پایـه برتر از ضعیف است. و در صحیح بخاری حدیث مضعف یـافت شود - انتهی. و ضعیف از لغات آن هست که از پایـهء فصیح پست تر باشد و مُنکر از لغت پست تر از ضعیف باشد و قلیل الاستعمال تر بنحوی کـه پیشوایـان علم لغت آن را انکار کنند و آن را درون ردیف لغات قابل استعمال نشناسند. و متروک از لغات، لغاتی هست که درون زمانـهای باستانی معمول و متداول بوده ولی بعداً متروک گردیده هست و مورد استعمال قرار نگرفته. هکذا فی کلیـات ابی البقاء.
-دل ضعف رفتن: دلم ضعف مـی رود؛گرسنـه ام. بسیـار شایق اویم.
- ضعف باصره؛ سستی بینائی.
- ضعف بصر؛ کم بینی. ندیدن چیزها را چنانکه معتاد هست چه از دور و چه از نزدیک. سمادیر.
- ضعف تألیف؛ غیرجاری بودن کلمـه بر قوانین نحوی مانند: ضرب غلامـه زید بجای ضرب زید غلامـه. آنچه برخلاف محاوره باشد چنانکه درون این مصرع بعضی گمان برند:
حکیمـی سخن بر زبان آفرین
چرا کـه فصل مـیان اسم و امر کـه مفید معنی فاعلیت باشد درست نیست. یـا این مصراع:
همـه از مـهر او خون دل آشام...
یـا این بیت:
از شرم وقت دیدنت ای ترک گرم خو
همچون نشان آبله درمانده ام برو.
خان آرزو.
درماندن بمعنی مطلق شرم آورده و این معنی خلاف جمـهور هست بلکه معنی آن بـه روداریی از سر چیزی گذشتن مستشـهد هست در مصطلحات شعرا. بعد اگر این معنی درون این شعر بگوئیم ذم معشوق ثابت مـی شود. (آنندراج).
- ضعف خداوند خانـه؛ (در احکام نجوم) ضعف رب البیت هست و آن وقتی هست که ربّالبیت درون بیوت زائله یـا درون بیوت مخالف الطبیعة باشد.
-ضعف ؛ کم مـیلی بـه خورش.
-ضعف عقل؛ ضفاطة.
-ضعف کبد؛ عمل خود ن کبد بدان سان کـه باید.
-ضعف کلیـه؛ عمل ن کلیـه بحد معتاد.
-ضعف کمر؛ ضعف باه. سستی کمر.
-ضعف کوکب؛ (در احکام نجوم) چون کوکبی درون خانـهء خود نباشد یـا درون هبوط راجع یـا درون وبال و یـا درون حال احتراق و یـا درون تحت الشعاع شود هنگام ضعف کوکب است. و ضعف کوکب، سه گونـه است: عظیم الاثر. متوسط الاثر. ادنی الاثر.
-ضعف مثانـه؛ درون کار خود سست شدن آن.
-ضعف مزاج؛ بی بنیگی.
-ضعف معده؛ سستی گوارش آن.
-ضعف هضم؛ بدگواری.
ضعفاء .
[ضُ عَ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب) :
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمانست.
منوچهری.
آسیب و ستم او بر ضعفاء رسید. (تاریخ بیـهقی ص 419). ضعفاء نیز بـه ایزد عزّ ذکره حال خود برداشته. (تاریخ بیـهقی ص 430). ضعفاء ملت و دولت را درون سایـهء عدل و مایـهء رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنـه).
- ضعفاء و متروکین فی رواة الحدیث؛حاجی خلیفه درون کشف الظنون گوید: علم الضعفاء و المتروکین فی رواة الحدیث: صنف فیـه الامام محمد بن اسماعیل البخاری المتوفی سنة 256 ست وخمسین ومائتین [ ه . ق. ]یرویـه عنـه ابوبشر محمد بن احمدبن حماد الدولابی و ابوجعفر شیخ بن سعید و آدم بن موسی الجفاری و هو من تصانیفه الموجودة. قال ابن حجر و الامام عبدالرحمن بن احمد النسائی و الامام حسن بن محمد الصغانی و ابوالفرج عبدالرحمن بن علی بن الجوزی المتوفی سنة 597 سبع وتسعین وخمسمائة [ ه . ق. ]. قال الذهبی فی مـیزان الاعتدال انـه یسرد الجرح و یسکت من التوثیق و قد اختصره ثم ذیله کما قال. و ذیله ایضا علاءالدین معلطای بن قنیج المتوفی سنة 762 اثنتین وستین وسبعمائة [ ه . ق. ] و صنف فیـه محمد بن حیـان البستی و وضع له مقدمة قسم فیـها الرواة الی نحو عشرین قسماً. ذکره البقاعی فی حاشیة شرح الالفیة.
ضعفان.
[ضَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب).
ضعفة.
[ضَ عَ فَ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب). رجوع بـه ضعیف شود. || جِ ضَعوف. (منتهی الارب). رجوع بـه ضعوف شود.
ضعفی.
[ضَ فا] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب). رجوع بـه ضعیف شود.
ضعل.
[ضَ عَ] (ع اِمص) باریکی بدن جهت نزدیکی و تقارب نسب و این حسب گمان عربست کـه مرد را از زن قریب النسب فرزند باریک بدن و نحیف جثه آید. (و این صحیح است). (منتهی الارب).
ضعو.
[ضَعْوْ] (ع مص) پوشیده شدن. پنـهان گردیدن. (منتهی الارب).
ضعوات.
[ضَ عَ] جِ ضَعة. (منتهی الارب). رجوع بـه ضعة شود.
ضعوف.
[ضَ] (ع ص) ضعیف و ناتوان (برای مذکر و مؤنث). ج، ضِعاف، ضَعفة. (منتهی الارب).
ضعوی.
[ضَ عَ وی ی] (ع ص نسبی)منسوب بـه ضَعة. (منتهی الارب).
ضعة.
[ضَ عَ / ضِ عَ] (ع اِ) درختی هست (هاء عوض واو است). ج، ضَعوات. (منتهی الارب). || نی قلم. (مـهذب الاسماء). || درختی شور. گیـاهی شور. گیـاهی شبیـه بـه ثمام. || (اِمص) فرومایگی. خست. ناکسی. (منتهی الارب). گویند: فی حسبه ضعة؛ یعنی درون تبار او فرومایگی است.
ضعیف.
[ضَ] (ع ص) سست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نزیف. (دهار). ضعضاع. خَوّار. مسخول. روبع. خلاف قوی. بی بنیـه. رمکة. رمق. سَقط. مسکین. جخب. (منتهی الارب). یقال: ضعیف نعیف؛ اتباع و ضعیف نحیف. (مـهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، ضعاف، ضَعَفة، ضعفاء، ضَعْفی، ضُعافی :
ای بِرّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بیندیش پاره ای.رودکی.
نکنی طاعت وآنگه کـه کنی سست و ضعیف
راست گوئی کـه همـی سخره و شاکار کنی.
کسائی.
چون ضعیفی افتد مـیان دو قوی توان دانست کـه حال چون باشد. (تاریخ بیـهقی). امـیر را کـه برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیـاموزیم کـه امـیری چون حتما کرد کـه امـیر ضعیف بکار نیـاید. (تاریخ بیـهقی ص689).
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریـانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریـان را.
ناصرخسرو.
زآنم ضعیف تن کـه دلم ناتوان شده ست
دل ناتوان شود کش از انده بود غذا.
مسعودسعد.
رهروان را ز نطق نَبْوَد ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز.سنائی.
هرکه رأی ضعیف... دارد از درجتی عالی بـه رتبتی خامل مـیگراید. (کلیله و دمنـه). دوم خلیفتی کـه انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند. (کلیله و دمنـه). مـی بینم کـه کارهای زمانـه روی بـه ادبار دارد... دوستیـها ضعیف و عداوتها قوی. (کلیله و دمنـه). بعضی بطریق ارث دست درون شاخی ضعیف زده. (کلیله و دمنـه).
آسمان رای نخواند ضعیف.ظهیر.
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف هست آنکه با شـه شد حریف
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وایِ آن کو عاقبت اندیش نیست.مولوی.
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشّه باشد درون ضعیفی خود مثل.مولوی.
گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت آور که تا از دشمن قوی زحمت نبینی. (گلستان). خصم ضعیف را خوار نباید داشت. (قرة العیون).
عاشقی بقوت بازو نمـی کند
اینجا تن ضعیف و دل خسته مـی خرند.؟
|| مغلوب هوی و هوس، منـه قوله تعالی: و خلق الانسان ضعیفاً (قرآن 4/28)؛ ای یستمـیله هواه. || کور. (لغت حمـیری). قیل منـه: انّا لنریک فینا ضعیفاً؛ ای اعمـی. || زن. || مملوک. و فی الحدیث: اتقوا الله فی الضعیفین؛ ای المرأة و المملوک. (منتهی الارب). || درون تعریفات جرجانی آمده است: ضعیف، ما یکون فی ثبوته کلام کقرطاس بضم القاف فی قرطاس بکسرها. || گول. (منتهی الارب). || آب دندان.
-حدیث ضعیف؛ نزد امامـیه روایتی باشد کـه رواة آن سلسله، جامع هیچیک از شرایط اقسام ثلثهء صحیح و حسن و موثق نباشند بـه این نحو کـه بعضی از طبقات مشتمل بفاسق یـا مجهول الحال و یـا غیر اینـها باشد. (تقسیم ابن طاووس). درون اصطلاح درایة و رجال، ضعیف حدیثی هست که فاقد شرایط سه حدیث حسن و صحیح و موثق باشد. و نیز درون اصطلاح درایة از الفاظ قدح راوی و مردودالروایـه بودن اوست. و جرجانی درون تعریفات گوید: ضعیف من الحدیث، ما کان ادنی مرتبة من الحسن و ضعفه یکون تارة لضعف بعض الرواة من عدم العدالة او سوء الحفظ او تهمة بعلل آخر مثل الارسال و الانقطاع و التدلیس. (تعریفات).
-خبر ضعیف.؛ رجوع بـه خبر واحد شود.
-ضعیف آواز؛ آنکه آوای نرم دارد :
با قوی گو اگر بگوئی راز
زآنکه باشد قوی ضعیف آواز.سنائی.
تقهّل؛ ضعیف و نرم گردیدن آواز. (منتهی الارب).
-ضعیف البنیـه؛ آنکه قوت او کم است. آنکه مزاج سست دارد.
-ضعیف التألیف؛ جرجانی گوید: ان یکون تألیف اجزاء الکلام علی خلاف قانون النحو، کالاضمار قبل الذکر، لفظاً او معنیً، نحو: ضرب غلامَهُ زید.
-ضعیف الجثّه؛ آنکه تن او خرد و کوچک است.
-ضعیف السند (خبر)؛ خبری کـه سند آن ضعیف باشد.
-ضعیف القلب؛ کـه دل او بیمار است. آنکه ترسنده هست و زود هراسد و بیم آرد.
-ضعیف المزاج؛ کـه ترکیب و ساختمان وی ضعیف است.
-ضعیف النفس؛ آنکه ارادهء سست دارد.
-ضعیف چزان؛ (در تداول عوام) زبون گیر. آنکه ضعفا را آزارد.
-ضعیف چزانی؛ عمل ضعیف چزان.
-ضعیف دل؛ مرغ دل. ترسو : ضعیف دل... را درون محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنـه).
-ضعیف رأی، ضعیف رای؛ سست اراده. مضجوع. (منتهی الارب). فیل الرأی. سست عقل. (دهار). تفییل؛ ضعیف رای خواندن. (تاج المصادر). غبن؛ ضعیف رأی شدن. (دهار) (تاج المصادر). فیلوله؛ ضعیف رأی شدن. (تاج المصادر).
- || غبین. (دهار). گول :
در کارخانـه ای کـه ره علم و عقل نیست
وهم ضعیف رای فضولی چرا کند.حافظ.
-ضعیف عقل؛ ضفاطة، سست رأی و ضعیف عقل شدن. وَبط. (منتهی الارب).
ضعیف.
[ضَ] (اِخ) سمعانی درون انساب گوید: ابومحمد عبدالله بن محمد الضعیف ظنی، انـه من اهل الکوفة روی عن عبدالله بن نمـیر روی عنـه عمر بن سنان الطائی و غیره و هکذا ذکره ابوحاتم بن حیـان فی کتاب الثقات قال و انما قیل له الضعیف لایقانـه و ضبطه هذا قول ابی حاتم و سعمت انـه انما قیل له الضعیف یعلی فی بدنـه(1) لنحافته و دسته (؟) لا انـه ضعیف فی الحدیث و قال ابوحاتم الرازی عبدالله بن محمد الضعیف صدوق من اهل طرسوس اصله بغدادی سمعت اباالعلاء احمدبن محمد بن الفضل الحافظ بجامع اصبهان انا ابوالفضل محمد بن طاهر المقدسی الحافظ اجازة سمعت ابااسحاق الحبال بمصر یقول سمعت ابامحمد عبدالغنی بن سعید الحافظ یقول رجلان جلیلان لحقهما لقبان(2)لایستحقان(3) معویة بن عبدالکریم الضال و انما ضل(4) فی طریق مکة و عبدالله بن محمد الضعیف و انما کان ضعیفاً فی جسده لا فی حدیثه و قد افردنا لهما جزازة(5). (انساب سمعانی ورق 362).
(1) - گمان مـی کنم درون این جا سقطی باشد.
(2) - درون اصل: لعتان (تصحیح متن قیـاسی است).
(3) - درون اصل: مسحان (تصحیح متن قیـاسی است).
(4) - درون اصل: طل (تصحیح متن قیـاسی است).
(5) - درون اصل: جزارة (تصحیح متن قیـاسی است).
ضعیفة.
[ضَ فَ] (ع ص) تأنیث ضعیف. زن سست و ناتوان. (منتهی الارب). || (اِ) مطلق زن (در اصطلاح فارسی زبانان). || زن معهود. زن ناشناس.
-احرُف ضعیفه؛ واو، یـا، الف و آن سه را احرف جوف و احرف هوائیـه و حروف علة و حروف مدّ و لین نیز گویند.
ضعیفی.
[ضَ] (حامص) چگونگی ضعیف. سستی. ضعف. تربة. (منتهی الارب) :
از ضعیفیّ دست و تنگی جای
نیست ممکن کـه پیرهن بدرم.مسعودسعد.
خفتن همـه بر خاک وز ضعیفی
بر خاک نگیرد همـی نشانم.مسعودسعد.
و سبب آن [ خوی ] ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) از قدمای شعرای عثمانی و معاصر سلطان سلیمان قانونی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) محمد. از مردم ده قره طوهء روم ایلی و از قدمای شعرای عثمانی است. او سالک طریق علم و شارح گلستان سعدی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) محمد. از قدمای شعرای عثمانی و اهل قسطمونی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضغاء .
[ضُ] (ع اِ) بانگ روباه و گربه و مانند آن. ضغو. (منتهی الارب). بانگ روباه و گربه و بانگ سگ چون گرسنـه شود. (مـهذب الاسماء).
ضغاء .
[ضُ] (ع مص) نالیدن و آواز گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ روباه. (تاج المصادر). زوزه.
ضغائن.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضغینة. (دهار). رجوع بـه ضغاین شود.
ضغاب.
[ضُ] (ع اِ) آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب).
ضغاب.
[ضُ] (ع مص) بانگ روباه. (تاج المصادر).
ضغابیس.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضُغبوس. (منتهی الارب).
ضغادر.
[ضَ دِ] (ع اِ) جِ ضُغدرة. (منتهی الارب).
ضغامة.
[ضُ مَ] (ع اِ) آنچه بدندان گزیده براندازند. (منتهی الارب).
ضغاین.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضغینة : فرستاد که تا بیـاموزند شیوهء عفو هنگام قدرت و طریقهء حلم و اغماض با کثرت ضغاین... (جهانگشای جوینی).
ضغب.
[ضَ] (ع ص) مرد خواهندهء بادرنگ یـا حریص و شیفتهء محبت آن. (منتهی الارب).
ضغب.
[ضَ] (ع مص) بانگ خرگوش و گرگ برزدن به منظور بیم ی. || ضَغَب المرأة؛ آرمـید با زن. || ضَغَب الارنب؛ نالید خرگوش وقتی کـه گرفتار شد. (منتهی الارب).
ضغبوس.
[ضُ] (ع اِ) خیـار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خیـار خرد. (مـهذب الاسماء). بادرنگ ریزه. (منتهی الارب). خیـار ترشی. خیـار قاشقی. || خربزهء نارسیده را گویند کـه کالک باشد(1). (برهان قاطع). سفچهء کوچک. (خلاص). کنبزه. خرچه. قثاء کوچک و خربزهء نارس است، و نباتی را نیز نامند کـه شبیـه هست به هلیون آنچه بر روی زمـین ظاهر هست سبز و برگش قاطع باه هست و آنچه درون زمـین هست سفید و شیرین و محرک باه هست و مأکول و بجهت خوبی طعم، داخل کشک و ماست کنند و جهت تندی صفرا مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). حُضض. (اختیـارات بدیعی). || خاری هست که شتر خورد یـا گیـاهی هست مانا بـه هلیون. ج، ضغابیس. (منتهی الارب). ابوحنیفه گوید: ساق آن بعینـها هلیون باشد، آنچه از ساق بیرون خاک هست سبز و ترش و آنچه درون خاک هست سپید و شیرین هست و هر دو جزء ماکول باشد و چون خشک شود بریزد و باد آن را بپراکند. و خیـار ریزه(2) را نیز ضغبوس نامند. (ابن البیطار)(3). ج، ضغابیس. || شاخ یزبن. (منتهی الارب). || بچهء روباه. || (ص) مرد ضعیف و ناتوان. (منتهی الارب). مرد سست. (مـهذب الاسماء). مرد ریزه. (منتخب اللغات). مردم ضعیف و لاغر. (برهان قاطع). || شتر مـیانـه سال و مـیانـه تن. (منتهی الارب).
(1) - برهان قاطع این لغت را بفتح اول ضبط کرده است.
(2) - فرسکال این گیـاه را نوعی اسقلبیـاس گمان است.
(3) - Cornichon.
ضغبة.
[ضَ بَ] (ع ص) تأنیث ضَغْب. (منتهی الارب).
ضغت.
[ضَ] (ع مص) خائیدن بـه دندان. (منتهی الارب).
ضغث.
[ضِ / ضَ] (ع اِ) دستهء گیـاه خشک و تر درآمـیخته. (منتهی الارب). یک مشت از گیـاه خشک و تر بهم آمـیخته. (منتخب اللغات). دستهء گیـاه. (مـهذب الاسماء). دستهء سپرغم. (دهار). || قبضهء شاخ از یک بیخ. (منتهی الارب). ج، اَضغاث. || خواب شوریده. (مـهذب الاسماء) (دهار). خواب آشفته. ج، اضغاث. و اضغاث، خوابهای شوریده و پریشان کـه تأویل آن از جهت اختلاطها راست نیـاید. (منتهی الارب) : بعد معنی این ضغث آن مردمان اندرین خواستند کـه این خواب را معنی نیست و را بکار نیـاید. (ترجمـهء طبری بلعمـی).
ضغث.
[ضَ] (ع مص) درآمـیختن سخن و خلط آنرا. (منتهی الارب). آمـیختن سخن و جز آن. (منتخب اللغات). حدیث بهم درآمـیختن. (زوزنی) (تاج المصادر). || بـه دست کوهان شتر. (منتخب اللغات). کوهان. (زوزنی). برمجیدن کوهان. (تاج المصادر). بسودن کوهان. (منتهی الارب). || دسته گیـاه. (زوزنی) (تاج المصادر). || بانگ سقنقور یـا جانوری دیگر کـه مشابه سوسمار است. || شستن جامـه و خوب پاک ن آن. (منتهی الارب). چرکمُرد جامـه.
ضغد.
[ضَ] (ع مص) خبه ی را. فشردن گلویی را. (منتهی الارب). خفه .
ضغدرة.
[ضُ دُ رَ] (ع اِ) ماکیـان. ج، ضغادر. (منتهی الارب).
ضغرس.
[ضَ رَ] (ع ص) مرد آزمند هوسباز. (منتهی الارب).
ضغز.
[ضِ] (ع اِ) شیر بیشـه. || (ص) بدخوی و زشت طبع از ددان. (منتهی الارب).
ضغضغة.
[ضَ ضَ غَ] (ع مص) خائیدن مردمِ بی دندان چیزی را. (منتهی الارب). خائیدن آنکه دندان ندارد. || خوب نخائیدن گوشت را. (منتهی الارب). || سخن آمـیخته و ناپیدا گفتن. || حکایت آواز خوردن گرگ گوشت را. || زیـادت درون سخن و کثرت آن. (منتهی الارب).
ضغط.
[ضَ] (ع مص) فشردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بیفشردن. (زوزنی). فرا جای افشردن. (تاج المصادر). افشردن. (غیـاث). || تنگ . (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || انبوهی نمودن. || سخت فشردن بدیوار و جز آن. (منتهی الارب). بدیوار و جز آن سخت . (منتخب اللغات). کوفتن. (منتهی الارب).
-ضغط القبر؛ عذاب تنگ گرفتن گور و سخت فشارش آن. (منتهی الارب). فشار قبر.
- ضغط عین؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضغط عین، بیمارییست کـه بیمار گمان مـیبرد درون چشم او خاشاکی خلیده، و سخت فشار مـی آورد و دردی شدید دارد و از حرکت حدقهء چشم مانع شود و سوزش شدیدی را سبب شود و باعث ریزش اشک گردد، و محل هذه العلة الجلیدیـه. کذا فی حدودالامراض.
- ضغط قلب؛ فشار دل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضغط قلب بیمارییست کـه آدمـی چنان پندارد کـه قلب او درون فشار هست و گاه چندان سخت باشد کـه آدمـی را غشی دست دهد و لعاب بسیـاری درین بیماری از دهان بیمار جاری گردد، و سبب بروز این بیماری سوداء کمـی باشد کـه بر قلب ریزش کند. کذا فی حدودالامراض.
ضغطة.
[ضُ طَ] (ع اِمص) سختی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فشارش. (منتهی الارب). فشار. || اکراه. یقال: اخذت فلاناً ضغطة؛ اذا ضیقت علیـه لتکرهه. (منتهی الارب). || مطالبت غریم درون ادای دین بـه حدی کـه داین تنگدل گردیده بر کمتر از حق خود راضی شود و آن را عجالةً گیرد. (منتهی الارب). || تنگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء). || مشقت. (منتخب اللغات) (دهار) (غیـاث).
ضغطی.
[ضَ طا] (ع ص، اِ) جِ ضغیط. (منتهی الارب).
ضغم.
[ضَ] (ع مص) گزیدن چیزی را بـه دندان. (منتهی الارب). بـه دندان گرفتن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). اندک گزیدن. (منتهی الارب). گزیدن. (منتخب اللغات). گزیدن چیزی کـه به د نرسد. (منتخب اللغات). گاز گرفتن. || پر دهان را از چیزی کـه مطلوب است. (منتهی الارب).
ضغن.
[ضِ] (اِخ) آبی هست فزاره را مـیان خیبر و فید. (معجم البلدان).
ضغن.
[ضِ] (اِخ) یوم ضغن الحرة؛ یکی از جنگهای عرب است. (معجم البدان).
ضغن.
[ضِ] (ع اِ) کرانـه. (منتهی الارب). کناره. (منتخب اللغات). || ناحیـه. (منتهی الارب). || بغل شتر، یعنی ابط الجمل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)(1). || کینـه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء) (دهار). کین. ضغینـه. (منتهی الارب). حقد شدید. عدوات. بَغْضاء. ج، اضغان. || مـیل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خواهانی. (منتهی الارب). شوق. (منتخب اللغات). گویند: ضغنی الی فلان؛ ای مـیلی الیـه. ناقة ذات ضغن؛ ای مایلة الی وطنـها. (منتهی الارب).
(1) - صاحب تاج العروس گوید: «هکذا فی النسخ، و الصواب ابط الجبل، ففی النوادر، هذا ضغن الجبل و ابطه، بمعنی».
ضغن.
[ضَ غَ] (ع مص) کینـه ورزیدن. (منتهی الارب). کینـه ور شدن. (زوزنی). کینـه گرفتن. (منتخب اللغات). || مـیل . (منتخب اللغات). مـیل بسوی دنیـا. (منتهی الارب). || آرامـیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضغنة.
[ضَ غِ نَ] (ع ص) قناة ضغنة؛ نیزهء کج. (منتهی الارب).
ضغو.
[ضَغْوْ] (ع اِ) ضُغاء. بانگ روباه و گربه و مانند آن. (منتهی الارب).
ضغو.
[ضَغْوْ] (ع مص) سست و کوفته گردیدن. || ناراستی و خیـانت مُقامر. || نالیدن و بانگ گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ روباه. (تاج المصادر).
ضغوث.
[ضَ] (ع ص) ماده شتری کـه در فربهی آن شک باشد بعد بدست بمالند که تا فربهی را از لاغری معلوم کنند. (منتهی الارب). اشتر کـه کوهانش بمجند که تا فربه هست یـا نـه. (مـهذب الاسماء).
ضغیب.
[ضَ] (ع اِ) آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب). بانگ خرگوش. (مـهذب الاسماء). || آواز حرکت نرهء اسب درون غلاف خود. (منتهی الارب).
ضغیبة.
[ضَ بَ] (ع مص) بانگ روباه. (تاج المصادر).
ضغیط.
[ضَ] (ع ص، اِ) چاه گَندهء پر از گل وسیـاه درون پهلوی چاه خوش آب و پاکیزه کـه آن را هم تباه و بویناک گرداند. (منتهی الارب). چاه گنده درون پهلوی چاه خوش آب کـه آن را هم بوناک و بدمزه گرداند. || سست رای ضعیف عقل. (منتخب اللغات). سست عقل و تباه رای. ج، ضغطی. (منتهی الارب).
ضغیطة.
[ضَ طَ] (ع ص، اِ) گیـاه سست و نرم. (منتهی الارب).
ضغیغ.
[ضَ] (ع اِ) فراخی سال، و یقال: اقمت عنده فی ضغیغ دهره؛ ای قدر تمامـه، و کذا اقمنا عنده فی ضغیغ؛ ای خصب. (منتهی الارب).
ضغیغة.
[ضَ غَ] (ع ص، اِ) مرغزار تر و تازه. (منتهی الارب). مرغزار. (مـهذب الاسماء). || خمـیر تنک. || گروه مردم مختلط از هر صنف. || نان برنج تنک. || زندگانی خوش با فراخی و خصب. (منتهی الارب).
ضغیفة.
[ضَ فَ] (ع اِ) نضارت و تازگی تره. یقال: ضغیفة من بقل؛ اذا کانت الروضة ناضرة متخیلة. (منتهی الارب).
ضغیل.
[ضَ] (ع اِ) آواز دهن حجام وقت خون از شاخ. (منتهی الارب). بانگ چوشیدن حجام شیشـه را. (مـهذب الاسماء).
ضغیم.
(1) [ضَ] (ع ص) گزنده و درنده. (آنندراج).
(1) - درون کتب لغت این کلمـه بدین صورت نیست بلکه ضیغم بوزن صیقل بمعنی گزنده و شیر بیشـه آمده و تصور مـی رود کـه صاحب آنندراج درون ضبط آن مشتبه باشد.
ضغینة.
[ضَ نَ] (ع اِ) کینـه. (منتهی الارب). ضغن. کینـهء سخت درون دل. (دهار). حقد شدید. عداوت. بغضاء. ج، ضغاین. (مـهذب الاسماء).
ضغینی.
[ضَ نی ی] (ع اِ) شیر بیشـه. (منتهی الارب).
ضف.
[ضُف ف] (ع اِ) چیزکیست مانند کنـه تیره و خاکستری رنگ هرگاه مـیگزد بر پوست آبله برمـی آید. (منتهی الارب). شب گز. (مـهذب الاسماء). ج، ضِفَفة.
ضف.
[ضَف ف] (ع ص) رجلٌ ضَفُّالحال؛ تنک و رقیق حال. آنکه آمد کم دارد و عیـال بسیـار. (منتهی الارب). آنکه دخل او کم از خرج است.
ضف.
[ضَف ف] (ع مص) دوشیدن ناقه را بهمـهء کف دست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). الحلب بالکف کلّها. (تاج المصادر). || گرد آوردن چیزی را. || بند انگشتان خود را نزدیک بـه آتش. (منتهی الارب).
ضفا.
[ضَ] (ع اِ) جانب و کرانـه. (منتهی الارب).
ضفائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضفیرة. (منتهی الارب).
-ضفائرالجن؛ پرسیـاوشان. (منتهی الارب).
ضفائز.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضفیزة. (منتهی الارب).
ضفادع.
[ضَ دِ] (ع اِ) جِ ضفدع [ ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ ]: نقّت ضفادع بطنـه؛ گرسنـه گردید. (منتهی الارب).
ضفادعی.
[ضَ دِ] (ص نسبی) منسوب هست به محلهء درب الضفادع بغداد. و منـها ابوبکر محمد بن موسی بن سهل العطاء الضفادعی البربهاری. کان ثقةً صدوقاً. سمع الحسن بن عرفة و اسحاق بن البهلول الانباری. روی عنـه ابوالحسن الدارقطنی و ابوالحسن الجراحی القاضی و غیرهما قال ابوالحسین عبدالباقی بن قانع الحافظ ابوبکر بربهاری و مات فی ذی القعدة سنة 319 (ه . ق.) قال و کان ینزل فی درب الضفادع. (از سمعانی ورق 362).
ضفادی.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضِفْدِع، ضَفْدَع، ضُفْدَع، ضِفْدَع. (منتهی الارب).
ضفار.
[ضَ] (ع اِ) رسن تافته کـه بدان شتر و پالان بندند. (منتهی الارب).
ضفاریط.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضُفروط. ضفاریطُ الوجه؛ شکنـهای رخسار و بینی قریب هر دو دنبالهء چشم. (منتهی الارب).
ضفاز.
[ضَفْ فا] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب).
ضفاط.
[ضَفْ فا] (ع ص) شتربان. شتردار. ساربان. آنکه شتر را بـه کرایـه دهد. || برندهء متاع از جائی بجائی. (منتهی الارب). مُکاری. بازرگان. (مـهذب الاسماء). || ریخ زننده. || فربه فروهشته گوشت و گران بدن کـه با قوم همراهی نتواند. (منتهی الارب).
ضفاط.
[ضُفْ فا] (ع ص) مردم فرومایـه. (منتهی الارب).
ضفاطة.
[ضَ طَ] (ع اِمص) نادانی. سستی عقل. (منتهی الارب). ضعف عقل. || کلانی شکم. (منتهی الارب). || (اِ) دف. || بازیگران دف. (منتهی الارب). جملهء آلات ملاهی. (مـهذب الاسماء).
ضفاطة.
[ضَ طَ] (ع مص) سست رأی و ضعیف عقل شدن، و منـه حدیث عمر: اللهم انی اعوذ بک من الضفاطة. (منتهی الارب). || چنگ زدن. (مـهذب الاسماء).
ضفاطة.
[ضَفْ فا طَ] (ع ص، اِ) شتر بارکش. || گروه بزرگ از همراهان. (منتهی الارب).
ضفافة.
[ضَ فَ] (ع ص) مرد گول و بیعقل. (منتهی الارب) ضعیف الرأی. (مـهذب الاسماء).
ضفایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) ضفائر. جِ ضفیرة. (منتهی الارب).
-ضفایرالجن؛ پرسیـاوشان(1). (فهرست مخزن الادویـه).
(1) - Capillaire.
ضفد.
[ضَ] (ع مص) طپانچه زدن بکسی. (منتهی الارب). زدنی را بـه کف دست. (منتخب اللغات). سیلی زدن. چک زدن.
ضفدع.
[ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ(1)] (ع اِ)(2) غوک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار). چغز. (منتخب اللغات). کزو. (مـهذب الاسماء). بَزغ. (السامـی فی الاسامـی) (مـهذب الاسماء). وزَغ. (منتخب اللغات). وزق :ضفدع را اندر بعض شـهرهای خراسان وزق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضفدع را بشـهر من [ یعنی گرگان ] وزق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع بـه کلمـهء وزق شود. غورباغه. قوربقا. قورباقه. جِرانة. سِغرغِر. قرباغه. پک. نقاقة. مکل: دم الضفدع؛ خون مکل. (ریـاض الادویـه). ابوالمسیح. (المرصع ابن اثیر). ابوالضحضاح. ابوهبیرة. امّمعبد. ام هبیرة. (المرصع). ج، ضفادع، ضفادی. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب گوید: ضفدع... و آن نـهری است، گوشت مطبوخ آن با روغن زیت و نمک، تریـاق هست مر زهر هوام را و دشتی پیـه آن عجیب الفعال هست جهت برآوردن دندان، و گویند کـه برّی آن از سموم قتاله و مجموع آن درون سوم سرد و در اول خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشندهء بدرورمنی و قیّ و ورم احشاء و درددل. صاحب تحفه گوید: بپارسی مکل و غوک گویند و وزغ و بترکی قورباغه نامند. برّی و بحری و نـهری مـی باشد و از مطلق او نـهری مراد هست و برّی از سموم قتاله و مجموع آن درون سیُم سرد و در اوّل خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشنده هست بدرورمنی و قیّ و ورم احشاء و درددل و ضماد شق کردهء او جاذب پیکان و امثال آن و سموم گزندگان و قاطع سیلان خون و التیـام دهندهء زخمـها خصوصاً سوختهء او و با زفت تر جهت داءالثعلب نافع و طلای پیـه او مانع سوزانیدن آتش و قالع دندان هست بی المـی و دماغ محرق او قاطع انفجار خون اعضا و نفوخ و طلای او قاطع رعاف است، و اینکه طلای او را مانع برآمدن موی دانسته اند اصلی ندارد و چون اطراف و احشای او را انداخته با پیـه گردهء بز مـهرا پخته روغن او را جمع کنند جهت بواسیر حار مجرب هست و قسمـی از ضفدع درون اشجار مـی باشد سبز و بسیـار کوچک و در دارالمرز بسیـار هست چون او را با مثل آن دانـه پنبه بسوزانند اکتحالش جهت نزول آب از مجرباتست. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب اختیـارات بدیعی گوید: ضفدع، بپارسی غوک خوانند و وزغ گویند، بشیرازی پک گویند و بیونانی بطراجو خوانند و گوشت وی آنچه نـهری بود چون با زیت و نمک بپزند نافع بود جهت گزیدگی جانوران و باد جذام(3)و مجموع گزندگان و مرق وی چون بدان نوع بپزند و با موم و روغن گل موم روغن سازند موافق بود جهت مرضهای مزمن کـه در اثر ریشـها عارض شده باشد و مدتها بدان گذشته باشد و چون بسوزانند و خاکستر آن بر موضعی کـه خون از آن روانـه بود یـا رعاف باشد بر آن افشانند خون ببندد و چون با زفت بیـامـیزند و بر داءالثعلب بمالند زایل کند، و گویند خون پک سبز بر موضع موی زیـاده کـه بر چشم بود چکانند بعد از آن کـه موی برکنده باشند نروید و چون بـه آب و سرکه بپزند و بدان مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و چون وی را مرضوض کنند و بر گزیدگی عقرب و مار نـهند نافع بود و چون بر دندان نـهند بی درد بیفتد، و برّی وی کشنده بود. درون خواص آورده اند کـه چون زبان وی بر ناف خفته نـهند هرچه کرده باشد بگوید بی آنکه او را خبر بود و خون وی با خایـهء مور و قدری نوشادر چون بر موضعی کـه موی سترده باشند طلا کنند دیگر نروید و اگر موی برکشیده باشند دیگر نروید و نیکوتر بود. اسحاق گوید شخصی را پیکان درون استخوان مانده بود مدتی دراز و علاج وی بسیـار د هیچ فایده نداشت، ضفدعی را پوست از وی باز د و بر سر جراحت و پیرامون آن نـهادند درون یک شبانـه روز پیکان بیرون آمد از سر جراحت و وی درون غایت قوة جاذبه بود و ازبهر آن هست که قلع دندان مـی کند و از خوردن وی بدن تورم کند و لون تیره گردد و قذف منی احداث کند و بدترین ضفدعها درون آنچه گفته شد سبز هست که درون بیشـه بود یـا سرخ کـه در دریـا بود و مداوایی کـه آن خورده باشد بـه قی ء و آب گرم و عسل و نمک کنند که تا معدهء وی پاک گردد و پس از آن درون رود و پس سکنجبین خورد و اسفیدباج با دارچینی و یـا مثلث وی را نافع بود و هرچه نافع بود جهت استسقا، و چون خلاص یـابد دندانـهای وی بیفتد، اگر ضفدع زرد خورده باشد قطع شـهوة طعام د و لون را تباه کند و غثیـان و قی و درد دل و ورم شکم و ساقین پیدا کند و علاج وی نزدیک بود بعلاج آنچه پیش از این گفته شد و گویند دل وی چون بیـاویزند بری کـه تب غب داشته باشد نافع بود. این مؤلف گوید چون پیـه وی بگدازند و در اعضا مالند درون زمستان هیچ ضرر از سرما بـه وی نرسد. (اختیـارات بدیعی). ضفدع، معروف، تبقی قوته سنة کاملة اذا فارقه [ کذا ]کدود القز و هو بری و مائی و کل الوان کثیرة [ کذا ] اردؤها الاخضر و هو بارد یـابس فی الثالثة او یبسة فی الاولی. رماد دماغ الاخضر یجذب ما فی البدن من نحو الشوک طلاء و یلحم القروح و یقطع الدّم المنفجر و لحمـه سم قتال لا علاج له الا القی و التّریـاق و مع ذلک قد یوقع فی الاستسقاء و المفاصل و ما قیل من انـه اذا قطع نصفین و وضع واحد فی الشمس فیکون سماً و الاَخر فی الفی ء فیکون دواءه و ان دمـه یمنع نبات الشعر و شحمـه یحمـی العضو عن النار فغیر صحیح و هو یسقط الاسنان و یغیر الالوان. (تذکرهء ضریر انطاکی).
-ضفدع الاَجامـی.؛ رجوع بـه ضفدع شجری شود.
-ضفدع بحری؛ ضفدع دریـائی سرخ را نامند. جانوری هست پلید و زهر او بد است. هر جانوری کـه بیند قصد کند و بدو جهد از دور و اگر نتواند گزیدن سوی او بدمد و دمـیدن او زیـان دارد و مضرت او آن هست که از گزیدن او آماسی کند عظیم. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-ضفدع شجری؛ غوک درختی. هو الضفدع البری الذی یأوی النبات و الشجر و یطفر من شجرة الی شجرة. (قانون ابوعلی سینا). و آن غوکی هست که بر درختان گردد و اندر مـیان گیـاه مأوی دارد و پشت او سبز باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| ضفدع(4)، غدهء صلبه چون چغزی کـه بر زیر زبان پیدا آید... و این علت بدین نام ازبهر آن خوانند کـه لون او لونی هست آمـیخته از لون زفان و سبزی رگهاء او همچون رنگ وزق و مادهء او رطوبتی باشد غلیظ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضفدع، دو شریـان دیگر بزیر زفان هست و هم بپهلوی هر دو رگ کـه پیشتر یـاد کرده آمده است. آن را ببرند و داغ کنند و بَتْر(5) کنند، علتی را کـه آن را ضفدع گویند و دردها کـه اندر بن زبان پدید آید سودمند بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هو شبیـه غدة صلبة تحت اللسان شبیـه اللون المؤتلف من لون سطح اللسان و العروق التی فیـه بالضفدع، و سببه رطوبة غلیظة. (کتاب ثالث از قانون ابوعلی ص 93). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضفدع لسان، غُدّه ای هست سخت کـه زیر زبان بیرون آید و مانند وَزغ باشد، چاره و علاجی جز شکافتن و بیرون آوردن غدّه ندارد و پس از شکافتن سنگی سخت زِبر و خَشن از آن غدّه بیرون آید. کذا فی حدودالامراض. || (اِخ) ستاره ای از قدر دوم بر دم قیطس. (لاروس بزرگ). ولی درون صورت ضفدع الثانی نوشته شده (؟). رجوع بـه ضفدعین شود.
(1) - هذا اقلّ او مردود قال خلیلفی الکلام فِعْلَل الاّ اربعة احرف: دِرْهَم، هِبْلَع، قِلْعَم، هِجْرَع. (منتهی الارب).
(2) - Crapaud (Grenouille) Garneulia .(لاتین وولگر)
(3) - نسخه: بادزهر جذام.
(4) - Ranule. Grenouillette. (5) - بَتْر؛ از بن و بیخ برکندن.
ضفدع.
[ضِ دِ] (ع اِ) استخوانی هست در شکم سم اسب. (منتهی الارب). استخوان درون سم اسب. (مـهذب الاسماء). استخوانی هست که درون مـیان سم فرس مـی باشد. (منتخب اللغات).
ضفدعة.
[ضَ دَ عَ] (ع مص) غوک ناک گردیدن آب. (منتهی الارب).
ضفدعة.
[ضِ دِ عَ] (ع اِ) یکی ضِفدع، یـا تأنیث ضِفدع. (منتهی الارب).
ضفدعین.
[ضِ دَ عَ] (اِخ) یکی [ ستاره ]که بر دنبال هست (یعنی بر دنبال قیطس) با آن یکی کـه بر دهان حوت جنوبی هست ضفدعین خوانند، ای دو چغز.
ضفر.
[ضَ فِ] (اِخ) پشتهء بلندی درون عرفات. (معجم البلدان).
ضفر.
[ضَ فِ] (ع اِ) جِ ضَفِرة. (منتهی الارب).
ضفر.
[ضُ فُ] (ع اِ) جِ ضَفْر. (منتهی الارب).
ضفر.
[ضَ] (ع اِ) رسن تافته کـه بدان شتر و پالان بندند. ج، ضُفُر، ضفور. (منتهی الارب). رسنی کـه بدان شتر را بندند. (منتخب اللغات). رسن تافته و بافته. (مـهذب الاسماء). || هر دستهء موی بافتهء جداگانـه. (منتهی الارب). لاغ. || ریگ تودهء کلان فراهم آمده یـا ریگی کـه بعض آن بر بعض نشسته باشد. ج، ضُفور. (منتهی الارب). ریگ توده و جمع شده. || بنای بـه سنگ ریزه برآورده بی آهک و گل. (منتهی الارب). بنای سنگ کـه بی گچ و گل ساخته باشند. (منتخب اللغات).
ضفر.
[ضَ] (ع مص) برجستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). از نشیب بر بالا جستن. (زوزنی). دویدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). || سعی . || بافتن موی. (منتهی الارب). موی بافتن. (منتخب اللغات). بافتن گیسو. (تاج المصادر). || گرد آوردن موی. (منتهی الارب). جمع و پیچیدن موی. (منتخب اللغات). || تافتن رسن. (منتهی الارب). رسن تافتن. (منتخب اللغات). بافتن رسن. (تاج المصادر). || انداختن علف درون دهان ستور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). علف درون دهان شتر . (تاج المصادر).
ضفرط.
[ضِ رِ] (ع ص) جملٌ ضفرط؛ شتر کلان شکم. (منتهی الارب).
ضفرطة.
[ضَ رَ طَ] (ع مص) کلان و ستبر شدن شکم. (منتهی الارب).
ضفروط.
[ضُ] (ع اِ) واحد ضفاریط، یعنی های مـیان رخسار و بینی قریب هر دو دنبالهء چشم. (منتهی الارب).
ضفرة.
[ضَ فِ رَ] (ع اِ) ریگ تودهء کلان یـا ریگ کـه بعض آن بر بعض نشسته باشد. (منتهی الارب). ریگ برکوفته. (مـهذب الاسماء). ج، ضَفِر. || جانورکی هست که شتر را رنجاند. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ فَ] (ع اِ) کبیدهء جو به منظور علف شتر. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ فَ] (ع مص) کبیده جو. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ] (ع مص) فروبردن شتر لقمـه را. || بکراهت فروبردن شتر لقمـه را. || راندن. (منتهی الارب). || وطی (منتهی الارب). جماع. (تاج المصادر). || دویدن. || جهیدن. برجستن. || زدن بـه دست یـا بـه پا. || درآوردن لگام را درون دهن اسب. (منتهی الارب).
ضفس.
[ضَ] (ع مص) گیـاه تر و تازه را گرد آوردن و لقمـه ساختن اشتر را. (منتهی الارب).
ضفضفة.
[ضَ ضَ فَ] (ع اِ) ضفضفة القوم؛ جماعت قوم. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضَ] (ع مص) بستن. || سوار شدن. || نگذاشتن. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضِ فِط ط] (ع ص) مرد فربه پرگوشت و گران بدن. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضَ فَ] (ع ص) مرد کلان جثهء فروهشته بدن. (منتهی الارب).
ضفطات.
[ضَ فَ] (ع اِ) جِ ضَفْطة. (منتهی الارب). رجوع بـه ضفطة شود.
ضفطار.
[ضِ] (ع اِ) سوسمار کلان سال بدسرشت بدخلقت. (منتهی الارب). ضب هرم هست که بفارسی سوسمار پیر نامند. (فهرست مخزن الادویـه).
ضفطة.
[ضَ طَ] (ع اِمص) سستی عقل. ج، ضفطات. (منتهی الارب).
ضفطی.
[ضُ فَ طا] (ع ص، اِ) جِ ضفیط. (منتهی الارب).
ضفع.
[ضَ] (ع مص) سرگین انداختن. || تیز دادن. (منتهی الارب).
ضفعان.
[ضَ] (ع اِ) ثمر سعدان است. (فهرست مخزن الادویـه) (تحفهء حکیم مؤمن).
ضفعانة.
[ضَ نَ] (ع اِ) بار سعدانـه خاردار گرد مانند فلکهء دوک، و لاتراها اذا هاج السعدان و انتثر ثمره الا مُسلَنقیة قد نَشرت عن شوکها و انتصبت لعدم من یطؤها. (منتهی الارب).
ضفف.
[ضَ فَ] (ع، اِمص، اِ) بسیـاری عیـال. (منتهی الارب) (مـهذب الاسماء). || تناول طعام با مردم. || بسیـاری دست بر طعام، و منـه الحدیث: اَحَبُّ الطعام ما یکون علی ضفف. و فی الحدیث ما شبع رسول الله صلی الله علیـه و سلم من خبز و لحم الاّ علی ضفف؛ ای علی کثرة الایدی علی الطعام او علی الضیق و الشدة. || تنگی. || سختی حال. (منتهی الارب). سختی. (مـهذب الاسماء). || بسیـاری خورندگان با قلت طعام. || حاجت. (منتهی الارب). || شتاب. (مـهذب الاسماء). سرعت درون کاری. گویند: لقیته علی ضفف؛ ای عجلة. || ضعف و سستی. || کم از پری پیمانـه. کم از هر پُر کـه باشد. || انبوهی مردم بر آب. (منتهی الارب).
ضففة.
[ضِ فَ فَ] (ع اِ) جِ ضُفّ. (منتهی الارب). رجوع بـه ضف شود.
ضفق.
[ضَ] (ع مص) انداختن پلیدی را یکمرتبه. (منتهی الارب).
ضفن.
[ضِ فَن ن / ضِ فِن ن] (ع ص)کوتاه بالا. (منتهی الارب). مرد کوتاه. || گول. (منتهی الارب). احمق. احمق گرانجان. (مـهذب الاسماء). || کلان جثه و درشت خلقت. (منتهی الارب). بزرگ. (مـهذب الاسماء).
ضفن.
[ضَ] (ع مص) آمدن. (منتخب اللغات). آمدن بسویـان به منظور نشستن با آنـها. (منتهی الارب). نشستن بگروهی. (منتخب اللغات). || افکندن غائط. (منتهی الارب). سرگین انداختن. (منتخب اللغات). || پرداختن و برآوردن کاری. (منتهی الارب). قضا حاجتی. (منتخب اللغات). || آرمـیدن با زن. (منتهی الارب). نکاح زن. (منتخب اللغات). || زدن شتر دست و پای خود را بر زمـین. (منتهی الارب). دست انداختن شتر. (منتخب اللغات). بـه دست یـا بـه پای زدن شتر. (تاج المصادر). || بر ناقه سوار ی را. (منتهی الارب). بار بر ناقه. (منتهی الارب). بار بر شتر. (منتخب اللغات). || زدن پای را بر سرینی. (منتهی الارب). پا زدن بر سرینی. (منتخب اللغات). پا بر نشستگاهی زدن. (زوزنی). اُردنگ زدن. زفکنـه زدن. تیپا زدن. || بر زمـین کوفتنی را. (منتهی الارب). || جهت دوشیدن گرفتن گوسپند را. (منتهی الارب). جمع ناقه به منظور دوشیدن. (منتخب اللغات).
ضفند.
[ضَ فَنْ نَ] (ع ص) نرم. سست کلان شکم. (منتهی الارب).
ضفندد.
[ضَ فَ دَ] (ع ص) مرد فربه سطبر. (منتهی الارب). بزرگ. (مـهذب الاسماء). || گول. (منتهی الارب). احمق. (مـهذب الاسماء).
ضفنس.
[ضَ فَنْ نَ] (ع ص) نرم. || بسیـار. || فروهشته گوشت. (منتهی الارب).
ضفو.
[ضَفْوْ] (ع مص) تمام و کامل گردیدن. || زیـاده شدن مال. (منتهی الارب). بسیـار شدن مال و جز آن. (تاج المصادر). || روان گردیدن حوض. (منتهی الارب).
ضفو.
[ضَفْوْ] (ع اِ) ضفو العیش؛ فراخی زندگانی. (منتهی الارب).
ضفور.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَفر. (منتهی الارب). رجوع بـه ضفر شود.
ضفوف.
[ضَ] (ع ص) ناقة ضفوف؛ ناقهء بسیـارشیر کـه بغیر کف دست دوشیده نشود. (منتهی الارب). شتر مادهء بسیـارشیر کـه نتوان دوشید الاّ بتمام کف دست. (منتخب اللغات). اشتری بسیـارشیر. (مـهذب الاسماء).
ضفوة.
[ضَفْ وَ] (ع اِمص) بسیـاری و تمامـی. (منتخب اللغات).
ضفوی.
[ضَفْ وا] (اِخ) جایگاهی هست پایین مدینـه. (معجم البلدان).
ضفة.
[ضَفْ فَ] (ع مص) یک بار انبوهی بر آب. || ضفةُ الماء؛ یک بار ریختن آب. || (اِ) ضفةُ القوم؛ جماعت قوم. (منتهی الارب). گروه مردم. (مـهذب الاسماء). || ضفةُ الشخب؛ آنکه شیرش بسیـار بـه یک کشیدن آید. (منتهی الارب).
- ضفتا الوادی و الحیزوم (مثنی)؛ دو طرف رودبار و . (منتهی الارب).
-ضَفّةُ البئر (بکسر اول بیشتر آید)؛ کرانـهء چاه. (منتهی الارب).
-ضفّةُ البحر؛ کنار دریـا. ضفیر البحر.
- ضفّةُ النّهر (بکسر اول نیز آید)؛ کرانـهء جوی. (منتهی الارب). کنارهء جوی. (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء).جوی. (دهار).
ضفة.
[ضِفْ فَ] (ع اِ) کرانـهء جوی (بفتح اول نیز آمده). کرانـهء چاه (بفتح اول نیز آمده). کنارهء رودبار. (منتهی الارب).
ضفیر.
[ضَ] (اِخ) کوهی هست در شام. (معجم البلدان).
ضفیر.
[ضَ] (ع اِ) هر دسته موی بافته جداگانـه. || ضفیر البحر؛ کرانـهء دریـا. (منتهی الارب). ضفة البحر.
ضفیرة.
[ضَ رَ] (اِخ) زمـینی هست در وادی العقیق. (معجم البلدان).
ضفیرة.
[ضَ رَ] (ع اِ) موی بافته. ج، ضَفائِر. (منتهی الارب). موی تافته. (دهار). موی تافته و بافته. (مـهذب الاسماء). مچیده و جمع کرده بر سر. (منتخب اللغات). جعد بافته. (دهار). ذوآبه. یک لاغ گیسو. || ریگ توده. (منتهی الارب).
ضفیرة الاسد.
[ضَ رَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)(اصطلاح فلکیـات) ذات الشعور. هلبه.
ضفیز.
[ضَ] (ع ص) سطبر. || کبیدهء جو. (منتهی الارب).
ضفیزة.
[ضَ زَ] (ع اِ) لقمـهء بزرگ. ج، ضَفائِز. (منتهی الارب).
ضفیط.
[ضَ] (ع ص) آنکه وقت آرمـیدن با زنان حدث آیدش. || آنکه پیش از ادخال، انزال آیدش. || نادان. سست رای. (منتهی الارب). ج، ضفطی. || شتر نیکوخو. (منتهی الارب). || شتر دشوارخو (از لغات اضداد است). (منتهی الارب). || مرد تندار نرم و فروهشته بدن. (منتهی الارب).
ضفیف.
[ضَ] (ع ص، اِ) هو من ضفیفنا و لفیفنا؛ او ازجملهءانی هست که با خود آمـیزیم وقتی کـه ایشان را امور خراب سازد. (منتهی الارب).
ضفیفة.
[ضَ فَ] (ع ص) ضفیفة من بقل؛ ترهء سبز و تازه. (منتهی الارب).
ضق.
[ضَق ق] (ع اِ) حکایت آواز سنگ را کـه بر سنگ افتد. (منتهی الارب).
ضک.
[ضَک ک] (ع مص) دشوار گردیدنی را کار و تنگ شدن. || فشار چیزی را و تنگ گرفتن. (منتهی الارب). تنگ . فشردن. (منتخب اللغات).
ضکاضک.
[ضُ ضِ] (ع ص) کوتاه بالای پرگوشت. (منتهی الارب).
ضکز.
[ضَ] (ع اِ، مص) فشارش سخت. (منتهی الارب).
ضکضاک.
[ضَ] (ع ص) پست بالا. مرد کوتاه. فربه پرگوشت. (منتهی الارب).
ضکضاکة.
[ضَ کَ] (ع ص) تأنیث ضکضاک. (منتهی الارب).
ضکضکة.
[ضَ ضَ کَ] (ع مص) نیک برفتن. (زوزنی). نوعی از رفتار بسرعت یـا نوعی از رفتار بطور عام، و آن را ک هم گویند. || فشاردن چیزی را و تنگ گرفتن. (منتهی الارب).
ضکل.
[ضَ] (ع اِ) آب اندک. (منتهی الارب).
ضل.
[ضَل ل / ضُل ل] (ع اِمص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (منتخب اللغات). || گمراهی. قولهم: ضل بن ضل (بکسر و ضم اول درون هر دو)؛ یعنی او بسیـار درون پی ضلالت و غرق درون آن و شیفتهء آن است. (منتهی الارب). ضل بن ضل؛ فروروندهء درون گمراهی. (منتخب اللغات). || (ص) آنکه پدر او را نشناسند. (منتخب اللغات). آنکه او را و پدرش رای نشناسد. (منتهی الارب). کـه نـه خود و نـه پدر او را نشناسند. کـه خود و پدرش گمنامند. || بی خیر محض. (منتهی الارب). آنکه درون او خیر نباشد. (منتخب اللغات). و هو ضِلّ اَضلال (بالکسر و یُضم)؛ آن بلائیست و خیری درون آن نیست (و اذا قیل بالصاد المـهمله فلیس فیـه الاّ الکسر). و در وقت تحسر و تأسف گویند: یـا ضل ما تجری بـه العصا؛ ای یـا فقده و تلفه. (منتهی الارب).
ضلاضل.
[ضُ ضِ] (ع ص) ضُلضلة. راهنمای ماهر. (منتهی الارب). || زمـین درشت.
ضلاضل.
[ضَ ضِ] (ع اِ) ضلاضل الماء علی الجمع؛ باقیماندهء از آب. (منتهی الارب).
ضلاعت.
[ضَ عَ] (ع مص) توانا و سخت اضلاع شدن. (منتهی الارب). قوی بازو و قوی پهلو شدن. (منتخب اللغات). قوت و سختی استخوانـهای پهلو و بازو. (منتهی الارب).
ضلال.
[ضَ] (ع مص) گمراه شدن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). گمراه گشتن. بیراه شدن. (زوزنی). || ضایع ماندن. (منتخب اللغات). ضایع شدن. (دهار) (تاج المصادر) (منتهی الارب). || هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). مردن. || خاک و استخوان شدن. || گم گردیدن. || مغلوب شدن. گویند: ضل الماء فی اللبن؛ ای غلب بحیث لایظهر اثره فی اللبن، و منـه قوله تعالی حکایة عن اخوة یوسف : ان ابانا لفی ضلال مبین (قرآن 12/8)؛ ای هو مغلوب فی محبتهما ای یوسف و اخیـه. و عن موسی (ع): قال فعلتها اذاً و انا من الضالین (قرآن 26/20)؛ ای المغلوبین فی عصبیة الدین. || پنـهان گشتن و گم شدن ازی. (از منتهی الارب). || گم . (تاج المصادر). || (اِمص) عدول از راه حق سهواً یـا عمداً. نقیض رشاد. ضد هدی. گمراهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گمرهی. بیراهی. (مـهذب الاسماء). بیرهی. ضلالت. (منتهی الارب). غیّ. غوایت. تباهی. هلاک. ضیـاع. ضلّة :
در بحر ضلال کشتیی نیست
جز حبّ علی بقول مطلق.ناصرخسرو.
حجت دینیم سوی اهل خراسان
خار و خس چشم کور اهل ضلالیم.
ناصرخسرو.
اندر آن منصب سعی ضلال و جهد محال پیش گرفت. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص202). درون هواداری و حفظ خاندان کریم اتابکی تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت و بر چند فرزه کـه در تدبیر دیوان او بود قناعت کرد و بدانست کـه همـه بستهء ضلال و خستهء نکال خواهند شد. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص 11).
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال.مولوی.
قولهم: هو ضلال بن التلال؛ یعنی او و پدرش شناخته نمـی شوند. (منتهی الارب). || ذهب فی الضلال و التلال؛ از اتباع است. (مـهذب الاسماء).
-ضلال بن السبهلل(1)؛ چیز باطل، و این نعت نامـی هست هر موضوع باطلی را. (منتهی الارب).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضَلال درون مقابل هدی استعمال شود، چنانکه غیّ را درون مقابل رشد استعمال کنند. عرب گوید: ضل بعیری و نگوید غوی، و ضلال آن باشد کـه روندهء راه اصلاً بمقصد خویش راهی نیـابد. اما غوایت آن هست که بسوی مقصد راه راست نباشد. و گفته اند کـه ضلال آن هست که خطای شی ء درون جای خود باشد و راه صواب بسوی او نیـابند، و نسیـان آن هست که شی ء چنان از ضمـیر آدمـی بگریزد کـه دیگر درون خاطر خطور نکند. دیگری گفته ضلال انحراف از راه هست است و ضد آن هدایت باشد. دیگری گوید فقدان آنچه رساننده بمقصود هست آن را ضلال گویند. دیگری گفته: سلوک راهی کـه آدمـی را بمطلوب نرساند ضلالت هست و وصول بمقصود از راه راست را هدایت نامند زیرا راه راست پیوسته یکی باشد، اما گمراهی راههائیست مختلف زیرا خلاف مستقیم متعدد است. کذا فی کلیـات ابی البقاء - انتهی.
(1) - درون اقرب الموارد: ضلال بن السبهل.
ضلالت.
[ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. بیراه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || (اِمص) ضد هدایت هست چنانکه اِضلال ضد اهتداء مـی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب تعریفات گوید: هی فقدان ما یوصل الی المطلوب و قیل هی سلوک طریق لایوصل الی المطلوب. گمراهی. (دهار) (منتخب اللغات) (منتهی الارب). گمرهی. بیراهی. بیرهی. ضلال. ضلل. غیّ. غوایت. ضلة. مقابل هدی. ضد رشاد :
آن مقتدی بچاه ضلالت همـی رود
ایدون گمان برد کـه مگر بر سما شده ست.
ناصرخسرو.
درجمله نزدیک آمد کـه این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند و بیک بعد پای درون موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنـه). مـی بینم کـه کارهای زمانـه مـیل بـه ادبار دارد... افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده. (کلیله و دمنـه). که تا خلق را از ظلمت و ضلالت نفس برهانیدند. (کلیله و دمنـه).
همـه گیتی هست بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت درون گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
پدر گفت ای پسر بمجرّد این خیـال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را بـه ضلالت منسوب . (گلستان).
ضلالی.
[ضَ] (اِخ) نام عامل ری بـه عهد یعقوب بن لیث صفاری. طبری این کلمـه را صلابی ضبط کرده و در وقایع سال 260 ه . ق. آورده هست که عبدالله سگزی از طبرستان بـه ری افتاد و از صلابی عامل آنجا پناه خواست و یعقوب بنواحی ری کشید و به صلابی نوشت کـه عبدالله را بفرست ورنـه با تو جنگ خواهم کرد، و عامل ری وی را بنزدیک یعقوب فرستاد. (طبری ج 3 صص 1885 - 1886). و گردیزی درون زین الاخبار (چ طهران ص 13) آن را ضلالی ضبط کرده و گوید: عبدالله و برادرانش سوی ری رفتند بنزدیک ضلالی و یعقوب بـه ضلالی نامـه نوشت که تا ایشان را بفرستد و اگر نی با او همان معاملت کند کـه با محمد و حسن کرد، و اهل ری از آن نامـه بترسیدند و ضلالی هر دو برادر (کذا) بنزدیک یعقوب فرستاد و یعقوب ایشان را بـه نیشابور آورد بـه شادیـاخ ایشان را اندر دیوار بدوخت بمـیخهای آهنین. (از حاشیـهء تاریخ سیستان ص 224).
ضلضل.
[ضُ ضُ / ضُ لَ ضِ] (اِخ)موضعی است. (منتهی الارب).
ضلضل.
[ضَ لَ ضِ / ضُ لَ ضِ] (ع ص)ضُلضِلة. زمـین درشت. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضُ لَ ضِ لَ] (ع ص) زمـین کـه راه گم کنند درون آن. || سنگ بزرگ چنانکه آن را توان برگرفت. (منتهی الارب). || ارضٌ ضُلَضِلة؛ زمـین سنگلاخ. (مـهذب الاسماء). زمـین درشت. ضُلضِل. ضَلضِل. ضُلضُلة. ضَلضِلة. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضَ لَ ضِ لَ / ضُ ضُ لَ] (ع ص)ضُلضِلة. زمـین درشت. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضَ ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. گمراهی. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضُ ضِ لَ] (اِخ) نام آبی هست و شاید ازآنِ بنی تمـیم باشد. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ] (ع اِ) ضِلَع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مـهذب الاسماء) (دهار). دندانـهء پهلو. (بحر الجواهر). قَبِرقة.(1) ج، اضلاع، اضلع، ضلوع.
-اضلاع خلف، اضلاع زور؛ پنج دنده هست از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل بـه غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است.
- اضلاع صدر؛ دنده های و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانـهای و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند.
|| سو(2). خطی بر یک جانب سطح. بَدَنـه. کرانـه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یـا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانـهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مـهندسان و محاسبان اطلاق مـی شود بر خط مستقیمـی از خطوطی کـه محیط بر زوایـا باشد و همچنین بـه سطحهائی کـه دارای زوایـا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. مـیگویند هر عددی کـه در عین خود ضرب شود جذر نامـیده مـی شود درون حساب، اما درون مساحت همـین عمل را ضلع نامند زیرا مـهندسان خطوط مستقیمـهء محیطهء بزوایـا و محیطهء بسطوح ذوات الزوایـا را اضلاع مـی گویند و سطح مربع کـه زوایـای آن قائمـه و اضلاع آن متساویـه باشد، بعبارة اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن درون عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. بعد مجذور درون حساب بمنزلهء سطح مربع و جذر بمنزلهء ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق مـی شود کلمـهء ضلع بر جذر و کلمـهء مربع بر مجذور. بدان کـه شکلی کـه دارای چهار ضلع هست ذواربعة اضلاع نامـیده مـی شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. بعد اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسة اضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگر دارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیـهذا الی العشرة و بعد از ده ضلع را ذواحدعشرة اضلاع و ذواثْنَیْعشرة اضلاع و همچنین استعمال کنند و نام برند الی غیر النـهایة خواه اضلاع برابر یکدیگر باشند و خواه نباشند. هکذا یُستفاد من شرح خلاصة الحساب. و بیـان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع بـه کعب شود.
(1) - La cote.
(2) - Le cote.
ضلع.
[ضُ] (ع ص) جِ اَضلَع. (منتهی الارب). رجوع بـه اَضْلَع شود.
ضلع.
[ضُ] (ع ص) جِ ضَلیع. (منتهی الارب). رجوع بـه ضلیع شود.
ضلع.
[ضَ لِ] (ع ص) کَژِ خِلْقی (فان لم یکن خلقةً فهو ضالع). (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ لَ] (ع مص) کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جز آن. (منتخب اللغات). || خصومت بای. (منتهی الارب). || کژی خِلقی و کژ شدن درون خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَلْع. || برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران. || گرانی وام بحدی کـه صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات). || قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || ضَلَع مر شتر را بمنزلهء غمز هست مر بهایم را. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ] (ع مص) پر شدن شکم از سیری یـا سیرابی که تا آنکه برسد آب اضلاع را، یـا عام است. (منتهی الارب). || مـیل . (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نـه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر). || کَژیِ خِلقی و کژ شدن درون خلقت. ضَلَع. و منـه: لاقیمن ضلعک بالوجهین. || ستم . (منتهی الارب). جور . (منتخب اللغات). || برگردیدن از حق. (منتهی الارب). || زدن درون پهلویی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ] (ع اِ) مـیل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منـه المثل: لاتنقش الشوکة بالشوکة فان ضلعها مَعَها؛ درون حق شخصی گویند کـه با دیگری پیکار کند (قیل القیـاس تحریکه لانـهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنـهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً؛ ای رج یـهوی هواه). و یقال: هم علیـه ضلع واحد؛ یعنی مجتمع اند بر عداوت او. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (ع اِ) ضِلْع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اَضلُع، و ضُلوع، اَضلاع. و قولهم: هم عَلَیَّ ضِلَعٌ جائرة؛ یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب). || کوه جداگانـه. (مـهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانـه. (منتخب اللغات). کوهچهء تنـهاگانـه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منـه الحدیث: کانکم باعداء الله بهذه الضلع الحمراء؛ ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا بـه استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی کـه در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات). || ضِلَعُ الخلف؛ داغی هست پس استخوان پهلو بطرف پشت. || ضِلعٌ من البطیخ؛ یک قاش خربزه. || یوم الضِلعین (مثنی)؛ جنگی هست از جنگهای عربان. || ضِلَعٌ عَوْجاء؛ زن، بدان جهت کـه حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست کـه مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) موضعی هست به طائف. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع الرجام؛ موضعی است. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع القتلی؛ موضعی است. (منتهی الارب). || نام جنگی هست از جنگهای عرب. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضلع بنی الشیصبان؛ موضعی هست در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع بـه ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع بنی مالک؛ موضعی هست در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیـاد درون نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمـی، حمـی ضریة الذی یلی مـهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاَخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینـهما مسیرة یوم و بینـهما وادٍ یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل بـه الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیـها الناس الذین لایعرفونـها فاصابوا من کلئها او من صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان).
ضلعة.
[ضِ لَ عَ] (ع اِ) ماهیی هست خرد سبز کوتاه استخوان. (منتهی الارب).
ضلفع.
[ضَ فَ] (اِخ) جایگاهی هست به یمن. (معجم البلدان).
ضلفع.
[ضَ فَ] (ع ص) زنِ فراخ اندام. (منتهی الارب).
ضلفعة.
[ضَ فَ عَ] (ع ص) ضَلفع. زن فراخ اندام. (منتهی الارب).
ضلفعة.
[ضَ فَ عَ] (ع مص) ستردن موی سری را. (منتهی الارب).
ضلل.
[ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. گمراهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گمرهی. ضلال. || (اِ) آب جاری زیر سنگ کلان کـه آفتاب آن را نرسد. (منتهی الارب). آب جاری زیر سنگ کـه آفتاب بر آن نتابد. (منتخب اللغات). آب جاری زیر درختان. (منتهی الارب). آب جاری مـیان درختان. (منتخب اللغات).
ضلوع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِلَع. (منتهی الارب).
ضلوع.
[ضَ] (ع ص) زمـین کج. || راهها از سنگلاخ سوخته. (منتهی الارب).
ضلوعة.
[ضَ عَ] (ع ص) مَضلوعة. کمانی کـه در چوب آن خم باشد و راستی و تمام چوب آن مشاکل کبد آن کـه قبضه گاه است، باشد. (منتهی الارب).
ضلول.
[ضَ] (ع ص) گمراه. (منتهی الارب). بسیـار گمراه. (منتخب اللغات).
ضلة.
[ضِلْ لَ] (ع اِمص) گمراهی. (منتهی الارب). گمرهی. ضلال. ضلالت. || ذهب دمـه ضلةً؛ رایگان رفت خون او. (منتهی الارب). || و هو ابنـه لِضلة؛ او فرزند زناست. || هو تبع ضلة (بالاضافه و بالنعت)؛ آن بلایی هست بی خیر. (منتهی الارب).
ضلة.
[ضَلْ لَ] (ع اِمص) سراسیمگی. (منتهی الارب). حیرت. || غیبت، بـه خیر باشد یـا بـه شر. (منتهی الارب). || گمراهی. (منتهی الارب).
ضلة.
[ضُلْ لَ] (ع اِمص) رهنمونی کامل. (منتهی الارب). حذق درون دلالت.
ضلی.
[ضَلْیْ] (ع مص) هلاک گردیدن. (منتهی الارب).
ضلیع.
[ضَ] (ع ص) بزرگ پهلو. (مـهذب الاسماء). سخت بازو. (منتخب اللغات). آنکه بازوی قوی دارد. آنکه استخوانـهای پهلوی او سخت و محکم باشد. (منتخب اللغات). مرد زورآور و سخت و کلان جثهء بزرگ ء فراخ پیشانی. ج، اضلاع، ضُلع. || فرسٌ ضلیع؛ اسبی تمام خلقت بزرگ و فراخ مـیان درشت استخوان بسیـارپی سطبرسرین. (منتهی الارب). اسب تمام خلقت سطبرسرین بسیـارعصب بزرگ مـیان. (منتخب اللغات). || رجلٌ ضلیع الفم؛ مرد کلان دهن یـا بزرگ دندان با هم نزدیک شده. (و العرب تحمد سعة الفم و تذُمّ صغره). (منتهی الارب). || کج. (منتخب اللغات). || کمانی کـه چوب آن خم و کجی داشته باشد و باقی بدن مانند قبضه باشد یعنی همـهء تن آن برابر بود. (منتهی الارب).
ضلیل.
[ضَ] (ع ص)بسیـار درون پی گمراهی رونده. (منتهی الارب). گمراه. بیراه. (دهار). || رجلٌ ضلیل؛ مردی بی دین. (مـهذب الاسماء).
ضلیل.
[ضِلْ لی] (اِخ) الملک الضلیل؛ لقب امرؤالقیس بن حجر الکندی است، و فیـه الحدیث: اشعر الناس الملک الضّلیل. (منتهی الارب).
ضلیل.
[ضِلْ لی] (ع ص) بسیـار گمراه. (منتخب اللغات). مرد سخت گمراه و بسیـار درون پی ضلالت رونده. (منتهی الارب).
ضلیلی.
[ضَ لی لا] (اِخ) نام جایگاهی هست (ابن القطاع آن را درون ابنیـهء ممدوده آورده و ضلیلاء گفته است). (معجم البلدان).
ضم.
[ضِم م] (ع اِ) ضِمام. بلای سخت (قال کأنـه تصحیف و الصواب بالصاد المـهملة). (منتهی الارب).
ضم.
[ضَم م / ضَ] (از ع، مص) فراهم آوردن چیزی را بچیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فراهم آوردن. (دهار). وا هم آوردن. (تاج المصادر) (زوزنی). پیوستن: ضم چیزی بچیزی؛ اضافه . افزودن. فزودن : قاضی ابوطاهر عبدالله بن احمد التبانی را با وی ضم کرده شد. (تاریخ بیـهقی ص209).
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم.مسعودسعد.
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو کـه با ضمـیر شد ضم.خاقانی.
چشمـهء خور بوسه داد خاک درش سایـه وار
زادهء خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
ضم.
[ضَم م] (ع اِ) ضَمّه. پیش (حرکت). «ـُ». اعراب درون بر. (مـهذب الاسماء). نام حرکت کـه آن را پیش گویند مگر درون کلمـهء مبنی. و بدان کـه حرکت پیش را ضم از آن نامند کـه به ضم الشفتین یعنی فراهم آمدن هر دوحاصل مـی شود. (غیـاث) (آنندراج) :
ز ضم نـهادند اعرابش از چه شد مکسور
بجزم د او را چرا بود مُدغم.
مسعودسعد.
ضمائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) ضمایر. جِ ضمـیر. (منتهی الارب) (دهار) : طاهربن زینب و دیگر قُوّاد و امراء خلف کـه آن حالت دیدند ضمائر ایشان بر مخالفت قرار گرفت. (ترجمـهء تاریخ یمـینی ص240).
ضمائم.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضمـیمـه.
ضمات.
[ضَمْ ما] (ع اِ) جِ ضَمّة.
ضماد.
[ضِ] (ع اِ)(1) مرهم. (دهار) (زمخشری). مرهم جراحت. (مـهذب الاسماء). دارو کـه بر جراحت نـهند. ادویـه با مایعی درآمـیخته کـه بر عضوی نـهند. دواهای زفت کـه محتاج بـه بستن هست برخلاف طلاء. دارویی کـه به آب یـا بچیزی رقیق دیگر سرشته بر اندامـی پهن کنند، و آن را بهندی لیپ گویند. (غیـاث). عبارت از چیزی چند غلیظ باشد کـه بر چیزی بمالند و بر اعضا نـهند و ببندند. (اختیـارات بدیعی). بـه اصطلاح اطباء، ادویـهء مطبوخ یـا مایع هست که قوام آن غلیظ باشد و بر عضو گذارند و در قرابادین بتفصیل ذکر یـافت... (فهرست مخزن الادویـه). آنچه از غلیظ القوام کـه مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند اعم از آنکه موم و روغن داشته یـا نداشته باشد. هوکش. ملغم. ج، اضمدة، ضمادات :
تو [ دماوند ] قلب فسردهء زمـینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرونشیند
کافور بر آن ضماد د.بهار.
- ضماداً؛(2) بطور ضماد. بضماد.
|| رکوی جراحت. (زمخشری). آنچه بر جراحت بندند. (منتهی الارب). چیزی کـه بر جراحت بندند. (منتخب اللغات). عصابه. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضماد، بکسر ضاد و تخفیف مـیم، نزد پزشکان عبارتست از چند قلم داروئی کـه با مایعی مخلوط و در هم سازند که تا حدّی کـه نرم شود آنگاه آن شی ء مخلوط را بر عضو نـهند. و فرق بین طلا و ضماد آن هست که داروئی کـه برای طلا بکار برند از ضماد رقیقتر باشد لانّه لایساعد(؟) علیـه و یجری معها. کذا فی الاَقسرائی. و در بحر الجواهر گوید: اصل مادهء ضَمد بمعنی بستن هست چنانکه گویند: ضَمَدَ رأسَهُ و جَرْحَهُ؛ اذا شدّه بالضّمادهء، و ضماده پارچه ای هست که عضو مجروح را با آن بازبندند. سپس مادّهء ضمد را بمعنی نـهادن دارو بر موضع جراحت نقل د هرچند عضو مجروح را با پارچه یـا شی ء دیگر نبندند. ضماد، اول مخترع له ابقراط و هو عبارة عن الخلط بمائع خلطاً محکماً له قوام اصلی کعسل معقود او عارض کخلّ و زیت و یرادف الاطلیة او هی اخصّ او بینـهما عموم وجهی کما تقرر فی القوانین و اصل اتخاذها کراهة الدواء فاصطنعها لیفعل بها الافعال الصادرة بالتناول فهی سر لاتودعه الاطباء الکتب غالباً و المذکور منـها فی الکثیر انما هو المحللات و الملینات وذلک مقصوداً اصالة فیـها و انما المقصود بها استیفاء المنافع التی هی غایة غیرها من التراکیب المعدة للتناول و قد تضمنت التلطیف و التحلیل و التکثیف و التقطیع و التنضیج و الردع و التسکین و غیرها من صفات الادویة فهی ملوکیة بالذات اذا سلک بها القانون کان یجعل الخلّ مث للرطب و دهن الورد للیـابس مع الحرارة فیـهما و العسل و الزیت فی العو ان یراعی مع ذلک السن و الفصل و البلد و فی نحو الترهل و الاستسقاء الزقی زیـادة التجفیف و العالی غیر ذلک و اول ما وضع «ضماد سلطیـانس» یعنی الترمس و هو یخرج الاخلاط جمـیعاً بلا کلفة و یفعل فعل الادویة الکبار. و صنعته ان تسحق من الترمس ما شئت بالغاً و الحنظل کنصفه و اللؤلؤ المحلول کعشرة و الکوکب و هو الطلق کخمسة و اطبخ الکل محکماً مشدوداً بلبن حلیب حتی یمتزج و یرفع فعلی الاربیة للصفراء و الثدیین للدم و البطن للبلغم و الورکین للسوداء و القدمـین بعد الحک لما سفل من الامراض بقدر السن و الزمان و المکان و هو سر بلیغ فاحتفظ بـه و راع فی الاستسقاء الیمـین و الطحال الشمال و هکذا و دونـه ان یؤخذ مرارة البقر بالعسل و النطرون و الزیت و شحم الحنظل و الزرنیخ. «ضماد» من صناعة الطبیب للاکلة و الساعیة و القروح الخبیثة و صنعته نورة اقاقیـا من کل ستة قلقطار محروق اربعة زرنیخ احمر و اصفر من کل اثنان یعجن بماء لسان الحمل و الخل «ضماد» یحل الورم و الصلابات الحارة: قشر رمان مطبوخ بعد السحق بالخل سماق حی العالم سواء طین ارمنی ماء کزبرة من کل نصف احدها کافور ماء شبت یعجن بدهن الورد و یستعمل «ضماد» لاوجاع المفاصل و النقرس. صنعته صندل بنوعیـه اکلیل من کل عشرة مامـیثا خمسة اقاقیـا اثنان زعفران واحد و فی نسخة افیون لفاح من کل اثنان و هو مجرّب فی الحارة فان کانت باردة فلیجعل مکان الصندل من کل من الفربیون و الجندبادستر و مکان المامـیثا سذاب و حب الرشاد و زیت عتیق و الباقی علی حکمـه. «ضماد فیثاغورس» ینفع من الاستسقاء و الماءالاصفر و ضعف الکبد و المعدة و الارحام و نحوها. صنعته زوفاء رطب ثلاثون، شمع اربع وعشرون زعفران شحم بط و اوز و دجاج من کل اثناعشر، صبر، مـیعة سائلة، مقل ازرق، اشق، مصطکی، من کل ثمانیة. «ضماد» ینفع من اوجاع البطن و الصدر و الجنبین. و صنعته؛ شمع عشرون شحم البقر عشر درهماً سمن اثناعشر زوفا رطب ستة علک، بطم اربعة و قد یضاف ان کان هناک ضیق نفس و اعیـاء کرنب و اخثاء البقر حلبة من کل خمسة. «ضماد قرسطالیون» یعنی رعی ال ینفع من الفالج و اللقوة و ما ینصب الی العین و الشقیقة و وجع الاسنان علی الرأس و الریح و نحوه علی البطن و عسر البول علی المثانة. و صنعته زرنب اربعون شمع ثمانیة راتینج خمسة رعی ال اثنان. ضماد یقطع الاسهال و الذرب و الاطلاق و یقوی المعدة و الکبد. و صنعته کعک نضیج خمس مثاقیل ورد فقاح الکرم آس و حبه نمام تفاح من کل اربعة مثاقیل اقاقیـا حضض کندر سماق زعفران مصطکی من کل درهمان مر، درهم کافور نصف درهم فان قوی الاسهال زید شب عفص من کل مثقال و مع ضعف الکبد لاذن درهمان و فی الدم جلنار اربع دراهم و الزحیر عن برد سعد بدل المصطکی و الاقاقیـا بدل النمام و مع المغص الشدید نانخواه بدل فقاح الکرم جاورس محمص بدل الاَس قشر اترج بدل التفاح و حیث لا اسهال قصیر نصف اوقیـه. یعجن الکل بماء الاَس فی الاسهال و ضعف المعدة و بدهن الورد فی غیره. «ضماد» یحل الطحال و الاورام الصلبة. و صنعته جوز، تین، دقیق حمص و فول و ترمس و بزر کتان سواء اشق مقل ازرق حلبة من کل نصف احدها فان کان هناک برد زید سنبل اکلیل بابونج من کل ربع احدها. «ضماد» لفسخ العصب و الصدع و الوهن و جبر الکسر و الفتق. و صنعته شحم خنزیر و دجاج و مخ ساق البقر سواء تذاب و یلقی فیـها نشا مقدار ما یجعلها کالعجین و یستعمل و فی الفتق تحذف الادهان اص و یجعل مکانـها جوز سرو و ورقة عفص اقاقیـا غراء سمک و لابأس بذلک و فی نسخة فی الفتق ایضاً انزروت، مر، و فی الکسر مغاث اشراس خطمـی طین ارمنی ماش من کل قدر الحاجة لان الاوزان فی مثل هذه المحال لیست بشرط «ضماد» ینفع من الرمد و النّزلات الحارة. و صنعته ورق الهندباء دقیق شعیر یعجن بدهن الورد و قد تبدل الهندبا بالبقلة و دهن الورد ببیـاض البیض و قد تجمع اذا اشتدت الحرارة و اذا ارید النوم جعل معه زعفران و بزر البنج و الخس و الافیون و نحوها «ضماد» للاوجاع البارده. و صنعته. زعفران زرق الخطاطیف دخان الشیح، مر، یعجن بماء الرازیـانج و العسل و عصارة الاکلیل و هذا جید لغالب اوجاع العین و البیـاض و الظلمة و الجرب و الحکة طلاءً و قطوراً و فی یضاف زبد البحر و فی التصریف، انـه کاف مع العسل فی البیـاض و انـه جربه و لعله فی الرقیق الحادث. «ضماد» لصاحب الشفاء قال انـه مجرب فی قطع الاسهال، جاورس عشرون کندر ورد آس کعک من کل عشرة دقیق شعیر خمسة یعجن بماء السفرجل او طبیخه. «ضماد» یحل الاورام و الحمـیات و اللهیب و العطش و وجع المفاصل و ما کان عن حرارة. و صنعته صندل ابیض و احمر طین ارمنی بزر خطمـی من کل خمسة زعفران اثنان افیون واحد یعجن بماء الکزبرة. «ضماد» للامراض الباردة فی المفاصل و غیرها. خطمـی اکلیل علک بابونج بزر کتان زعفران سذاب خردل من کل خمسة یعجن بالعسل مع یسیر القطران. «ضماد» للقوابی و الاَثار. و صنعته قردمانا مـیویزج من کل عشرة حمص بعر ماعز من کل ستة اصل السوسن کبریت من کل خمسة. «ضماد» یحل الصلابات و الورم و الترهل و یقوی المعدة. و صنعته اطراف الکرم لحاء القنب زعفران مصطکی یعجن ب الاَس و قد یمرهم (؟) بالشّمع و الاشق و الزیت و الکهربا. «ضماد» للعلل التی فی المفاصل و النسا. و صنعته صمغ صنوبر شمع اشق سوسن زعفران بورق مقل جاوشیر وسخ الکور قنـه حلبة زهر حنا. «ضماد» یحلل ما فی الانثیین. و صنعته مقل اشق مـیعة سائلة دقیق باقلا شعیر حلبة مـیفختج دهن سوسن و یزاد فی الماء اخثاء البقر رماد بلوط و اصول الکرنب سعد و یزاد فی الفتق جوز السرو و عدس و عفص و مر و صمغ و مرزنجوش اقاقیـا کندر یحل بال مع ادمان (؟) نحو الکمون (؟) اک و تقطیر مثل الزنبق فی الاحلیل و الغوالی مفتوقة بالمسک و الجندبیدستر و الفربیون. (تذکرهء ضریر انطاکی).
ضماد، کمپرس گرم بادوامـی است(3) کـه از قدیم الایـام بـه خواص آن واقف بوده اند. پیشینیـان با داروهای گوناگون نظیر موم، خمـیر نان، روغن، حنا، آمونیـاک، آرد، انواع حبوبات، شیرهء انجیر، و غیره ضماد تهیـه کرده به منظور هر یک خواص قائل بودند ولی امروزه تنـها ماده ای کـه برای تهیـهء ضماد بکار مـی رود آرد بَزْرَک است. به منظور تهیـهء ضماد یک قسمت آرد بَزْرَک با پنج قسمت آب سرد مخلوط کرده بـه آن حرارت مـی دهند که تا پخته شده و تبدیل بـه ضماد نرم و چسبنده شود و یـا اینکه از اول آرد بزرک را بتدریج با ش مخلوط مـی کنند که تا ضماد بـه دست آید، بعد از آن ضماد را روی پارچهء نازکی پهن کرده و روی آن را با پارچهء دیگری پوشانیده روی محل دردناک و ملتهب مـی گذارند. ضماد بَزْرَک را حتما همـیشـه تازه تهیـه کرد زیرا ضماد کهنـه پوست را سخت تحریک مـی کند. به منظور آنکه اثر آرام کنندهء درد ضماد آرد بَزْرَک را زیـاده کنند چندین قطره از آن روی آن طرفی از ضماد کـه مجاور پوست مـی شود مـی چکانند. ضماد بزرک دردهای قولنج کلیوی، کبدی، معوی، رحمـی و دردهای اورام مزمن مفاصل لنفانژیت، التهابات موضعی و لومباگو را آرام مـی کند.
-ضماد خردل(4)؛ به منظور تهیـهء ضماد خردل یـا مقداری آرد خردل(5) را روی ضماد بَزْرَک پاشیده و یـا آرد خردل را (بمـیزان یک پنجم وزن بَزْرَک) با ضماد آرد بَزْرَک کاملاً مخلوط مـی کنند. اثر مصرف خردل بسبب اسانس آن هست که درنتیجهء اثر آب درون آرد خردل تولید مـی شود و چون حرارت زیـاد الکل و اسیدها مانع این فعل و انفعال هست باید آرد خردل را هنگامـی روی ضماد پاشید و یـا با آن مخلوط کرد کـه حرارت ضماد از 45 درجه متجاوز نباشد. بهترین نوع ضماد خردل، ضمادی هست که از مخلوط آرد خردل با ضماد بَزْرَک بـه دست مـی آید، چه تمام نقاط پوست را یکنواخت قرمز کرده و باعث بروز تحریکات جلدی نمـی شود. ضماد خردل درد و سوزش مختصری تولید مـی کند کـه تا ده، پانزده دقیقه بعد از بکار بردن ضماد شدت پیدا کرده بعد از آن رو بتخفیف مـی گذارد و اگر مقدار خردل ضماد زیـاد باشد بعد از آرامش مختصری مجدداً درد و سوزش که تا مـیزان غیرقابل تحملی شدت پیدا مـیکند. مدتی کـه ضماد خردل را درون روی پوست حتما نگاه داشت، بسته بـه لطافت و خشونت پوست متفاوت است. معمولاً پوست لطیف بیش از ده دقیقه و پوست خشن بیش از چهل، پنجاه دقیقه تحمل ضماد خردل را نکرده و اگر ضماد را از روی پوست برندارند درون سطح پوست تاولهای متعددی تولید مـی شود. ضماد خردل مفید و بی ضرر هست و مـی توان درون قسمتی بزرگ از پوست آن را بکار برد. موارد استعمال اصلی ضماد خردل درون بیماریـهای حاد و مزمن و جهاز تنفسی است. درون این بیماریـها ضماد خردل را روی و پشت بیمار مـی اندازند. بعلاوه از اثر این ضماد درون درمان اورام مفاصل و دردهای عضلانی و لومباگو نیز مـی توان استفاده کرد. (کتاب درمان شناسی ج1 ص211، 212، 213).
(1) - Cataplasme. Fomentation. epitheme.
(2) - Topiquement.
(3) - Compresse durable.
(4) - Cataplasme sinapise.
(5) - Farine de moutarde.
[لغت نامـه دهخدا - حرف ض (ضاد) برای از بین رفتن بوی ضخم سیرابی چ کنیم]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 22 Nov 2018 19:24:00 +0000